پسته و فندق و بادام را پوسته ای است که نگاهبان هسته است و رسیدن به هسته فقط در گذر از آن میسر می شود.حال اگر عده ای در طول عمر خویش پسته را پاس دارند و در جایگاهی رفیع بگذارند و صرفاً به لیسیدن پوسته ی آن بسنده کنند، نه تنها از خاصیت هسته، طرفی نبسته اند؛ که به حماقت هم متهم خواهند شد. از سوی دیگر آن ها که چنین منظره ای را به نظاره نشسته اند، ناخود آگاه یا به پسته شک می کنند و یا به صاحبان پسته ناشناسی که پسته، باری بر دوش شان است و بندی بر چشم و گوش شان.
این مَثل، مَثَل مؤمنانی است که از کتاب خدا، جز خطوط و سطورش نمی خوانند و از ایمان، جز مراسم و مناسکش نمی دانند. این که مؤمنی به خدا و رسولش ایمان می آورد و کتابش را با هزار طمطراق به حفظ می نشیند و به ختم می گذراند؛ اما در اعتقادش تزلزل است و در اخلاق و رفتارش تشویش، او به تحقیق راه به جایی نبرده و نخواهد برد. اعتقادش بندی بر دست و پای اوست و مناسک و شعائرش باری گران بر دوشش که از ترس دوزخ، می برد و دم بر نمی آورد. معتقد است قرآنی دارد که از"رَطب" و "یابِس" در آن آمده، اما خود بر سرگنجی از منابع می نشیند، قرآن را بر سر می گیرد، اشک ذلت می ریزد و خاک ناتوانی می بیزد و بر سر می ریزد. اگر از او بپرسی پیامبرت – که رحمت فرو فرستاده شده برجهانیان است- را چقدر می شناسی؛ به گنبد و بارگاه آن بزرگ می نازد و دل به زیبایی و شکوهش می بازد. پاسداشت او از علی(ع) - که دوست و دشمن او را به علم و حلم و عدل و عبادت می شناسند و می ستایند- این است که برایش حق،حق می کند و هو،هو می کشد و یا به خاطر حق پایمال شده اش در قرن ها پیش، حق و حرمت همدینان و همکیشانش را می شکند و پایمال می کند.گفتنی تر از همه رفتار ما شیعیان باحسین(ع) است.حسین(ع) آنچه داشت در راه خدایش فدا نمود تا عدل و راستی و آزادی فرا شود و ظلم و دروغ و ریا فرو ریزد. اخلاف مطهرش سفارش نمودند که برمصائب حسین(ع) بگریید تااشک تان درخت تناور مکتب او را تنومندتر گرداند؛ اما آنچه امروز از فرهنگ عاشورا باقی مانده، یک سنت در کنار سنت های دیگر است که باید در زمانی خاص و به شکلی خاص برگزار شود. کارناوالی تفریحی با انواع غذاهای نذری است و بازار مکاره ای که هرکس کالای خود می فروشد و سود خود می برد و در این بساط بسیط، آنچه به بوته ی فراموشی سپرده شده راه و هدف حسین(ع) است و بس. مراسم سوگواری حسین(ع) به مخدری تبدیل شده که تا کنون هیچ حاکم جوری به مخالفت با آن برنخاسته، که هیزم هم بر اجاق آن افزده و آتش آن را بیشتر افروخته است؛ زیرا امروز ماجرای حماسه و رزم کربلاییان به محفل بزمی می ماند که مداحان و مطربانش با انواع آلات موسیقی و ترانه ها و تصانیف، زمزمه ی لالایی بر گوش خلایق می خوانند و ما- که در سایه سار پرچم ضد ستم حسین بر سر و سینه می زنیم- اسب جفا به خودی را تا آن جا جهانیده ایم که دعای «اللهم اشغل الظالمین بالظالمین...» در باره ی خودمان به اجابت رسیده و در پوسته پرستی به جایی رسیده ایم که از مرده پرستی گذشته ایم و به مقبره پرستی روی آورده ایم. چنان به ساخت و تزیین و مرمت و زیارت مقابر سرگرمیم که دیگر صاحبان شان را فراموش کرده ایم. آستان امام رضا(ع) عبارت است از انواع ایوان ها، رواق ها، صحن ها، گنبدها و مناره هایی که چشم زوّار را چنان به خود مشغول می کند که تا در جوار بارگاه اند، به تماشا می نشینند و گُل به به و چهچه از آن می چینند و چون باز می گردند، طومار تعریف از شکوه سنگ و آجر و سیمان و کاشی و سرامیک آن آستان را در پیش دیگران می گشایند و ذهن زیباشناس شیعه ی حساس را چون کبوتر حرم، در هوای مرقد آن مظلوم و غریب به پرواز وا می دارند. و چه باید گفت در وصف مردمِ به ظاهر عاشقی که ضریح بی امام را در شهرها می گردانند و با دیدنش اشک از دیدگان به همراه وجوه نقد ازکیسه ها می افشانند. یا آنچه در پاسداشت دخت بی بدیل پیامبر می کنند این است که دو دهه بر سر می زنند و صورت می خراشند که چرا قبر فاطمه (س) مخفی است و از امام عصر(عج) می خواهند تا زودتر ظهور فرماید و ضمن گردن زدن بانیان این فاجعه ی شوم، محل دفن آن بانوی بزرگوار را بنمایاند تابتوانند به زیارت مرقد شریفش بشتابند. گویا جامعه ی جهانی در زمان ظهور- که از بیدادپرشده- جز گردن زدن چندنفر و کشف و بنای یک مرقد، مشکل دیگری ندارد و عجیب این که در این غوغای خرافه گرایی، مرده پرستی، مرقد سازی و افسانه پردازی، حکم حاکمیت، بسیج رسانه ها در تبلیغ این پرستش بی خیزش است.
آنچه گفته آمد، تابلویی از وضعیت اسف بار موجود است. درکناراین تابلو، تابلو فاجعه بار دیگری از نمود فردی و اجتماعی نمادهایی است که ساحته ایم و عمری را بدان ها پرداخته ایم. تابلو دوم بازخورد و نتیجه ی چیزی است که در تابلو اول ترسیم کرده ایم. اگر بپذیریم سخن خدا را که در سنت اش تبدیل و تأویلی راه ندارد؛ پس باید در انتظار درو کردن کِشته ای باشیم که کاشته ایم. شاید نتوان گفت آن چه از تابلو اول و درنتیجه ی چنین ایمان و دیانتی برآمده جز دروغ، ریا، ستم پذیری، قانون گریزی، خرافه گرایی، تفرقه، بیچارگی اقتصادی، اجتماعی و اخلاقی و صدها مشکل دیگر در ممالک اسلامی نبوده است؛ اما هر چیز دیگری که بوده، این ها درکنارش پررنگ ترین بوده اند و فاجعه آمیزتر آن که آن چه تاکنون از گفتار و رفتار ما برآمده، به حساب دین رفته است. آن که درکنار گود مسلمانی گری و شیعه بازی های ما نشسته و نا آشنا با ماهیت دین است، با خود چنین می گوید که «اگر دین آمده تا نقد دنیا را به نسیه ی عقبی تباه نماید، پس آن به که در زندگی ما رخ ننماید». یا چنین می اندیشد که «اگرحسینی دارم که قرار است هرچه دارم در راه روضه و نذر و زیارتش ببازم و سپس با هر ریا کار و عوامفریب و ظالمی بسازم و یا خود نیز به آن ها دست یازم، پس نداشتنش مرا سودمندتر است». شیخی می فرمود «طبق آمارها، سالیانه میلیاردها تومان صرف هزینه های برگزاری مراسم ماه محرم و صفر می شود. پس بیاییم و به ارزیابی بنشینیم که در مقابل این هزینه های هنگفت چه به دست می آوریم». هدف از نگارش این سطور نیز همین است که لختی اندیشه کنیم و برای این سؤال پاسخی درخور بیابیم که در مقابل این همه هزینه و وقت و اشک و آه چه یافته ایم و چه کلاهی برای سر آگاهی و عزت خود بافته ایم؟ اگر ما در مقابل این پرسش، انگشت دقت به چرتکه ی ارزیابی نرانیم و آنچه گفته ایم و گرده ایم را باز نخوانیم، براساس حدیث شریف «حاسبوا قبل ان تُحاسبوا»، دیگران تراز سود و زیان ما را در این بیع و شراع به رخ خواهند کشید و در میان اعتقادات سنتی ما خواهند دوید. در نتیجه آن چه از این فرایند به دست می آید همان است که در تابلو دوم نقش می بندد و راه قضاوت منصفانه را بر هر ناآشنایی می بندد.
