سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مرد هر روز دیر سر کار حاضر می­شد؛ وقتی می­گفتند : چرا دیر می­آیی؟ جواب می­داد: یک ساعت بیشتر می­خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمی­گیرم. یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید.

مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ می­زد تا  شاگردها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود. یک روز از پچ­پچ­های همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود.

مرد هر زمان نمی­توانست کار مشتری را با دقت و کیفیت، در زمانی که آنها می­خواهند تحویل دهد، سفارش را قبول نمی­کرد و عذر می­خواست. یک  روز فهمید مشتریانش بسیار کمتر شده­اند.

مرد نشسته بود. دستی به موهای بلند و کم پشتش می­کشید. سیگاری آتش زد و به فکر فرو رفت. باید کاری می­کرد. باید خودش را اصلاح می­کرد. ناگهان فکری به ذهنش رسید. او می­توانست بازیگر باشد. از فردا صبح، مرد هر روز به موقع سرکارش حاضر می­شد، کلاس­هایش را مرتب تشکیل می­داد، و همه­ی سفارشات مشتریانش را قبول می­کرد.  او هر روز دو ساعت سر کار چرت می­زد.  وقتی برای تدریس آماده نبود در  کلاس راه می­رفت، دستهایش را به هم  می­مالید و با اعتماد به نفس بالا می­گفت: خوب بچه­ها درس جلسه­ی قبل را  مرور می­کنیم. سفارش های مشتریانش  را قبول می­کرد اما زمان تحویل  بهانه­های مختلفی می­آورد تا کار را  دیرتر تحویل دهد: تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه بار پدرش را به  خاک سپرده بود و ده­ها بار به خواستگاری رفته بود.

حالا رئیس او خوشحال است که او را  آدم کرده؛ مدیر آموزشگاه راضی است  که  استاد کلاسش منظم شده؛ و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده­اند. اما  او  دیگر با خودش «صادق» نیست. او
الان یک بازیگر است.




تاریخ : شنبه 87/4/1 | 7:6 عصر | نویسنده : | نظر