سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جغدی روی کنگره­های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا می­کرد. رفتن و ردپای آن را. و آدم­هایی را می­دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می­بندند. جغد اما می­دانست که سنگ­ها ترک می­خورند، ستون­ها فرو می­ریزند، درها می­شکنند و دیوارها خراب می­شوند. او بارها و بارها تاج­های شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابلای خاکروبه­های کاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری­اش می­خواند و فکر می­کرد شاید پرده­های ضخیم دل آدم­ها، با این آواز کمی بلرزد.

روزی کبوتری از آن حوالی رد می­شد، آواز جغد را که شنید، گفت: بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگین­شان می­کنی. دوستت ندارند. می­گویند بدیمنی و بدشگون؛ و جز خبر بد، چیزی نداری.

قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند. سکوت او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان کنگره­های خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمی­خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.

جغد گفت: خدایا! آدم­هایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.

خدا گفت: آوازهای تو بوی دل­کندن می­دهد و آدم­ها عاشق دل­بستن­اند. دل­بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه­ای! و آن که می­بیند و می­اندیشد، به هیچ چیز دل نمی­بندد. دل­نبستن سخت­ترین و قشنگ­ترین کار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.

جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره­های دنیا می­خواند و آن کس که می­فهمد، می­داند آواز او پیغام خداست.




تاریخ : جمعه 87/4/14 | 7:53 عصر | نویسنده : | نظر