حال اگر کسی از شما متدیّن فرهیخته ی به دامن دین آویخته بپرسد:
1- چرا آن که به زعم خود دین و دیانتش بهترین است، رفتارش به دین بی شباهت ترین است؟
2- چرا آن که علی دارد، عدالت را به هیچ روی پاس نمی دارد؟
3- چرا آن که حاضر است خون خویش را با قمه و زنجیر در پای حسین بریزد، برنمی تابد که حسین وار با ظلم و بی عدالتی زمان خویش بستیزد؟ و چرا قرن ها است حاکمان جبار و مستبدان قدار در سایه ی بیرق برافراشته ی حسین با آرامش آرمیده اند و حتی خود نیز بر شیپور عزای او دمیده اند؟
4- چرا پیروان «رحمة للعالمین» حتی بر همکیشان خویش رحمت نمی آورند؟ در سراشیبی سقوط درگیری های قومی و مذهبی چهار نعل و چهار اسبه می تازند و خون و حرمت برادر مسلمان خود را می ریزند و تباه می کنند.
5- چرا کسی که به «قاعده ی لطف» - که آن را جزو افتخارات فقهی اش می داند- دل بسته، درتفقه و افتقاه در دین هیچ طرفی نبسته است؟
6- پس ثمره ی عملی حضور دین و نبوت و امامت در زندگی ما مدعیان چیست و کِی و کجا باید خود را بنمایاند؟
7- چرا در میان تمام نقاط دنیا، خاورمیانه ی مسلمان است که نه تنها روی آرامش و خوشبختی ندیده، بلکه قرن ها است میدان تاخت و تاز استعمارگران خارجی و درگیری های فرقه ای بوده و ظاهراً هم خواهد بود.
8- خاصیت این همه اشخاص فراخاکی، نمادهای افلاکی و مراسم و شعائر و مناسک متعدد- که برگزار می کنیم و برخوردار نمی شویم- چیست؟
اگر کسی از اصحاب اندیشه- به دور از تعصبات دینی و مذهبی- چنین پرسش هایی را از شما بپرسد، در پاسخ او چه خواهید گفت تا دامن قرآن مبین و رسول امین از لوث چنین رفتارهایی پاک گردد؟ جواب باید چه باشد تا بشریت رغبت کند به دور از هرگرایشی، نور نهج البلاغه را به روی خویش بگشاید و با خون حسین، ننگ جباریت را از چهره ی روزگار بزداید؟ جواب چگونه باشد که نسل جوان – چون در اعتقاداتش از گرایش های مقلدانه ی دوران کودکی گذشته و به مرحله ی عقلانیت رسیده است- دین و اعتقادش را نگذارد و نگریزد؟ چگونه می توانیم اعتماد دنیا را برای همزیستی جلب نماییم؛ حال آن که همان دنیا می بیند که ما بر سر برادر دینی خود آن می آوریم که حاضر نیستیم بر سر یک حیوان درنده بیاوریم. او باخود چنین می اندیشد که اگر الاغ این مدعی دینداری، شاخ می داشت، تخم هیچ دگر اندیشی را بر روی زمین باقی نمی گذاشت.
نگارنده در این وانفسا به حضرت عبدالمطلب تأسی می کند که در گیرو دار هجوم ابرهه، نگران خانه ی خدا نبود و فرمود «انا رب الابل...». دین برای خدا است و او خود می داند که چگونه آن را پاس بدارد و از آن پاسبانی نماید. مابه فکر شتر اندیشه ی خویشیم که نمی دانیم در این برهوت خرافه پرستی، عوام زدگی، عوامفریبی، دین فروشی، ریاکاری و آسیب های رنگارنگ اجتماعی و اخلاقی چگونه جان به در می برد و چه زمان از آب زلال حق و حقیقت می خورد.
(10/11/91)
درس اول: ما یک کشور بزرگ بودیم، روسیه ارتش قوی داشت، دولت ایران ببوبود. در جنگ های ایران و روس بخش وسیعی از ایران سابق تبدیل شد به روسیه فعلی.به همین دلیل ما سه شعار مهم را سی سال می دهیم: مرگ بر آمریکا، مرگ بر انگلیس، مرگ بر اسرائیل.
درس دوم: انقلاب مشروطه اتفاق افتاد، مشروطه خواهان که به آن ها افتخار می کنیم، به سفارت انگلیس پناهنده شدند، کلنل روس مجلس ملت و کشور را به توپ بست. روس ها پادشاه دیکتاتور را پناه دادند. در تمام مدت انقلاب مشروطه، روس ها مخالف مشروطه و انگلیس ها طرفدار مشروطه بودند، به همین دلیل ما هم مشروطه را دوست داریم، هم شعار می دهیم: مرگ بر آمریکا، مرگ برانگلیس، مرگ بر اسرائیل.
درس سوم: کمونیست ها در روسیه سرکار آمدند، آنها تمام قراردادهای ظالمانه با ایران را می خواستند لغو کنند، اما نکردند. در عوض تصمیم گرفتند جمهوری گیلان را ایجاد کنند تا به جای این که کمونیست های گیلان که فرق کمونیسم با ازون برون را نمی دانستند و پیشنمازشان رهبر حزب کمونیست شان هم بود، بروند به روسیه، روسیه بیاید به گیلان. در نتیجه میرزا کوچک خان مستقیما بوسیله روس ها کشته شد، سرش را هم فرستادند برای رضا شاه. به همین دلیل ما سالهاست شعار می دهیم: مرگ بر انگلیس، مرگ بر آمریکا، مرگ بر اسرائیل.
درس چهارم: رضا شاه دیکتاتور بزرگی بود و همه را کشت، مثلا 53 نفر از اعضای حزب کمونیست را دستگیر کرد و یکی از آن ها، تقی ارانی در زندان کشته شد، بعد بقیه اعضای کمیته مرکزی، یعنی همان 52 نفر دیگر به روسیه پناهنده شدند و به دلیل همین که به روسیه پناهنده شده بودند، در آنجا کشته شدند یا تبعید شدند یا بیچاره شدند. به همین دلیل کمونیست های ایران و سایر ایرانیان که حداقل نیم ساعتی توده ای بوده اند، همیشه شعار می دهند: مرگ بر آمریکا، مرگ بر انگلیس، مرگ بر اسرائیل.
درس پنجم: جنگ دوم جهانی اتفاق افتاد. ایران تبدیل به پل پیروزی شد. آمریکا و انگلیس از روی این پل رد شدند تا به روسیه کمک کنند، در عوض وقتی روسیه پیروز شد، اولین کاری که کرد، این بود که چون کشور کوچکی بود، تصمیم گرفت آذربایجان را هم برای خودش بردارد. آذربایجان و کردستان یک سال از ایران جدا شدند و به همین دلیل روشنفکران و سیاستمداران ما همیشه شعار می دهند: مرگ بر آمریکا، مرگ بر انگلیس، مرگ بر اسرائیل.
درس ششم: دولت مصدق سرکار آمد، مصدق چون مخالف روسیه بود، به عنوان طرفدار انگلیس شناخته شد، اما چون علیه انگلیس مبارزه کرد، معلوم شد آمریکایی است. مخالف اصلی مصدق در طول سه سال، حزب توده بود و یک صبح تا شب هم آمریکا کودتا کرد. بعد از کودتا هم اولین دولتی که کودتا را برسمیت شناخت، شوروی بود. توده ای ها هم به شوروی پناهنده شدند، تعدادی از آنها در شوروی بیچاره شدند، تبعید شدند، اعدام شدند و تعدادی از آن ها هم زمانی که در شوروی پناهنده بودند، طرفدار اقدامات دولت شاه در اصلاحات ارضی بودند. در نتیجه ما ایرانیان هرگز فراموش نمی کنیم که باید شعار بدهیم: مرگ بر آمریکا، مرگ بر انگلیس، مرگ بر اسرائیل.
