با نام خدا انشای خود را آغاز می کنم. معلم ما می گفت انتخابات چیز خیلی مهمی است. چند روز پیش یک نفر در تلویزیون می گفت در کشور ما زیاد انتخابات برگزار می شود. او می گفت ما با انتخابات رئیس جمهور انتخاب می کنیم. ما با انتخابات نماینده ی مجلس انتخاب می کنیم. ما با انتخابات عضو شورای شهر انتخاب می کنیم. من یک روز از پدرم پرسیدم نمایندگان در مجلس چه کارهایی را انجام می دهند. او گفت آن ها می روند در مجلس می نشینند و برای مردم جاده می کشند، پل می سازند و سخنرانی هم می کنند. من گفتم مگر این کارها را نمی شود در بیرون از مجلس انجام داد؟ او جواب داد لابد سخنرانی در مجلس با سخنرانی در بیرون فرق دارد.
دو روز پیش برادرم به خانه ی ما آمده بود و با پدرم در باره ی انتخابات صحبت می کرد. هر دو تصمیم گرفته بودند که بروند و رأی بدهند. برادرم یک برگه در دستش بود و آن را به پدرم نشان می داد. می گفت که می خواهد به آن لیست رأی بدهد. پدرم ناراحت بود و به برادرم می گفت نباید به آدم های آن لیست رأی بدهد؛ چون آن لیست، انگلیسی است و آدم هایی که اسم شان در آن لیست هست نفوذی هستند. من از برادرم پرسیدم لیست یعنی چه؟ او گفت لیست یعنی برگه ای که اسم چند نفر آدم را در آن نوشته اند. من به او گفتم لیست انگلیسی یعنی چه؟ پدرم زودتر با عصبانیت جواب داد، لیست انگلیسی یعنی اسم چند نفر آدم خود فروخته ی انگلیسی در آن نوشته شده است. از او پرسیدم نفوذی یعنی چه؟ او سرم داد کشید و گفت من چه می دانم؟ چرا اینقدر سؤال می پرسی؟ نفوذی یعنی آدم بد. برادرم از این صحبت پدرم عصبانی شد و گفت مثل این که این ها را شورای نگهبان تأیید کرده است. شما چه طور می گویی این ها انگلیسی و نفوذی هستند؟
من می خواستم از برادرم بپرسم که شورای نگهبان کیست، ولی آن ها آنقدر باهم با عصبانیت صحبت می کردند که من جرأت نکردم از آن ها این سؤال را بپرسم. شورای نگهبان هر کسی می خواهد باشد، باشد؛ ولی من احساس می کنم که از شورای نگهبان خوشم نمی آید، چون آدم های نفوذی و انگلیسی را تأیید کرده است تا بروند مجلس. به نظر شما انکلیسی ها می توانند برای ما جاده و پل بسازند؟ اصلاً وقتی آن ها در مجلس سخنرانی کنند، ما حالی مان می شود که چه می گویند؟ این بود انشای من. والسلام.
(20/12/94)
گویند ملّانصرالدین در جمعی حاضر بشد و بگفت: ای مردم ! هر آنچه سؤال مر شما را است از من بپرسید تا همه را به یک جمله جواب گویم.
چون همه سؤالات خویش بپرسیدند، ملّا در جواب بگفت: «نمی دانم».
مسؤولی از مسؤولان در کشور همسایه ی «توران» نیز به تأسی از ملّا، در جمعی عظیم از رعایای جدید و قدیم حاضر بشد و بگفت: ای جمع! مرا هنر آن باشد که جملگی سؤالات شما را به یک جمله پاسخ گویم. حال آنچه مر شما را سؤال در ذهن باشد بپرسید.
اندر پس بیانات مسؤول مذکور، احد از حاضران بپرسید: ای مسؤول محترم! چگونه باشد که مسؤولان را در مقابل رعایا هیچ مسؤولیت و پاسخگویی نباشد؟
دیگری بپرسید: چرا فرهنگ و هنر و اقتصاد و کشاورزی و صنعت و تکنولوجی بیمارند و رعیت از مدیران آن ها بیزار؟
و آن دیگری بپرسید: چرا اشباح شوم بیکاری و اعتیاد و قاچاق و دیگر معضلات بر ما سایه افکنده اند و مسؤلان و سیاستگزاران از راندن آن ها در مانده اند؟
خلاصه هر کس از آن جمع عظیم، عرض حالی بکرد و سؤالی بپرسید. سپس مسؤول مذکور تأملی بفرمود و بگفت: «این ها همه از حیلت های دشمن است».
