تمایل انسان به دین می تواند به دو شکل صورت گیرد:
1- گرایش به ظواهر, انجام مناسک و پاسداشت پوسته ی دین که گاهی پس از گذشت زمانی کوتاه, باعث خستگی, دلزدگی و رها کردن دوباره ی آن می شود.
2- تمایل به دین همراه با نگرش عمیق به آموزه ها و اذعان به تأثیرات مثبت آن بر ابعاد مختلف زندگی انسان.
اگر قرار باشد دین به شکل دوم و به صورت وسیع, صحیح و همه جانبه در زندگی, حضور یابد, باید به همان میزان شناخته شود. و شناخت دین زمانی میسر است که در نظام تربیتی یک جامعه وارد شده و به عنوان یک رکن, درمتن برنامه ریزی های تربیتی قرار گیرد. و چون گرایش به دین داری, خود یک فرایند است لذا تابه وسیله و در قالب فرایند تربیت, در جان جوامع انسانی- به ویژه فرزندانشان- رسوخ ننماید, ظهور آن ظاهری خواهد بود و بهارش با باد بی مهری به خزان خواهد نشست و اینجا است که وجود تربیت دینی در نظام تربیتی جامعه لازم می نماید.
تربیت دینی در هر جامعه ای به اقتضاء نگاه آن به دین تعریف و اعمال میگردد. با توجه به دینی بودن جامعه ی ما, شاید بتوان تربیت دینی را این گونه تعریف کرد:« تربیت دینی فرایندی است که طی آن, رفتارها, عقاید و گرایش های دینی بر اثر آموزش, در جنبه های مختلف زندگی فردی واجتماعی افرادبروز پیداکرده ودرآن هانهادینه می شود ».
با توجه به حضور مملوس دین در جوامع اسلامی و با عنایت به تعریف فوق, باید رفتارهای امت اسلامی, بیشتر از امت های دیگر, رنگ دینی داشته باشد.اما این روند تاکنون چندان مقبول و مطلوب نبوده است. زیرا دشمنان قسم خورده ی دین (تحجر, اباحه گری ، قشری گرایی و شبهات ) هیچگاه نگذاشته اند, پرتوهای هدایت گر دین به ظلمت کده ی جهل آدمیان بتابد وآن ها راشیفته ی خود گرداند.لذا رواج دین درگستره ی اندیشه ها و رفتارها نیازمند یک نظام تربیتی صحیح با اعمال مؤ لفه های زیر است تادر سایه ی آن,اهداف تربیت دینی محقق گردد:
1- نگاه دین محورانه به زندگی: زندگی هر انسان دارای ابعاد مختلف اجتماعی، بهداشتی, علمی و... بوده و قوام هر زندگی منوط به توجه جدی به همه ی این ابعاد است تا توازن لازم در رشد اجتماعی و اخلاقی انسان ایجاد شود. زیرا دین برای توازن در زندگی بشری- به عنوان رکنی از تکامل - اهمیت ویژه ای قائل است. لذا دستورات آن نیزهمه ی ابعادزندگی انسان را در بر می گیرد.انسانی که درمکتب دین تربیت می شود باید منش و رفتار دینی در تمام جنبه های زندگی او بروز وظهو ر داشته باشد. تصو ر کنید کسی که به دنبال علم, هنر, ورزش, فر هنگ, سیاست و... می رود, اگر به این نکات توجه داشته باشد که:
1-1) بهتر است نگاه او به این مقوله ها نگاهی ابزاری باشد.
2-1) هدف او در پرداختن به آن ها, رشد, ارشاد و قصد قربت باشد.
3 -1) در انتخاب هر کدام از این فعالیت ها عنصر «نافع بودن» را مدّ نظر قرار دهد.
و در تعاملات اجتماعی و خانوادگی, رفتار خود را با اعتقادات فوق منطبق کرداند, در این صورت, پیرو هر دینی که باشد یک متدین واقعی محسوب می شود.