درس هفتم: آمریکایی ها انقلاب سفید کردند، انگلیسی ها هم رفتند پی کارشان، حکومت در دهه چهل کاملا دست آمریکا افتاد، روس ها و توده ای ها اصلاحات ارضی را تائید کردند، توده ای ها مشغول آموختن دروس پزشکی در شوروی شدند، تعدادی از آن ها هم در شوروی تبعید، کشته و یا بدبخت شدند و برخی از پناهندگان به شوروی فرار کردند و این بار از دست شوروی به ایران پناهنده شدند، در نتیجه روشنفکران ایرانی همواره چپ باقی ماندند و هرگز فراموش نکردند که شعار بدهند: مرگ بر آمریکا، مرگ بر انگلیس، مرگ بر اسرائیل.
درس هشتم: در ایران انقلاب مسلحانه آغاز شد. نیروهای مسلح و فداکار، آمریکایی ها را کشتند، تعدادی از آن ها برای جنگ با اسرائیل رفتند. آن ها برای کمک به سوی شوروی رفتند. شوروی به آن ها گفت که انقلاب مسلحانه کار غلطی است. بهتر است اطلاعات جمع کنند و به شوروی بدهند تا شوروی با آمریکا بجنگد. درست در همان زمانی که این افراد کشته می شدند، دولت چین و شوروی با ایران روابط درخشان داشت و ایرانیان همواره یاد گرفتند شعار بدهند: مرگ بر آمریکا، مرگ بر انگلیس، مرگ بر اسرائیل.
درس نهم: انقلاب ایران در سال 1357 اتفاق افتاد. سفارت آمریکا اشغال شد. سفارت اسرائیل محو شد. رابطه ایران و انگلیس همواره در تمام این مدت تیره و تار بود. سفارت روسیه روز بروز بزرگتر شد. سفارت روسیه هم با توده ای ها رابطه داشت، هم با فدائی ها، هم با مجاهدین، هم با حزب اللهی ها. به همه هم می گفت: خط امام بهترین خط از نظر خط شناسی است. توده ای ها و فدائیان در جبهه ای که روسیه در آن به عراق کمک می کرد کشته می شدند، اما با سپاه و کمیته همکاری می کردند، دولت ایران کمونیست ها را دستگیر کرد. کمونیست ها از دست جمهوری اسلامی به آمریکا، انگلیس و روسیه پناهنده شدند. بعدا از دست روسیه به آمریکا و انگلیس پناهنده شدند و در آنجا شعار دادند: مرگ بر آمریکا، مرگ بر انگلیس، مرگ بر اسرائیل.
درس دهم: جنگ آغاز شد. صدام حسین کمونیست بود. موشک صدام حسین سوخو و اسلحه اش کلاشینکف و کاتیوشا بود، ما با موشک آمریکایی و توپ آمریکایی و مسلسل آمریکایی علیه کسانی که اسم حزب شان حزب بعث بود، می جنگیدیم. در تمام مدت جنگ شوروی به صدام کمک می کرد و به ایران کمک نمی کرد، ما در طول جنگ یاد گرفتیم که صدام آمریکایی است، انگلیسی است و اسرائیلی است. در حالی که آمریکا صدام را نابود کرد، اسرائیل هم عراق را بمباران کرد و عاقبت هم دشمن ما را آمریکا و انگلیس از بین بردند و در تمام این مدت روسیه و ونزوئلا و کوبا آخرین طرفداران صدام بودند. و ما همواره شعار می دادیم: مرگ بر آمریکا، مرگ بر انگلیس، مرگ بر اسرائیل.
درس یازدهم: شوروی سقوط کرد. امام خمینی سقوط کمونیسم را پیش بینی کرد. روسیه شد بیست کشور و پنج کشور آن در دریای خزر ماندند. زمانی که یک کشور بود و شاه خائن بود، سهم ما از خزر 50 درصد بود، بعد تبدیل شد به 20 درصد، بعد رسید به 15درصد، بعد رسید به 12?5 درصد، بعد کم تر شد و کم تر شد. ما می توانستیم اعلام کنیم که ایران هم تبدیل به پنج کشور شده است و در نتیجه50 درصد بگیریم، اما ما چون گاز لازم نداریم و نفت داریم و تا زمان ظهور حضرت هم مشکل انرژی نداریم و بعد از آن هم با نور تغذیه می کنیم، همچنان معتقدیم آمریکا و انگلیس و اسرائیل باید از آذربایجان و ترکمنستان و روسیه و تاجیکستان و غیره بیرون بروند تا پای برهنه ما باشد و پوتین که وقتی به تهران آمد، شعار می دهیم: مرگ بر آمریکا، مرگ برانگلیس، مرگ بر اسرائیل.
درس دوازدهم: ما از آمریکا و انگلیس و اسرائیل بیزاریم، روسیه از این که ما از آمریکا و انگلیس و اسرائیل بیزاریم خوشحال است. ما می خواهیم بجنگیم، روس ها به ما اسلحه می دهند و از ما پول می گیرند و ما می گوئیم مرگ بر آمریکا، ما می خواهیم در سازمان ملل از انرژی هسته ای دفاع کنیم و چین و شوروی علیه ما رای می دهند و ما می گوئیم: مرگ بر انگلیس. ما می خواهیم بوشهر را راه بیندازیم و روس ها که طرف قرارداد هستند، راه نمی اندازند و ما می گوئیم مرگ بر اسرائیل. ما با مافیا مخالفیم، در نتیجه با اروپا می جنگیم و مافیای روسی دوست ماست. ما با آمریکا مخالفیم، در نتیجه روسیه از دشمنی ما با آمریکا پول در می آورد. ما با اسرائیل مخالفیم، در نتیجه روسیه، هم به ما اهانت می کند، هم پول ما را می گیرد. پوتین به تهران آمد تا مثل تمام این150 سال پاهای برهنه ملت را له کند و ما یادمان نرفت که شعار بدهیم: مرگ بر آمریکا، مرگ بر انگلیس، مرگ براسرائیل.
حکایت میکنند که روزی مردی ثروتمند سبدی بزرگ را پر از گردو کرد، آن را پشت اسب گذاشت و وارد بازار دهکده شد، سپس سبد را روی زمین گذاشت و به مردم گفت این سبد گردو را هدیه میدهم به مردم این دهکده، فقط در صف بایستید و هر کدام یک گردو بردارید. به اندازه تعداد اهالی، گردو در این سبد است و به همه می رسد."
مرد ثروتمند این را گفت و رفت. مردم دهکده پشت سر هم صف ایستادند و یکی یکی از داخل سبد گردو برداشتند. پسربچه باهوشی هم در صف ایستاد. اما وقتی نوبتش رسید در کنار سبد ایستاد و نوبتش را به نفر بعدی داد. به این ترتیب هر کسی یک گردو برمی داشت و پی کار خود می رفت. مردی که خیلی احساس زرنگی می کرد با خود گفت: "نوبت من که رسید دو تا گردو برمی دارم و فرار می کنم. در نتیجه به این پسر باهوش چیزی نمی رسد."
او چنین کرد و دو گردو برداشت و در لابه لای جمعیت گم شد. سرانجام وقتی همه گردوهایشان را گرفتند و رفتند، پسرک با لبخند سبد را از روی زمین برداشت و بر دوش خود گذاشت و گفت: "من از همان اول گردو نمی خواستم این سبد ارزشی بسیار بیشتر از همه گردوها دارد." این را گفت و با خوشحالی راهی منزل خود شد.
خیلی ها دلشان به گردوبازی خوش است و از این غافلند که آنچه گرانبهاست و ارزش بسیار بیشتری دارد سبدی است که این گردوها در آن جمع شده اند. خیلی ها قدر خانواده و همسر و فرزند خود را نمی دانند و دایم با آنها کلنجار می روند و از این نکته طلایی غافلند که این سبدی که این افراد را گرد هم و به اسم خانواده جمع کرده ارزشی به مراتب بیشتر از لجاجت ها و جدل های افراد خانواده دارد. خیلی ها وقتی در شرکت یا موسسه ای کار می کنند سعی دارند تک خوری کنند و در حق بقیه نفرات مجموعه ظلم روا دارند و فقط سهم بیشتری به دست آورند. آنها از این نکته ظریف غافلند که تیمی که در قالب شرکت، آنها را گرد هم جمع کرده مانند سبدی است که گردوها را در خود نگه می دارد و حفظ این سبد و تیم به مراتب بیشتر از چند گردوی اضافه است.