رعایا مداقّه ای در جواب بنمودند و هوش و ذکاوت او را به غایت بستودند. سپس به دنبال ماشین او هروله همی کردند و غلغله همی سردادند تا او را خوش آید و کیف دنیا بنماید.
(16/8/94)
با نام خدای بزرگ و مهربان انشای خود را آغاز می کنم. ما دو خواهر و چهار برادریم که با پدر و مادرمان در یک زیر زمین اجاره ای زندگی می کنیم. پدرم مریض است و نمی تواند کار کند. مادرم هم مریض است ولی مجبور است در خانه ی این و آن کار کند تا زنگی ما را بچرخاند. چند روز پیش صاحب خانه آمده بود و می گفت اجاره ی شما چهار ماه است که عقب افتاده، چرا اجاره تان را نمی دهید. خیلی عصبانی بود. پدرم گریه کرد و قول داد وقتی مادر حقوقش را گرفت، همه اش را به او بدهد. مادرم پیش یک آقایی کار می کند که کارمند دولت است و می گویند بیست میلیون تومان حقوق می گیرد. پس چرا پسر دایی من که یک معلم است و بیست و هفت سال سابقه ی کار دارد، یک میلیون تومان حقوق می گیرد؟ یک روز به پدرم گفتم بیست میلیون تومان چقدر است؟ گفت: بیست برابر یک میلیون تومان است. گفتم: یک میلیون تومان چقدر است؟ گفت: ده برابر صدهزار تومان. گفتم: صدهزار تومان چقدر است؟ گفت: ده برابر ده هزار تومان؟ گفتم: ده هزار تومان چقدر است؟ پدرم که از سؤال های من کلافه شده بود گفت: همان مقداری هست که صاحب کار مادرت هر روز به او دستمزد می دهد. ببخشید که اصلاً یادم رفت به موضوع اصلی انشا بپردازم. دوماه پیش وقتی همه ی ما به عروسی دختر عموی مان رفته بودیم دزد آمده بود و خانه ی ما را زده بود. وقتی به خانه برگشتیم، خواهرم به پلیس 110 زنگ زد. آن ها فردا به خانه ی ما آمدند و یک چیزهایی نوشتند و رفتند. چند روز پیش، از پدرم پرسیدم دزدها را دستگیر کرده اند یا نه. عموی کوچکم که از سربازی به مرخصی آمده و برای دیدن ما به خانه ی ما آمده بود گفت: بله. چند نفر از آن ها را دستگیر کرده اند و چندین و چند نفر شان هم هنوز دستگیر نشده اند. من اصلاً باور نمی کردم که این همه آدم برای دزدی به خانه ی ما آمده باشند. به عمویم گفتم: پس آن ها کی چیزهایی را که از ما دزدیده اند را برمی گردانند؟ گفت: غصه نخور! چند دزد چند هزار میلیاردی را دستگیر کرده اند. اگر احتمالاً آن ها را محاکمه کنند و پولی در بساط مانده باشد، حتماً به شما برمی گردانند. پدرم می گفت اگر این همه پول دزدی را به ما برگردانند، می توانم در شب عید برای همه تان یک جفت کفش نو بخرم. نمی دانم چرا وقتی آن ها این حرف ها را می زدند، به هم نگاه می کردند و می خندیدند. راستی! این میلیاردهایی که عمویم می گفت چند برابر ده هزار تومان است و چند تا مداد و خودکار و دفتر و آدامس می شود با آن خرید؟ من فردای آن روز می خواستم از پدرم بپرسم که اگر ما این همه پول داشتیم پس چرا وضع مان خوب نیست، ولی همان شب حال پدرم بد شد و او را به بیمارستان بردند. الآن یک هفته است که پدرم در بیمارستان است. مادرم به من می گوید به جای بیست تا نان، ده تا نان بخر؛ چون دواهای پدر گران است و ما باید صرفه جویی کنیم تا بتوانیم آن ها را بخریم. خدایا! من هیچ وقت نمی خواهم از راه دزدی پولدار شوم؛ چون می ترسم از کسانی دزدی کنم که خانواده ی فقیری باشند و پدرشان مریض باشد و مادرشان با سختی کار کند و مجبور باشند به جای بیست تا نان، ده تا نان بخرند. این بود انشای من. والسلام.