البته رسیدن به این مرحله به سادگی امکان پذیر نبوده و به شرایط زیر بستگی دارد:
الف) طی کردن نردبان معرفت: نردبان معرفت دارای سه پله است که عبارتند از:
1- الف) اطلاعات پردازش شده (Information)
2- الف) دانش : اطلاعاتی که با تجربه همراه است. (Knowledye)
3- الف) حکمت:دانشی که از مرحله ی تجربه ی صرف گذشته و در رفتار فرد بروز و ظهور پیدا می کند و به تعبیر دیگر در اعمال و سکنات او نهادینه می شود.(Wisedam)
ب) بی توجهی به رفتارها و گفتارها ی برخی ازفراد و محافل نا آشنا به دین یا ضد دین
"گابریل گارسیا مارکز" نویسنده معاصر آمریکای جنوبی، و برنده جایزهی نوبل ادبیّات 1982، بعد از اعلان رسمی و تأیید سرطان وی و شنیدن خبر بیماریش این متن را به عنوان وداع نوشته است:
اگر خداوند برای لحظهای فراموش میکرد که من عروسکی کهنهام و قطعهی کوچکی زندگی به من ارزانی میداشت، شاید همهی آنچه را که به ذهنم میرسید بیان نمیداشتم، بلکه به همه چیزهائی که بیان میکردم فکر میکردم. اعتبار همه چیز در نظر من، نه در ارزش آنها که در معنای نهفتهی آنهاست
کمتر میخوابیدم و دیوانهوار رویا میدیدم، چرا که میدانستم هر دقیقهای که چشمهایمان را برهم میگذاریم، شصت ثانیه نور را از کف میدهیم؛ شصت ثانیه روشنایی. هنگامی که دیگران میایستند، من قدم برمیداشتم و هنگامی که دیگران میخوابیدند بیدار می ماندم. هنگامی که دیگران لب به سخن میگشودند، گوش فرا میدادم و بعد هم از خوردن یک بستنی شکلاتی چه حظّی که نمیبردم .
اگر خداوند ذرهای زندگی به من عطا میکرد، جامهای ساده به تن می کردم. نخست به خورشید خیره می شدم و کالبدم و سپس روحم را عریان میساختم. خداوندا، اگر دل در سینه ام همچنان می تپید تمامی تنفرم را بر تکه یخی مینگاشتم و سپس طلوع خورشیدت را انتظار می کشیدم. .. با اشکهایم گلهای سرخ را آبیاری می کردم تا زخم خارهایشان و بوسه گلبرگهایشان در اعماق جانم ریشه زند. خداوندا، اگر تکهای زندگی میداشتم نمیگذاشتم حتی یک روز از آن سپری شود بیآنکه به مردمانی که دوستشان دارم، نگویم که "عاشقتان هستم". آن گونه که به همه مردان و زنان میباوراندم که قلبم در اسارت محبت آنهاست .
اگر خداوند فقط و فقط تکهای زندگی در دستان من میگذارد ، در سایهسار عشق میآرمیدم. به انسانها نشان می دادم که در اشتباهند که گمان کنند وقتی پیر شدند دیگر نمی توانند دلدادگی کنند و عاشق باشند. آه خدایا! آنها نمی دانند زمانی پیر خواهند شد که دیگر نتوانند عاشق شوند! به هر کودکی دو بال هدیه می دادم ، رهایشان می کردم تا خود بال گشودن و پرواز را بیاموزند. به پیران میآموزاندم که مرگ نه با سالخوردگی که با نسیان از راه میرسد.
آه انسانها، از شما چه بسیار چیزها که آموختهام. من یاد گرفتهام که همه میخواهند درقله کوه زندگی کنند ، بیآنکه به خوشبختی آرمیده در کف دست خود نگاهی انداخته باشند. چه نیک آموختهام که وقتی نوزاد برای نخستین بار مشت کوچکش را به دورانگشت زمخت پدر میفشارد، او را برای همیشه به دام خود انداخته است. دریافته ام که یک انسان تنها زمانی حق دارد به انسانی دیگر از بالا به پائین چشم بدوزد که ناگزیر است او را یاری رساند تا روی پای خود بایستد . من از شما بسی چیزها آموخته ام و اما چه حاصل؛ وقتی اینها را در چمدانم میگذارم که در بستر مرگ خواهم بود.
جغدی روی کنگرههای قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میکرد. رفتن و ردپای آن را. و آدمهایی را میدید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل میبندند. جغد اما میدانست که سنگها ترک میخورند، ستونها فرو میریزند، درها میشکنند و دیوارها خراب میشوند. او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابلای خاکروبههای کاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداریاش میخواند و فکر میکرد شاید پردههای ضخیم دل آدمها، با این آواز کمی بلرزد.