بسیاری اوقات در زندگی گردوها آنقدر انسان را به خود سرگرم می کنند که فرد اصلا متوجه نمی شود به خاطر لجاجت و یا یکدندگی و کله شقی و تعصب و خودخواهی فردی و گروهی در حال از دست دادن سبد نگهدارنده گردوهاست و وقتی سبد از هم می پاشد و گردوها روی زمین ولو می شوند و هر کدام به سویی می روند، تازه می فهمند که نقش سبد در این میان چقدر تعیین کننده بوده است.
بیایید در هر جمعی که هستیم سبد و تور نگهدارنده اصلی را ببینیم و آن را قدر نهیم و نگذاریم تار و پود سبد ضعیف شود. چرا که وقتی این تور نگهدارنده از هم بپاشد دیگر هیچ چیزی در جای خود بند نخواهد شد و به هیچ کس سهم شایسته و درخورش نخواهد رسید. دیگر فرصت ها برابر در اختیار کسی قرار نخواهد گرفت و آرامش و قراری که در یک چهارچوب محکم و استوار قابل حصول است به دست نخواهد آمد.
انتخابات ریاست جمهوری هم پایان یافت و اوج حماسه ی سیاسی به قوع پیوست. حالا که در کار خلق حماسه افتاده ایم و قصد داریم حماسه ها را یکی پس از دیگری به کرسی اجرا بنشانیم، بدنیست تأملی هم در معنای کاری که قرار است انجام دهیم داشته باشیم. مطلب زیر - که گذری کوتاه به این موضوع دارد- در اردیبهشت ماه امسال به رشته ی نوشته در آمده؛ اما فضای وبلاگ کمیل- که از شور سیاسی و انتخاباتی مشحون بود- اجازه ی نشر این مطلب در زمان خود را نداد که اینک به حضورتان تقدیم می گردد.
«حماسه» مقوله ی گسترده ای است که پرداختن به آن، هم نیازمند زمان فراخ و هم دانش لازم است که هیچکدام در نگارنده و مقتضای نگاره ی حاضر موجود نیست. اما مطلبی-نکته وار- به ذهن رسید که فقط به طرح موجز آن بسنده می کنم و مطالب بیشتر و علمی تر در این حیطه را از خوانندگان و دوستان دانا و توانا فرا می گیرم.
حماسه در لغت به معنای شجاعت، دلاوری و جنگاوری است و در اصطلاح به متون منظومی اطلاق می شود که به بیان سرگذشت پهلوانی و جنگاوری پهلوانان و رزم آوران می پردازد.
آنچه در تعریف بالا آمده مربوط به حماسه های مدون موجود در فرهنگ ملل و اقوام مختلف دنیا است که ریشه در افسانه دارد؛ اما دسته ای از داستان ها نیز هستند که ریشه در تاریخ داشته و در عالم واقع آفریده شده اند.این وقایع از آن جا که نقطه ی عطفی در تاریخ بشر یا اقوام خاص محسوب می شوند، درحماسه های ادبی شان نیز انعکاس یافته اند. مثلاً رستم «یلی» در سیستان بوده، اما فردوسی او را «رستم داستان» می کند و از او حماسه ای می سازد که فرهنگ و زبان فارسی به خوبی و زیبایی هرچه تمام تر در آن متجلی است. گاهی نیز اشخاص یا گروهی در زمان خود علیه خان، فئودال، سلطان و یا ستمگر زمان خود به پا خاسته اند که جنبش آن ها پس از سال ها یا قرن ها سینه به سینه گردیده و در نهایت با تغییراتی، سر از متون حماسی در آورده است. بنا براین حماسه ها یا ساختنی هستند یا انتزاعی؛ اما در هر حال خاستگاه هر دو را باید در دل فرهنگ و شرایط فکری و اجتماعی ملت ها جستجو کرد. هرچند«گیل گُمش»، «هانرید» و «شاهنامه» هرسه ماهیتی حماسی دارند؛ اما هرکدام آینه ی سه فرهنگ متفاوتند که از میان سه قوم مختلف برآمده اند.
حماسه- صرف نظر از تعلق آن به قوم و فرهنگ خاص- دارای ویژگی هایی است که در زیر به بعضی از آن ها اشاره می شود:
1- حماسه- چه آن که از دل تاریخ بر خاسته و یا از بطن افسانه بر آمده، به دلایلی که جای طرح آن در این مقال نیست- برای آیندگان نقش الگویی دارد.
2- هرحماسه مدت ها قبل از این که به این عنوان شناخته شود، ساخته و واقع شده است. ساختن حماسه مانند نوشتن مطلب نیست که اول عنوان آن را بنویسیم و بعد به شرحش بپردازیم. بسیاری از وقایع - که امروز نام حماسه بر خود گرفته اند- چه بسا در زمان خود مطرح نبوده و حتی مردود و مطرود بوده اند.کار امروز ما زمانی حماسه خواهد شد که آیندگان از آن به خوبی و به عنوان کاری بزرگ و درخور یاد کنند. به عبارت دیگر قضاوت حماسی بودن یا نبودن کار امروزیان به عهده ی آیندگان است.
3- حماسه- بسته به ماهیت اش- برآمده از خواستگاه خاصی است. باید بستر حماسه در زمان و مکان خود فراهم شود تا پا به عرصه ی وجود بگذارد. حماسه هایی که ما امروز در پی خلق آن هستیم؛ اگر شرایط اش مهیا بود، مدت ها پیش خلق شده و نیازی نبود زحمت آن را ما متقبل شویم. از همین رو نمی توان تعیین نمود که باید فلان حماسه در فلان زمان و فلان مکان ایجاد و آفریده شود و یا نمی شود کسی کنترات کند که حماسه ی خاصی را در زمان و مکان خاصی ایجاد نماید.
4- حماسه، مولود خرد و اراده ی جمعی است. اراده ی یک جمع بر تحقق یک امر خاص زمانی تعلق می گیرد که:
الف) آن جمع و گروه برای محقق شدن آن احساس نیاز کند. احساس نیاز یک فرد یا یک قشر نمی تواند در خلق یک حماسه مؤثر باشد و برای حرکت در یک ملت اشتها ایجاد نماید.
ب) شور و شعور گروه برای رفع نیاز و راه های رسیدن به هدف به رشد کافی رسیده باشد.
5- آفریده شدن حماسه نیازمند بستر زمانی طولانی است. برای مثال واقعه ی عاشورا حماسه ای نبود که بدون هیچ پیشینه ای و بداهتاً در روز دهم محرم ایجاد شده باشد. این واقعه نتیجه ی حدود60سال جدال بین بنی هاشم و بنی امیه، مبارزه ی بین کفر و ایمان و حرکت تدریجی حکومت اسلامی در سراسیبی سقوط بود که در زمان علی(ع) شدت گرفت و در کربلا به اوج خود رسید. شاید ما «امروز» واقعه ای را حماسه بنامیم؛ اما آنچه که در باره ی حماسه بودنش قضاوت می کند «فردا» است. اساساً هر واقعه ای تا در تنور زمان تفتیده و پخته نشود و شرایط حماسه شدن بر او بار نگردد، نام حماسه بر خود نخواهد گرفت.
6- حماسه ها هیچگاه در زمان تولد، به حماسه مشهور نبوده اند. معمولاً قدر حماسه قرن ها بعد از ساخته شدن شناخته می شود. حماسه ی عاشورا در آغاز یک حرکت شکست خورده می نمود. حکومت شام از این که توانسته بود شعله ی اعتراضی کربلا را خاموش گرداند به جشن و پایکوبی نشست؛ اما همین خاکستر به ظاهر خاموش، جرقه ای برای قیام های دیگر شد و شعله ی آن همچنان گرمابخش اندیشه های آزاد و پاک و تابناک است.
از آنچه در بالا آمد می توان چنین نتیجه گرفت:
یک) این که اعلام کنیم «می خواهیم حماسه ای بیافرینیم» یک لفظ و شعار شاعرانه ی زیبا است که هیچ گاه رنگ واقعیت به خود نمی پذیرد.
دو) درگذشته بسیاری کسان بوده اند که سودای کارهای بزرگ در سر می پروراندند؛که اگر جامه ی انجام به خود می پوشید و شهد واقعیت می نوشید، حماسه ای می شده ماندنی و خواندنی؛ اما چون فضای فکری، فرهنگی و اجتماعی جامعه آماده نبود، به سان یک خیال زیبا و شیرین، در ذهن ایده آل اندیش صاحب اندیشه چرخی زد و به باد فراموشی سپرده شد. بنابراین دست و پا زدن در آمال و پرواز با بال خیال، با زندگی در واقعیت و حال تفاوتی بس شگرف دارد.