(6/12/93)
طرح از: بچه شلوغ (یکی از بستگان اسپنسرجانسون)
پس از طرح ایده ی اسلامی کردن علوم و دانشگاه ها در ازمنه ی ماضیه – که نمی دانم کدام شیرخشک پاک خورده ای آن را روی زبان ها انداخت- بچه شلوغ به شدت به فکر فرو رفت تا ماهیت این ایده را بفهمد و بداند که اصلاً اسلامی کردن علوم و دانشگاه ها یعنی چه! البته نظرات مختلفی را هم از گوشه و کنار در این باب شنیده بود؛ مثلاً شنیده بود که بعضی ها گفته بودند علوم همینجوری خودشان الهی و اسلامی هستند و نیازی به اسلامی کردن شان نیست و بعضی هم اعتقاد داشتند که همه ی علوم غیرالهی اند، مگر خلافش ثابت شود. بچه شلوغ به همه ی این نظریات فکر می کرد؛ اما همچنان به نتیجه نمی رسید؛ زیرا از یک طرف به خاطر شلوغکار بودنش تمرکز لازم روی موضوع نداشت و از طرف دیگر این ایده آن قدر ها هم ساده نبود که هرکسی بتواند متوجه آن بشود؛ چنان که امروز هم بسیاری از دانشمندان و اندیشمندان فرهیخته پس از ده ها سال، هنوز گیج اند و از ماهیت آن سر درنیاورده اند. خلاصه این که بچه شلوغ مدت ها بود که روزها و شب ها در این باب اندیشه می کرد تا این که بالاخره اتفاق عجیبی برایش رخ داد و از آن جا که «علم نور است و خداوند آن را در قلب هرکس که بخواهد قرار می دهد- حدیث نبوی»، نور علم از روی همه ی عالم و آدم گذشت و یکراست آمد و رفت توی قلب همین بچه شلوغ. آن جا بود که قلبش مثل خورشید درخشید و معارف بود که از درونش می جوشید. پس از آن بود که نه تنها معنای اسلامی کردن را فهمید؛ بلکه طرحی هم برای اسلامی کردن فوری علوم و دانشگاه ها به ذهنش خطور کرد که خلاصه ی آن به طور خیلی خلاصه در زیر می آید:
الف) شیوه ی اسلامی کردن فضا و ساختمان دانشگاه ها:
1- به کار بردن معماری اسلامی – مانند نصب کتیبه و طرح های اسلیمی و... – در سردر، دیوارهای سالن ها، راهروها، کلاس ها و...
2- نصب تابلوهایی در اهمیت علم و دانش و این که «در طلب علم بشتابید؛ حتی اگر در چین باشد- پیامبرگرامی اسلام». (البته پر واضح است که فقط باید در چین باشد. اگر در روسیه هم بود، تسامحاً قابل پذیرش است؛ اما به هیچ وجه نباید در آمریکا و اروپا باشد).
3- احداث مناره در سردر ورودی دانشگاه ها
ب) شیوه های اسلامی کردن محیط دانشگاه:
1- دانشجویان موظف شوند هر روز صبح در حیاط دانشگاه حضور پیدا کنند، صف های منظم تشکیل بدهند، «ازجلونظام» بشوند و پس از استماع آیاتی از قرآن، شنیدن سخنرانی رئیس دانشگاه و خواندن دعاهای عرفانی، اخلاقی و – به ویژه سیاسی- به سر کلاس بروند و یا اگر خواستند، نروند.
2- لباس های تیره بپوشند و پوشیدن لباس با رنگ های روشن ممنوع شود.
3- موهای سرشان خیلی کوتاه، بدون ژل و روی سر خوابیده باشد. ایجاد گیس (بستن مو از پشت) و احداث طبقه ی دوم و سوم برای مو ممنوعیت داشته باشد.