روزی کبوتری از آن حوالی رد میشد، آواز جغد را که شنید، گفت: بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگینشان میکنی. دوستت ندارند. میگویند بدیمنی و بدشگون؛ و جز خبر بد، چیزی نداری.
قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند. سکوت او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان کنگرههای خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمیخوانی؟ دل آسمانم گرفته است.
جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.
خدا گفت: آوازهای تو بوی دلکندن میدهد و آدمها عاشق دلبستناند. دلبستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشهای! و آن که میبیند و میاندیشد، به هیچ چیز دل نمیبندد. دلنبستن سختترین و قشنگترین کار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.
جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگرههای دنیا میخواند و آن کس که میفهمد، میداند آواز او پیغام خداست.
دکتر علی شریعتی ا نسان ها را به چهار دسته تقسیم کرده است :
1. آنانی که وقتی هستند هستند. وقتی که نیستند هم نیستند.
عمده آدم ها حضورشان مبتنی به فیزیک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آن هاست که قابل فهم میشوند. بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند.
2. آنانی که وقتی هستند نیستند. وقتی که نیستند هم نیستند.
مردگانی متحرک در جهان.خود فروختگانی که هویتشان را به ازای چیزی فانی واگذاشتهاند.بی شخصیتاند و بی اعتبار. هرگز به چشم نمیآیند. مرده و زندهاشان یکی است.
3. آنانی که وقتی هستند هستند. وقتی که نیستند هم هستند.
آدم های معتبر و با شخصیت . کسانی که د ر بود نشان سرشار از حضورند ودرنبودنشان هم تاثیر شان را می گذارند. کسانی که هماره به خاطر ما میمانند. دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم.
4. آنانی که وقتی هستند نیستند. وقتی که نیستند هستند.
شگفت انگیز ترین آدم ها. در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوه اند که ما نمیتوانیم حضورشان را دریابیم. اما وقتی که از پیش ما میروند نرم نرم آهسته آهسته درک میکنیم. باز میشناسیم. می فهمیم که آنان چه بودند. چه می گفتند و چه می خواستند. ما همیشه عاشق این آدم ها هستیم . هزار حرف داریم برایشان. اما وقتی در برابرشان قرار میگیریم قفل بر زبانمان میزنند. اختیار از ما سلب میشود. سکوت میکنیم و غرقه در حضور آنان مست میشویم و درست در زمانی که میروند یادمان می آید که چه حرف ها داشتیم و نگفتیم. شاید تعداد این ها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد.
مرحوم حجت الاسلام والمسلمین اسماعیل فردوسی پور ـ از یاران نزدیک امام و از اعضای دفتر ایشان در نجف و پاریس که از معدود بازماندگان واقعه هفتم تیر بود ـ درباره آخرین ساعات عمر مبارک شهید بهشتی میگفت:
اول مغرب، نماز را به امامت شهید محمدحسین صادقی خواندیم. وقتی بیرون آمدیم، دیدم آقای بهشتی میخواهد وضو بگیرد. گفتم: آقا شما تازه میخواهید وضو بگیرید؟ جلسه امشب حساس است، زود تشریف بیاورید. فرمودند شما بروید من هم زود نماز را میخوانم و میآیم. در جلسه منتظر نشسته بودیم؛ وقتی آقای بهشتی وارد شد، همه به احترام ایشان بلند شدند و شوخی با ایشان شروع شد. یکی میگفت: حاج آقا امشب خیلی نورانی شدهاید. خیلی زیبا و خوشگل شدهاید. ایشان هم خندید و گفت: «چشم شما زیبا میبیند، من فرق نکردهام.» ولی واقعا نورانیتر شده بود. جلو رفتند و نشستند. پس از اینکه تغییر دستور جلسه به رأی گذاشته شد و همه رأی دادند که درباره انتخاب رئیسجمهور پس از بنیصدر صحبت شود، بحث شد که حالا چه کسی در اینباره صحبت کند که به آقای بهشتی رأی داده شد. پس از تلاوت قرآن، آقای بهشتی پشت تریبون رفت و سخن خود را آغاز کرد و گفت: ما باید ببینیم رئیسجمهور آینده میتواند روحانی باشد یا نه؛ آیا نظر امام که فرمودند رئیسجمهور روحانی نباشد، همین است یا فرق کرده و اجازه میدهند... وظیفه ما تعیین چند نفر به عنوان یک هیأت است که خدمت امام بروند و نظر ایشان را بگیرند تا تکلیف ما روشن بشود. مطلب ایشان حدود ده دقیقه طول کشیده بود.