سه) حماسه های فرمایشی هیچگاه پا از کتاب و شعر و بخشنامه فراتر نمی گذارند و پس از تحمیل هزینه های هنگفت بر خزانه ی ملت، به دیار نیستی رهسپار می گردند.
چهار) فرق تاریخ و حماسه در این است که تاریخ به فرمان نوشته اما حماسه به ایمان نگاشته می شود، لذا تاریخ رو به گذشته دارد و حماسه رو به آینده. جای تاریخ در کتاب ها است و جای حماسه در دل های مردم.
آنچه در این نوشته آمده، خلاصه ترین است و کوتاه تر از آن ممکن نیست. عناوین دیگری نیز در موضوع حماسه وجود دارد که قابل تأمل و پژوهش است؛ مانند: بسترهای خلق حماسه، ابعاد جامعه شناختی و روانشناختی یک حماسه، ارتباط حماسه با فرهنگ ملی و فرهنگ عامه (folklore ) و ده ها عنوان دیگر. هرچند پرداختن به بعضی از عناوین یاد شده در کنار موضوع اصلی و همراه با این نوشته- حتی در حد کوتاه و به اندازه ی چند سطر- می توانست به صلابت، وثاقت و نفوذ مطلب در ذهن خواننده کمک شایانی بنماید، اما امیداست انوار تابناک اندیشه های دوستان اندیشمند در این صیت بسیط، عالمانه تر بتابد و ما را در سال خلق حماسه های سیاسی و اقتصادی، بیشتر بهره مند گرداند.
(10/2/92)
به لطف خداوند، انتخابات یازدهمین دوره ی ریاست جمهوری در ایران با نتایج زیر به پایان رسید:
از50 میلیون و483هزار و 192نفر واجد شرایط رأی دادن، 36 میلیون و 704 هزار و 156نفررای دادند که 35 میلیون و 458 هزار و 747 رأی صحیح اخذ شد.
بدین ترتیب میزان مشارکت مردم در این انتخابات 72.7 درصد بوده است.
بر اساس شمارش کل آرا، دکترحسن روحانی حائز اکثریت آرا و به عنوان رئیسجمهور منتخب مردم معرفی شد.
نتایج نهایی آرا به ترتیب میزان آرا بدین شرح است:
1- حسن روحانی: 18میلیون و 613هزار و 329 رأی
2- محمدباقر قالیباف: 6میلیون و 77 هزار و 292 رأی
3- سعیدجلیلی: 4 میلیون و 168هزار و 946 رأی
4- محسن رضایی: 3 میلیون و 884 هزار و 412 رأی
5- علیاکبر ولایتی: 2 میلیون و 268هزار و 753 رأی
7- سیدمحمد غرضی: 446 هزار و 15رأی
در مورد آرایش های انتخاباتی قبل از رأی گیری و نتایج به دست آمده پس از اعلام آرا، تحلیل هایی وجود دارد که اهل فن را باید تا در این عرصه وارد شوند؛ اما فارغ از تحلیل های تخصصی، برداشت ها و تحلیل های مختلف دیگری هم وجود دارد که نگارنده یکی از آن ها را تقدیم دوستان می کند.
مردم ایران - علیرغم احساسی بودن، مفتون شدن در برابر صلابت سخنرانی ها، قول ها و نوع شعارهای کاندیداها- تا کنون در دوره های مختلف با زبان رأی خود – که تنها زبان نیمه زنده ی موجود در کشور است- با مسؤولان ارشد خود و جناح همیشه حاکم کشور سخن گفته است که یکی از آن موارد در همین انتخابات جلوه نمود. شاید بتوان سخن برآمده ی مردم از صندوق آرای این دوره از انتخابات را برای مسؤولان به صورت تحت الفظی و به شکل زیر ترجمه نمود:
الف) 7/72 در صد مردم یعنی 36704156 نفر در انتخابات یازدهمین دوره ی ریاست جمهوری شرکت کرده اند که درصد بالا و قابل قبولی است. اما از سوی دیگر 4/27 درصد یعنی 13779036نفر در انتخابات شرکت نکرده اند که به این تعداد، «آرای خاموش» گفته می شود. صاحبان این آرا از نظر نوع نگاهی که به انتخابات دارند مختلف بوده وبه گروه های زیر تقسیم می شوند:
یک- افراد بی تفاوت که هیچگاه خود را مقید به مشارکت در فعالیت های سیاسی و شرکت در انتخابات نمی دانند.
دو- افراد فعال جامعه که به دلایل مختلف- از جمله نوع عملکرد مسؤولان- به «بی رغبتی سیاسی» دچار شده اند.
سه- افراد بی اعتقاد به نظام و سیستم سیاسی موجود.
حال اگر فرضاً سهم هرکدام از گروه های بالا از تعداد آرای خاموش را مساوی بدانیم (که البته مساوی نیست)، در نتیجه تعداد هرکدام حدوداً 4593012 نفر می شود و سهم مخالفین و منتقدین به نظام و وضعیت موجود در این میان به 9186024 نفر می رسد.
ب) طرفداران آقای دکتر قالیباف به این خاطر به او رأی دادند که خود را مردی عاری از شعار و عملگرا معرفی می کرد و رأی دهندگان به آقای دکتر رضایی با هدف تحول در اقتصاد بی سامان کشور به او گراییدند. در نتیجه همه ی آن 9961704 نفر (مجموع رآی دهندگان به آقایان قالیباف و رضایی) به تغییر در روند سیاسی و اقتصادی موجود در کشور رأی داده اند.
پ) به زعم اصولگرایان بنیادگرا و تندرو، آقایان هاشمی رفسنجانی و سیدمحمد خاتمی – به دلایلی که همه می دانید- جزو مخالفان نظام، رهبری و جناح حاکم بوده و فعلاً از قطار نظام خارجند. از سوی دیگر همین دو مخالف نظام در همین نظام، نماینده ای به نام آقای دکتر روحانی معرفی می کنند که حائز اکثریت قاطع آرای مردم به تعداد 18613329نفر می شود و همه اذعان دارند که در صدبالایی از رأی رئیس جمهور منتخب به خاطر اعلام پشتیبانی آقایان هاشمی و خاتمی از ایشان بوده است.
ت) تنها کسی که سخن چندانی از تغییرنگفت جناب آقای دکتر جلیلی بود. ایشان که تلویحاً به تأیید شرایط موجود پرداخت، فاقد برنامه ی مدون و تیم کاری بود. او خود را تجسم گفتمان انقلاب اسلامی، آرمان های امام و رهبری و مبارزه ی بی امان، بی وقفه و خستگی ناپذیر با استکبار جهانی می دانست؛ یعنی همان شعارهایی که دیروز و امروز از حلقوم جناح همیشه حاکم کشور بیرون می آید. البته مردم هیچ مشکلی با این شعار ها ندارند؛ اما آن ها که قرار بوده این شعارها را به کرسی تحقق بنشانند، ثابت نکرده اند که درک خوبی از این شعارها داشته و یا مردان خوبی برای این میدان سترگ بوده اند. حالا این تفکر توانسته است به میزان 4168946 نفر رأی مردم را به خود جلب و جذب نماید.
اگر بخواهیم نتیجه ای از مطالب بالا به دست بدهیم، می توانیم آرای مخالفان و منتقدان وضعیت موجود را به شرح زیر اعلام کنیم:
- تعداد رأی مخالفانی که دارای آرای خاموش اند 9186024 نفر.
- تعداد رآی مردمی که خواستار تغییر و تحول اساسی در وضعیت موجودند 9961704 نفر.
- تعداد رأی اهدایی به رئیس جمهور منتخب 18613329نفر.
- مجموع آرا 37761057 نفر.
اگر رقم بالا را از کل واجدین شرایط رأی دادن کم کنیم تعدادشان به 12722135 می رسد. و اگر تعداد رآی افراد بی تفاوت را از این تعداد کم کنیم تعداد کسانی که راضی به وضع موجودند- با خوش بینی- به 8129123 نفر خواهد رسید.
با توجه به آنچه در بالا آمد می توان نتیجه گرفت:
اول- مردم مخالف گفتمان، شعارها و مدیریت کلان موجود در کشورند و «انتخابات» ها تنها روزنه ی نیمه بازی است که گاهی می توانند از راه آن حرف خود را به گوش مسؤولان ارشد کشور برسانند.