4- رعایت تفکیک کامل جنسیتی؛ به شکلی که دخترها در صبح و پسرها در بعد از ظهر به دانشگاه بروند. هرگونه اختلاط جنسیتی – چه در کلاس درس، چه در اردوها و چه در خیابان های منتهی به دانشگاه ها باید پیگرد قانونی داشته باشد.
5- دانشجویانی که ستاره دار می شوند نباید ستاره ها را روی شانه ی خود بچسبانند؛ بلکه باید از داشتن آن خجالت بکشند و آب شوند.
پ) اسلامی کردن علوم: پیشنهاد می شود اسلامی کردن علوم در رشته های مختلف به شکل زیر انجام شود:
یک- برای رشته های پزشکی و پیراپزشکی
منابع درسی: کتاب ها، سخنرانی ها و تجربیات آقای دکتر روازاده و چند کتاب معروف دیگر در زمینه ی طبّ اسلامی.
رئیس دانشگاه: آقای دکتر ولایتی
دو- برای رشته های مهندسی
منابع درسی: محتویات برنامه های صدا و سیما به ویژه در باب انتخابات و سرکوب فتنه
رئیس دانشگاه: آقای مهندس ضرغامی
تذکرمهم: رشته ی «مهندسی انتخابات» هم به رشته های مهندسی اضافه شود.
سه- برای رشته ی تاریخ
منابع درسی: کتاب های آقای سیدحمید روحانی (زیارتی) و آقای تائب
رئیس دانشگاه: آقای خسرو معتضد
چهار- برای رشته ی های مدیریت
منابع درسی: تجربیات ارزشمند مدون و غیر مدون مسؤولان نظام از آغاز تا کنون
رئیس دانشگاه: آقای دکتر احمدی نژاد
تذکر مهم:لطفاً کسی تصور نکند که آقای احمدی نژاد یک دکتر الکی است. طبق اظهارات شخص ایشان، مشارالیه واقعاً دکتر و یکی از نخبگان کشور است!
تذکرمهم دیگر: پیشنهاد می شود این رشته ها فقط در «دانشگاه ایرانیان» ایجاد و تدریس شود.
پنج- برای رشته های حقوق
منابع درسی: تجربیات و تألیفات متعدد و ارزشمند و جزوه های درسی دانشگاهی رؤسای قوه ی قضائیه از ابتدا تا کنون، به ویژه تألیفات متعدد حقوقی آقای صادق لاریجانی و تجربیات ارزشمندحقوقی ایشان در سال های طولانی در امر قضا.
رئیس دانشگاه: آقای قاضی مرتضوی
شش- برای رشته ی علوم سیاسی
منابع درسی: سخنرانی ها و تألیفات آقایان دکتر عباسی، دکتر رائفی پور و دکتر جواد لاریجانی
رئیس دانشگاه: آقای حاج حسین شریعتمداری
هفت- برای رشته ی معارف
منابع درسی: منشورات یک مؤسسه ی معروف و پر هزینه و تألیفات و سخنرانی های رئیس مؤسسه و پدر معنوی یکی از گروه های تازه تأسیس سیاسی که چیزهای موجود در بین زمین و آسمان را خوب تشخیص می دهد.
رئیس دانشگاه: مشترکاً آقایان رسایی و حسینیان (اگر مدیریت به صورت مشترک میسر نشد، با قرعه انتخاب شود).
تذکر مهم بعدی دیگر:بهتر است بقیه رشته ها - مخصوصاً رشته های علوم انسانی- به دلیل هزینه بر بودن، عدم نیاز جامعه ی فعلی و بعدی ایران به آن ها و مشکلات دیگر تعطیل شوند.