سخنرانی شهید بهشتی که به اینجا رسید، چون ایشان عادت داشت وقتی صحبتش به جایی حساس از بحث میرسید و به اصطلاح معروف گرم میشد، مکثی میکرد و به شنوندگان دور تا دور جلسه نگاهی میکرد که ببیند چقدر با صحبت او همراه هستند و بعد بحث را ادامه میداد. در این میان، یک دفعه به جمعیت گفت: بچهها بوی بهشت میآید. آیا شما هم این بو را استشمام میکنید؟ پس از این جمله بود که دیگر ما نفهمیدیم قضیه چه شد. این قدر انفجار شدید و سریع بود که هیچ کس از بازماندگان این فاجعه از لحظه انفجار چیزی به یاد ندارند، ولی این نکته را می دانم که خیلی چهره ایشان بشاش و نورانی شده بود. نکته مهم و باور نکردنی این بود که من در زیر آوار که هیچ امیدی به نجات نداشتم، احساس کردم و این را دیدم که نور بسیار شدیدی مثل نور چند پرژکتور قوی در اطراف تریبونی که آقای بهشتی در آنجا به شهادت رسید، در حال تابیدن است. از کسانی که مثل من زیر آوار بودند، پرسیدم این نور شدید چیست؟ من را مسخره میکردند که برق قطع شده است؛ نور کجا بود، ولی واقعا برای لحظاتی این نور بود.
بعد شنیدم شهید شمسالدین حسینی نائینی، نماینده مجلس به کسی که در کنار او زیر آوار بود، میگفت: تو هم بوی گلاب را میشنوی؟ وقتی پاسخ منفی شنیده بود، به او گفته بود پس این علامت آن است که تو شهید نمیشوی، برای همین، به منزل ما برو و سلام من را برسان و بگو وصیت نامه من توی طاقچه است؛ آن را بخوانند و به آن عمل کنند (پایان نقل قول آقای فردوسی پور).
فرزند شهیدبهشتی نیز در مصاحبهای نقل نمود که: پس از شهادت پدرم، به دلیل شدت علاقه علامه طباطبایی، به ایشان، وقتی اطرافیان خواسته بودند به نحوی خبر شهادت را مخفی کنند، مرحوم علامه به آنها گفته بود شما میخواهید چی را از من مخفی کنید؟ من الان دارم دکتر بهشتی را جلوی چشمانم میبینم که لحظه لحظه دارد در آسمان اوج میگیرد.
نقل از سایت تابناک (به قلم دکتر غلامعلی رجائی)
مرد هر روز دیر سر کار حاضر میشد؛ وقتی میگفتند : چرا دیر میآیی؟ جواب میداد: یک ساعت بیشتر میخوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمیگیرم. یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید.
مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ میزد تا شاگردها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود. یک روز از پچپچهای همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود.
مرد هر زمان نمیتوانست کار مشتری را با دقت و کیفیت، در زمانی که آنها میخواهند تحویل دهد، سفارش را قبول نمیکرد و عذر میخواست. یک روز فهمید مشتریانش بسیار کمتر شدهاند.
مرد نشسته بود. دستی به موهای بلند و کم پشتش میکشید. سیگاری آتش زد و به فکر فرو رفت. باید کاری میکرد. باید خودش را اصلاح میکرد. ناگهان فکری به ذهنش رسید. او میتوانست بازیگر باشد. از فردا صبح، مرد هر روز به موقع سرکارش حاضر میشد، کلاسهایش را مرتب تشکیل میداد، و همهی سفارشات مشتریانش را قبول میکرد. او هر روز دو ساعت سر کار چرت میزد. وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه میرفت، دستهایش را به هم میمالید و با اعتماد به نفس بالا میگفت: خوب بچهها درس جلسهی قبل را مرور میکنیم. سفارش های مشتریانش را قبول میکرد اما زمان تحویل بهانههای مختلفی میآورد تا کار را دیرتر تحویل دهد: تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده بود و دهها بار به خواستگاری رفته بود.
حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده؛ مدیر آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده؛ و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شدهاند. اما او دیگر با خودش «صادق» نیست. او
الان یک بازیگر است.
.: Weblog Themes By Pichak :.