دویُم- حرکت بزرگ یا همان حماسه ی سیاسی مورد اشاره ی مقام معظم رهبری به شکل تقریباً قابل قبولی اتفاق افتاد؛ اما نه آن حماسه ای که مورد انتظار و باب طبع جناح حاکم بود. هرچند نوع تبلیغات و مانورهایی که از این حضور پرشور در رسانه ی ملی و جراید وابسته صورت می گیرد نشان می دهد که آن ها قصد مصادره ی حرکت مردمی به نفع خود را دارند، اما چه کسی است که نداند این حرکت بزرگ سیاسی مردم برای چه و با چه انگیزه ای صورت گرفته است.البته جناح حاکم بهتر از هرکس دیگری بر این موضوع واقف است؛اما این که سال ها است خود را به ندیدن و نشنیدن می زند موضوع دیگری بوده و خدا کند این اغماض ها موجب خشم مردم علیه نظام نگردد.
سه یم- این انتخابات و انتخابات هایی از این دست نشان داد که فاصله ی عمیقی بین مردم و حاکمیت وجود دارد. این پدیده ی بسیار بدی است، اما بدتر از آن، تلاش حاکمیت در سرپوش گذاشتن بر آن و وارونه جلوه داد به جای پذیرفتن و علاج کردن مشکل است. مثلاً تاختن به آقای هاشمی – که از ارکان نظام محسوب می شد- یکی از عوامل پیروزی آقای دکتر احمدی نژاد در دور نهم و دهم ریاست جمهوری بود، اما همین آقای هاشمی – که به اعتقاد اصولگرایان تندرو اکنون با نظام زاویه گرفته است - در دور یازدهم، از کاندیدایی حمایت می کند و همین موضوع یکی از عوامل پیروزی او می شود.
چهارم- کسانی که مخالف وضع موجودند- چه آن ها که کاندیدای انتخاباتی می شوند و چه کسانی که دست به فعالیت های سیاسی دیگر می زنند- به انحای مختلف مورد حمایت مردم قرار می گیرند. این پدیده ی نامیمون می تواند دو دلیل داشته باشد: یکی ناکارآمدی جناح حاکم و دیگری ناسپاسی مردم. ما در این جا قصد رد یا اثبات هیچ کدام از این دلایل را نداریم (که خود جای بحث عمیقی است)؛ اما در هر صورت این عملکرد سی و چند ساله ی دست اندر کاران است که – علیرغم غلوها و سفیدنمایی های بی مورد- زیر سؤال رفته که چرا اسلام و مدیریت شان نتوانسته است افراد کارآمد یا مردم سپاسگزار تربیت کند؟ و این که آقایان در مدت سه دهه ی پس از پیروزی انقلاب چه می کردند؟
پنجم- اصلاحات از زمانی که پا به دنیای سیاست نهاده تا کنون اصول مدون و منسجمی نداشته است، به همین خاطر هم گروه های مختلف با انواع گرایش ها، خود را اصلاح طلب معرفی می کنند و می خواهند از این پشم کم پشت کلاهی برای خود ببافند. البته این وضعیت مختص اصلاحات نبوده و سرنوشت همه ی گروه های سیاسی موجود در ایران است. ما به دنبال بررسی دلایل بروز این وضعیت نیستیم؛ اما یکی از آن دلایل را می توان عدم آزادی برای تشکیل احزاب و فعالیت های سیاسی مدون و م?ثر دانست. زیرا در فضای فعالیت های آزاد است که تضارب و تنقیح آرا صورت می پذیرد و رشد و توسعه ی سیاسی به بار می نشیند.
مقدمه ی مختصر بالا به این بهانه طرح شد تا بگوییم که مردم در این انتخابات به هیچ گروهی رأی ندادند؛ نه اصلاح طلب و نه اصول گرا. چون انتخابات در ایران نه حزب محور، که شخص محور و شعار محور است و آقای دکتر روحانی به خاطر شعارهایی مانند «تدبیر»، «امید»، «عدالت» و «اعتدال» به پیروزی دست یافت؛ همان شعارهایی که گمشده ی مردم در سه دهه ی پس از پیروزی انقلاب بوده و هست.
پنجم- به قول بعضی از تحلیلگران، این انتخابات علاوه بر انتخاب رئیس جمهور، در حقیقت یک رفراندوم برای عملکرد هسته ای نظام بود. نگارنده ادعای بالاتری دارد و معتقد است این رفراندوم نه تنها در خصوص عملکرد هسته ای که برای همه ی عملکردهای این سه دهه صادق است.ضمناً نگارنده یک پیشنهاد دارد و حاضر است آن را با آبروی خود ضمانت نماید. آن پیشنهاد این است که مسؤولین نظام عملکرد خود در موارد زیر را (برای ظرف زمانی بعد از انقلاب)به رفراندوم عمومی بگذارند «تا سیه روی شود هرکه در او غش باشد»:
- سیاست خارجی ازجمله سیستم برقراری ارتباط با کشورهای دنیا و سیاست هسته ای
- سیاست های اقتصادی
- سیاست های آموزشی،فرهنگی و هنری
- عملکرد شورای نگهبان
- عملکرد مجلس خبرگان
- عملکرد مجلس شورای اسلامی (به خصوص در 8 سال اخیر)
- سیستم مدیریت خرد و کلان کشور
- مدیریت سیاسی هشت ساله ی دفاع مقدس
- وضعیت عدالت، آزادی و اخلاق در جامعه
- وضعیت گرایش عمومی جامعه به دینداری
- میزان اعتماد مردم به مسؤولان
- وضعیت دمکراسی موجود در جامعه
- ...
به امید روزی که مردم ایران – این بار درکنار مسؤولان خود- انقلابی دیگر آغاز کنند و دنیا را در بهت حماسه ای مانند انقلاب سال 57 فرو برند و دوستان خوانندگان عزیز نیز نگارنده را به خاطر ارائه ی مطالب مختصر و دست و پاشکسته ببخشایند.
(27/3/92)
مطلب زیر قبلاً در وبلاگ «نیشتر» منتشر شده، اما به دلیل پیشنهاد مدیر محترم وبلاگ کمیل،
این مطلب دوباره باز نشر می شود.
-------------------------------------*********---------------------------------------
«نیشتر» تا کنون هرچه نوشته انتقادی بوده، اما در این نوشته می خواهد خرق عادت کند و چند پیشنهاد بدهد. امید است پیشنهادهایش هم مثل انتقادهایش آبکی نباشد. و اما پیشنهادات:
* به یُمن بومی شدن علم، اسلامی شدن دانشگاه ها و جهت تحقق هرچه بیشتر «مردم سالاری دینی»، پیشنهاد می شود رشته ی «مهندسی انتخابات» هم با گرایش های «سخت افزار» و «نرم افزار» در کلیه ی دانشگاه های کشور ایجاد شود. با توجه به لزوم وجود و جایگاه این رشته در کشور و در صورت کمبود امکانات برای ایجاد آن، لازم است به حذف بعضی از رشته های علوم انسانی اقدام گردد.
* همانگونه که مستحضرید ماهیت بعضی از افراد پس از این که صلاحیت شان توسط شورای محترم نگهبان تأیید می شود، بر ملا می گردد و بعد از آن است که معلوم می شود این اشخاص دارای مشکلات سیاسی، اقتصادی، اعتقادی، اخلاقی و گرایش های انحرافی بوده اند. از همین رو پیشنهاد می شود جهت آشکار شدن ماهیت مجرمان- مخصوصاً برای کسانی که دهان شان قرص و محکم است- شعبه ای از شورای نگهبان جهت تأیید صلاحیت شان در کلیه ی مراکز قضایی سراسر کشور ایجاد شود. مطمئناً بعد از مدت کمی ماهیت پلید مجرمان آشکار می گردد.
* در پی خذف شرط سِنّی از شرایط کاندیداتوری ریاست جمهوری در دوره ی یازدهم و سپس رد صلاحیت یک کاندیدا به خاطر کهولت سن و جهت رفع این تناقض بزرگ، پیشنهاد می شود اولاً شورای محترم نگهبان اعلام نماید که به هیچ وجه قصد سرکار گذاشتن افراد مُسن را نداشته است. ثانیاً ماده واحده ای تصویب و در آن قید گردد که «اظهار نظر در مورد سن کاندیداها از سوی شورای محترم نگهبان تابع قانون خاصی نبوده و کاملاً دلبخواهی می باشد».