(شهریور93)
به نام خدا
بحث مذاکرات هسته ای از آن مباحث داغی است که از مدت ها پیش ذهن بچه شلوغ را هم مانند ذهن بسیاری از ایرانی ها، به خودش معطوف و مشغول کرده بود. مشارالیه همیشه به دنبال این بود که از ته و توی قضیه ی مذاکرات سر در بیاورد. در قدم اول به وبلاگ ها و وبسایت ها مراجعه نمود، اما چیزی دستگیرش نشد. سری به روزنامه ها زد، اما چیز دندانگیری عایدش نگردید. بعداز مدت ها سر و کله زدن با انواع رسانه ها، به فکرش رسید خبرها را از رسانه ی ملی – که به راستگویی و انصاف و امانتداری مشهور است- پیگیری کند؛ اما آن طفلکی ها هم چیز زیادی برای گفتن نداشتند و اعلام کردند که طرف های مذاکره کننده توافق نموده اند جزئیات مذاکرات را تا قبل از توافق فاش نکنند. بچه شلوغ که عطش دانستن در او به شدت گُر گرفته بود و با آب این اطلاعات ناچیز خاموش نمی شد، تصمیم گرفت خودش را به سوئیس برساند. در اولین فرصت به شهر لوزان و نزدیکی هتل محل اقامت مذاکره کننده گان رفت. اول سعی کرد از اهالی محل و بچه هایی که در کوچه های اطراف مشغول فوتبال گل کوچک بودند اطلاعاتی دریافت کند، اما بی فایده بود. تا این که یک روز وقتی از مغازه ی کنار هتل کیک و نوشابه ای گرفته و مشغول خوردن بود، چشمش به آقایان ظریف و کری افتاد که در خیابان مشغول قدم زدن بودند و با هم صحبت می کردند. بچه شلوغ با خودش گفت: «بهتر از این نمی شود». کیک و نوشابه را به یک دستش گرفت و گوشی اش را روشن کرد تا بلکه بتواند گفتگوی آن ها را ضبط کند. آنچه در زیر می خوانید همان گفتگوی جنجال برانگیز است: ادامه مطلب...
دلِ تنِ لشی دیرم خدایا
به سیگار آتشی دیرم خدایا
به راه جستن تریاک و شیشه
«تن محنت کشی دیرم خدایا»
...................
«دلا از دست تنهایی به جونم»
زداغ بی زنی اندر فغونم
مو که نی کار دارم نی حقوقی
همان به تا ابد بی زن بمونم
...............
«غم درد مو از عطار می پرس»
حال اسب مو از بیطار می پرس
مبادا از خودم گیری سراغم
غم افشار از قاجار می پرس
.............
«یکی درد و یکی درمان پسندد»
یکی سیگار، یکی قلیان پسندد
من از انواع دود نشئه آور
پسندم آن چه را جان، آن پسندد
.............
«وای آن روزی که در گورم کرن تنگ»
ترسم اولاد مو با هم کرن جنگ
یکی باغ و یکی ویلا بخواهد
شده ثروت مرا چون مایه ی ننگ
.............
«مگر شیر و پلنگی ای دل ای دل»؟
مگر خیلی زرنگی ای دل ای دل؟
چرا فکر می کنی کاری بیابی؟
مگر خیلی قشنگی ای دل ای دل؟
آورده اند که روزی مردی در «دورگیر»1 خویش «نمایانه»2 ای از جانوری عجیب الخلقه بدید که به بدن، «بُز» بود و به دُم، «گوسپند». با خود بگفت: اگر این حیوان گوسپند باشد، او را تنِ بُز به چه کار است و اگر بُز باشد، چرا دُنبه مر او را بار است؟ پس «دورگوی»3 برگرفت و به صدا و سیما زنگ بزد که: ای عزیزان! این گونه ی نادر که نمایانه اش در دور گیر ما پخش همی شود را نام چه باشد و در کجا همی زیَد؟
صداوسیما بگفت: اولاً این حیوان را شباهت به «گونه» نباشد؛ که گونه گِرد است و تُپل و مُلصَق بر چهره انسان. ثانیاً «نادر» را باید سر، بسان طویله باشد که این حیوان مر او را گونه محسوب گردد.
مرد بگفت: منظورم از گونه ی نادر، همان حیوان عجیب الخلقه باشد.
صداوسیما بگفت: حیوان مذکور را نام بُز است و در دیهات و مراتع همی زیَد.
مرد بگفت: اگر آن حیوان بُز است، پس مر او را باید دُم باشد نه دُنبه.
صداوسیما بگفت: آن دُنبه که بر او همی بینی از هنر و کرامات صدا و سیما باشد که در نمایانه بر او الصاق گردیده؛ وگرنه خلقت آن زبان بسته را به حقیقت، پیرایه ای بسته نباشد.