* با توجه به این که اخیراً کهولت سن در رد صلاحیت افراد مؤثر می باشد، پیشنهاد می شود شناسنامه ی آقا امام زمان (عج) به مقدار معتنابهی دست کاری شود.
* اگر - صرفاً- جلسات و کلاس های سرکار خانم «کاترین اشتون» و همنشینی با ایشان رجل سیاسی تربیت می کند، پیشنهاد می شود چند دوره کلاس ضمن خدمت برای مسؤولان و سیاسیون کشور با مربی گری خانم مذکوره برگزار شود. البته پیشنهاد می شود اعضای محترم شورای نگهبان هم در آن کلاس شرکت فرمایند. و البته لازم به پیشنهاد دادن نیست که در صورت پخش خبر تشکیل کلاس یاد شده، تلویزیون جمهوری اسلامی روتوش های لازم را بر روی تصویر خانم اشتون انجام خواهد داد.
* می گویند هر انقلاب فرزندان خودش را می بلعد. با توجه به این که انقلاب ایران علاوه بر فرزندان خود، این بار- با یک حرکت غافلگیرانه و ناباورانه-پدر خودش را هم خورد و ممکن است بعداً دیگران را هم،«هم»؛ لذا پیشنهاد می شود یکی بیاید و این انقلاب را بگیرد و یک نصیحتی هم به او بکند.
* به جناب آیت اللهی که همیشه در بین زمین و آسمان به دنبال کاندیدای اصلح می گردد و از شانس بدش هر بار هم به در بسته بر می خورد، پیشنهاد می شود به خودش زحمت ندهد؛ چون به دلیل آلودگی آن فضا به انواع گازها و ریزگردها، تشخیص اصلح در بین زمین و آسمان کار دشواری است. کافی است آن حضرت آقا فقط کمی به دقت به دور و بر خودش نگاه کند. بی شک اصلح را خواهد یافت. البته شماره ی عینک هم می تواند در این موضوع مؤثر باشد.
* با توجه به این که تا کنون همه ی فتنه گران، براندازان، جریانات انحرافی و... از لیست مورد تأیید شورای محترم نگهبان بیرون آمده اند؛ لذا پیشنهاد می شود مردم همیشه و در همه حال در صحنه، این بار به هرکه دلشان خواست رأی بدهند و به لیست شورای مذکور توجه ننمایند. امید است بعد از سه دهه، این بار بتوانیم فرد اصلح را انتخاب و به تحقق حماسه ی سیاسی کمک کنیم.
* پیشنهاد می شود کاپ اخلاق این دوره از مسابقات...(ببخشید) مناظرات به کاندیدای شیرین و مردمی، جناب آقای غرضی اهدا گردد.
یکی از ویژگی های حکومت های دمکراتیک، برگزاری انتخابات در آن ها است. کسانی که در این کشورها قصد دارند شأن انتخابگری خود را با محک شرکت در انتخابات توزین نمایند، به ناچار باید نسبت به دو پرسش اساسی به جواب درخور رسیده و ذهن خود را از پاسخ آن دو اقناع کنند...و اما آن دو پرسش:
1- آیا در انتخابات شرکت بکنم یا نکنم؟
2- حالا که در انتخابات شرکت می کنم به چه کسی رأی بدهم؟
دو پرسش بالا مانند دو مرحله است که در ناخودآگاه ذهن هرشهروند مسؤولیت پذیر و دمکرات نقش بسته و باید یکی پس از دیگری طی شود تا او را به پای صندوق رأی بکشاند.
رسیدن به پاسخ پرسش های بالا برای ما ایرانی ها نیز از مقدمات و مقومات مقوله ی انتخابات است؛ زیرا ایران از همان کشورهایی است که حاکمیتی بر مبنای مردم سالاری دارد و به یمن انقلاب اسلامی توانسته است حداقل ابزار اعمال این نوع حاکمیت- که انتخابات باشد– را در کشور ایجاد نماید. البته تذکر دو مطلب در این خصوص حائز اهمیت است. نخست این که برگزاری انتخابات به تنهایی نمی تواند آینه ی تمام نمای استقرار دمکراسی در یک کشور باشد. دویم این که هرانتخاباتی را نمی توان نام «انتخابات» برآن نهاد.انتخابات دارای سازوکارهایی است که باید درخدمت تحقق مفهوم و تعریف این کلمه قرارگیرد تا «انتخاب»- به معنای کامل خود- صورت خارجی به خود بپذیرد. با توجه به وضعیت انتخابات درکشور و نیز اعتراضات شکل گرفته درفضای سیاسی موجود نسبت به این موضوع و موضوعات دیگر، می توان تحولاتی که در زمینه ی انتخابات در ایران بعد از انقلاب روی داده است را به مراحل زیر تقسیم نمود:
مرحله ی اول: مردم ایران پس از پیروزی انقلاب، با دو انگیزه ی مهم به دادن رأی اقدام می کردند. یکی به خاطر علاقه ی شدید به چشیدن طعم میوه ی نوبر دمکراسی و دیگر پیروی از فتوای رهبر انقلاب که دادن رأی را واجب و انجام آن را عبادت می دانست. برای مردم آن دوره، نفس حضور در صحنه ی نمایش دمکراسی - به دلایلی که در بالا یاد شد- مهمتر از آن بود که به چه کسی رأی بدهند یا ندهند. آن ها برآن بودند تا با حضور در صحنه ی انتخابات، در درجه ی اول پشتیبانی خود از نظام، نمایش قدرت در برابر دشمنان و پیروی بی چون و چرا از ولایت را به دنیا ثابت کنند و سپس رأیی هم به یکی از کاندیدا ها- که البته اصلح بودنش را هم مراکز مهم حوزوی اعلام می کردند- بدهند.
مرحله ی دوم: در این مرحله به لحاظ فروکش کردن فضای شور انقلابی و جنگ و نیز ورزیدگی نسبی مردم در امور سیاسی، موضوع انتخاب کاندیدای خاص نسبت به اصل شرکت در انتخابات قوت بیشتری یافت.
مرحله ی سوم: در این مرحله به دلیل عملکرد بعضی از مسؤولان نظام و مشکلات ایجاد شده در نتیجه ی بعضی از اقدامات و سیاستگزاری های غلط، عده ای از مردم دچار نوعی بی رغبتی سیاسی شدند و احساس کردند شرکت کردن یا نکردن آن ها در انتخابات، تأثیر چندانی در سرنوشت شان ندارد. از این رو عطای انتخابات را به لقایش بخشیدند. از سوی دیگر نظام – که از ابتدای پیروزی انقلاب بر طبل اقبال مردمی خود بسیار کوبیده و جلوه ی آن را در انتخابات پر شور مردمی دانسته بود- در مواجهه با این پدیده، به پروژه ی رأی سازی روی آورد و تعداد شرکت کنندگان در انتخابات را با درصد بالاتری اعلام نمود تا پیوند «مشروعیت سیاسی» خود را با «اقبال مردمی» همچنان حفظ نماید؛ که البته اجرای این پروژه در انتخابات های مختلف همچنان ادامه دارد.