مرد با تعجبی افزونتر بگفت: حکمت این کرامت برگویید تا خلایق را علم زیادت پذیرد و جهالت نقصان گیرد.
صداوسیما بگفت: چون بُز را دُم به سوی بالا حمایل است و اخلاق اجتماعی از این عمل، زایل. و چون عورتین آن حیوانِ بی شرم مکشوف باشد و بیماردلان از این صحنه مشعوف، پس ما به صنعت «روتوش»، دُنبه ای بر دنباله آن حیوان الصاق نموده ایم تا درهای انحراف به سوی خلق بسته داریم و ریسمان حیلت شیطان کسسته.
-----------------------------------------------------------
کلمه ها و ترکیب های تازه:
1- دورگیر= تلویزیون
2- نمایانه= فیلم
3- دورگوی= تلفن
تذکر: اصطلاحات فوق از سوی فرهنگستان محترم زبان و ادبیات فارسی صادر نشده و آن فرهنگستان هیچ قصور و تقصیری در این زمینه مرتکب نشده است.
(7/2/94)
تذکر: مصراع های داخل گیومه « » از دوست عزیزم جناب باباطاهرعریان است.
****************
«گلستان جای تو ای نازنینم»
تو در ویلا و مو خوابش ببینم
اگر کاخم و گر کوخم بود جای
بیا یکدم که ماشینت ببینم
...............
«اگر زرین کلاهی عاقبت هیچ»
رئیس و سرپناهی عاقبت هیچ
چو بیت المال در اشکم نداری
اگر خاقان و شاهی عاقبت هیچ
.............
«خوشا آنان که هِر از بِر بدانند»
به دانشگه کتاب و درس خوانند
ولی ای کاش بعد از درس و تحصیل
میان کوچه ها علاف نمانند
.............
«اگر شیری اگر ببری اگر گور»
بلا نسبت اگر ماری و گر مور
اگر شیرین، اگر تلخی وگر شور
چو زوری بر سرت آید مزن زور
.............
«خداوندا به فریاد دلم رس»
شدم وامونده ی هر ناکس و کس
سه پنج ساله که مو مدرک گرفتم
کجا کار و کجا کار و همین بس
آورده اند که کارگری در کارخانه و خانه و کوچه و پس کوچه ندا درهمی دادی که حقوق ها اندک باشد و افزایشی مر آن را متصور نباشد. حق بیمه - دولاّ پهنا - می گیرند و چون نوبت به دادن تسهیلات شود، از دادن آن می میرند. کارگر را استخدامی در کار نباشد و مر کار او را هیچ قانونی بار نباشد.
اتفاق را در آن ایام طومار اقتصاد به هم درپیچید و کارخانه ها و کارگاه ها به تعطیلی گرایید. جناب کارگر در باتلاق بیکاری اندر افتاد و هیچ چاره ای بر یافتن کار مر او را کارگر نیفتاد. زان پس به گوشه ای همی نشستی و از استخدام و بیمه و تسهیلات هیچ همی نگفتی.
عالمی را پرسیدند تو را نظر چه باشد مر جناب کارگر را که بلبل نطقش از سخن بیفتاده و چشمه ی انتقادش به غایت خشکیده؟ گفت من او را مصداق سخن جناب سعدی یافتمی که فرموده «قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید».
(آبانماه92)
تذکرمهم: مصراع های داخل گیومه « » از دوست عزیزم جناب باباطاهرعریان است.
*********
«یکی برزیگری نالان در این دشت»
پی یک لقمه نان خشک می گشت
کجا بذر و کجا کود و کجا آب
بگفتا نُه مرا باشد گرو هشت
.................
«عزیزان ما گرفتار دو دردیم»
که با این درد عمری در نبردیم
چو تابستان بیاید گرمِ گرمیم
زمستان را چنان یخچال سردیم
.................
«به روی دلبری گر مایلستم»
گمانم برده خُل یا این که مستم
در این بازار بی کاری خدایا
کمک کن بلکه از مستی برستم
................
الهی یا الهی یا الهی
که می بخشی به هرکس هر چه خواهی
نمی خواهم ریاست یا سیاست
اگر در آن نباشد مرغ و ماهی
.: Weblog Themes By Pichak :.