مرحله ی چهارم: فاصله گرفتن مردم از حاکمیت چنان عمیق ترشد که به مخالفت و اقدامات اعتراضی ظاهری منجر گردید. در این مرحله- که از دوران اصلاحات آغاز شده و همچنان ادامه دارد- عده ای از مردم ساز ناسازگاری می نوازند و اسب لجاجت در میدان مخالفت می تازند. آن ها از سر مخالفت، به مخالف کسی رأی می دهند که انگشت اشارت حاکمیت به سوی او باشد. البته در این میان عکس العمل نظام هم جالب است؛ به این معنی که مدتی است به جای تحلیل و بررسی این پدیده ی بسیار خطرناک و یافتن راه حل برای این مشکل بزرگ، به حذف منتقدان خود- که احساس می کند ممکن است در عرصه ی انتخابات توفیق یابند- اقدام می نماید. غافل از این که چنین برخوردی، علاوه بر تولید ناراضی و ایجاد نارضایتی بیشتر، مردم را بیش از پیش به لاک بی تفاوتی فرو برده و آتش خشم آن ها را به زیر خاکستر می راند. در چنین مواقعی سیاستمداران هوشمند– البته بسته به ضریب هوشمندی و دمکرات بودن شان- به این نمی اندیشند که با بیشتر کردن تعداد کاندیداها، به رخ کشیدن تنوع ظاهری در دیدگاه های نامزدها، تغییر در شیوه ی تبلیغات رادیویی و تلویزیونی و تمهید شوها و مسابقات انتخاباتی، مردم را برای دادن رأی به کاندیدای خاص به عرصه ی انتخابات مهندسی شده دعوت کنند. زیرا این رفتارها زمانی به ثمر می نشیند که مردم به پرسش اول (آیادر انتخابات شرکت بکنم یا نکنم؟) پاسخ مثبت داده و سعی شان بر این باشد که به پاسخ پرسش دوم (من که در انتخابات شرکت می کنم به چه کسی رأی بدهم؟) دست یابند و این در حالی است که طیف گسترده ای از مردم ایران هنوز پا از پرسش اول فراتر ننهاده اند. از این رو تلاش برای انحراف اذهان از پرسش اول و جلب توجه آن ها به پرسش دوم ، جز این که نشانه ی ساده لوحی همراه با توهّم زرنگی و سیاستمداری مسؤولان و نیز خُرد شمردن مردم چیز دیگری نیست. از این رو اگر سیاستگزاران یک نظام:
- واقعاً به دمکراسی اعتقاد دارند
- جایگاه و نقش مردم در مردم سالاری رادرک می کنند
- برای مردم شعور سیاسی و اجتماعی قائلند
- قصد ریختن «قاقالی لی» به جیب مردم را ندارد
باید برای کشاندن شان به پای صندوق های رأی به یکی از این دو راه روی آورند: یا با تصحیح عملکرد گذشته ی خود، روی آوردن به خواسته های ملت، مدیریت شرایط موجود و عذرخواهی از مردم کاری کنند تا آن ها را – همانند دوران صدر انقلاب- به اصل شرکت در انتخابات راغب گردانند و یا با تغییر قوانین و در پیش گرفتن شیوه ی پارلمانی در انتخاب رئیس جمهور، مشروعیت مردمی خود را در قالبی دیگر تعریف و دنبال نماید. در غیر این صورت...
(17/3/92)
بهمن کشاورز (وکیل دادگستری)
منبع: روزنامه بهار
موضوع اصل 115 قانون اساسی که حاوی شرایط رییسجمهوری است مطلبی است که به ویژه در چند ماه اخیر مکرر در مکرر مطرح شده و مورد بحث قرار گرفته است، بهنحوی که حداقل برای خود بنده، از نظر تکرار مطالب، تا حدی ملالانگیز شده است، اما گویا این حدیث همچون حدیث عشق اوصافی دارد که از هر زبان که شنید شود، آن را نامکرر میکند. علت را شاید در حساسیت انتخابات ریاستجمهوری این دوره و مسائل متن و حاشیه آن باید جستوجو کرد که پیش از این در این ابعاد و با این شدت مطرح نبوده است. بههرحال بهعنوان همان حدیث مکرر که امیدوارم نامکرر تلقی شود درباره این اصل مطالبی را که با توجه به ابعاد مختلف مباحث طرحشده گاه جدید بهنظر میرسد، عنوان میکنم:
اولاً، تردیدی نیست که بسیاری از عناوین مطرحشده در این اصل مقولاتی است باطنی و اعتباری و غیرقابلمحاسبه و اثبات؛ مانند امانت و تقوا یا مومن و معتقد به مبانی جمهوریاسلامی ایرانبودن. ایرانیالاصلبودن و تابعیت ایرانی افراد را بدیهی است میتوان بر مبنای اسناد سجلی احراز کرد، اما مدیر و مدبربودن افراد ایضاً مقولهای است کاملا مبهم و غیرقابلاحراز و اثبات. معلوم نیست مراجع رسیدگیکننده چگونه باید وجود این اوصاف یا عدم آنها را در فرد یا افرادی احراز یا رد کنند.
حتی بحث اعتقاد به مذهب رسمی کشور نیز جای تامل دارد؛ زیرا از یکسو اعتقاد به چیزی، امری باطنی و ذهنی است؛ مثلاً کسی را که عامل به تمام ظواهر مذهب شیعه باشد و خود نیز این معنی را اعلام کند که شیعه است، چهبسا در ذهن خود چنین اعتقادی نداشته باشد. از دیگر سو حتی از افراد در این مورد نمیتوان سوال مشخص و جدی پرسید؛ زیرا اصل 23 قانون ساسی تفتیش عقاید را ممنوع کرده است. مفهوم ممنوعبودن امری، این است که تجسس و بررسی درباره بود یا نبود آن با مانع شرعی و قانونی مواجه است؛ بنابراین حتی از کسی نمیتوان پرسید «آیا شیعه هستی یا خیر؟» چه رسد به اینکه «آیا اعتقاد به مذهب رسمی کشورداری یا خیر؟»
ثانیاً، از این موارد که بگذریم، به این مطلب خواهیم رسید که آیا دیگر مسائل و مواردی که در این اصل نیامده میتواند اثباتاً یا نفیاً باعث رد یا قبول نامزدی کسی شود؟ برای مثال آیا اینکه کسی درجه علمی دکترا در مدیریت داشته باشد باعث میشود که این معنا را بهعنوان صفتی مثبت درباره او منظور کنند و او را به کسی که چنین درجه علمی ندارد، ترجیح دهند؟ یا با توجه به اینکه مقوله سنوسال در این اصل به کلی مسکوت مانده است، آیا کمی یا زیادی سن میتواند از موجبات ردنامزدی در انتخابات باشد؟ توضیح اینکه درباره انتخابکنندگان معیارهای مشخصی وجود دارد که قابلبررسی است و از این طریق میتوان تشخیص داد چه کسانی میتوانند رای بدهند و چه کسانی نمیتوانند.
درعینحال از نظر حداقل سن نیز ما معیار 18سالگی را داریم که در قانون رشد متعاملان مبنای ایجاد حق و مسئولیت مدنی برای افراد قرار گرفته است. شاید بتوان بهقیاس این قانون، چنین استدلال کرد که اگر هم در قانون خاص انتخابات ریاستجمهوری درباره شرایط رایدهندگان حکمی نیامده بود، میتوانستیم از این قانون بهعنوان معیار استفاده کنیم. از دیگرسو درباره حداکثر سن حکمی در قانون انتخابات ریاستجمهوری نداریم؛ بنابراین نمیتوان افرادی را از نظر اینکه سن ایشان از حد معینی فراتر رفته، از شرکت در انتخابات به عنوان نامزد یا رای دهنده محروم کرد.
ثالثاً، بنابراین ابهامات و ایرادات موجود در اصل 115 بهقوت خود باقیست و این اصل را میتوان به معادلهای چندمجهولی تشبیه کرد که حل آن ناچار بر مبنای دیدگاهها و سلایق حلکنندگان آن متغیر خواهد بود. بدیهی است هریک از این حلکنندگان معادله درنهایت حسننیت و صداقت ممکن است اظهار عقیده کنند، اما گوناگونی و تفاوت سلایق و دیدگاهها را چه باید کرد؟ بهویژه وقتی که آنچه درباره آن بررسی و اظهارنظر و به تعبیر بهتر قضاوت میشود، مبهم و قابلتعبیر و تفسیر باشد. گمان میرود تنها راه چاره این است که به قدر متیقنها بسنده شود؛ یعنی به شرایط موجود در اصل 115، هرچند مبهم و قابل تفسیر هستند، اکتفا شود و چیزی به آن اضافه یا از آن کسر نشود؛ بنابراین نمیتوان افرادی را از نظر موارد مربوط به سنوسال یا تحصیلات یا مسائل مربوط به سلامتی و تندرستی یا موقعیت طبقاتی و مانند اینها مردود اعلام کرد.
این مشکلی است که جز با اصلاح قانون اساسی امیدی به حل آن نیست؛ زیرا در قدم اول عبارت «رجال مذهبی و سیاسی» را داریم و در انتهای آن عبارت «اعتقاد به مبانی….» مطرح میشود که خود اینها در بردارنده چهارم مجهول هستند؛ البته همچنان که بارها گفته شده است گمان نمیرود ورود به عرصه اصلاح قانون اساسی در کوتاهمدت و شاید میانمدت مقرون به مصلحت باشد.
.: Weblog Themes By Pichak :.