پس از تصویب اصل ولایتفقیه در قانون اساسی (سال 58) و حوادث سالهای 60- 59 (فتنه منافقان، بنیصدر، لیبرالها و ...) شعار جدیدی در فرهنگ سیاسی کشور وارد شد: مرگ بر ضد ولایت فقیه. این شعار، که پس از 3 دهه هنوز در شعارهای سیاسی کشور جریان دارد، از ابعاد حقوقی- سیاسی برخوردار است. چه اینکه از یک سو پارهای از مسائل حقوقی بر آن مترتب شده و میشود (مواردی چون احراز صلاحیت در پارهای از مسئولیتهای کشور و...) و از سوی دیگر در مرزبندیهای سیاسی نیز دخالت آشکاری دارد. مرزهایی چون تعریف خودی و غیرخودی و مواردی دیگر. اهمیت موضوع ایجاب کرده و میکند که تبیین شفافی از دایره مفهومی التزام به ولایتفقیه و در نقطه مقابل ، ضدیت با آن صورت پذیرد ؛ زیرا بدون آن آفات و پیامدهای جدی متوجه کشور میشود؛ از جمله ابهام در فرهنگ سیاسی مشارکت ، سلب حقوق مسلم اسلامی- شهروندی ، جایگزینی اتهام و افترا به جای مباحث شفاف حقوقی و مواردی دیگر. اخیراً از مقام معظم رهبری استفتائی در این زمینه شده است که این فرصت را پدید میآورد که تأملی دوباره در این موضوع مهم و پردامنه صورت پذیرد. ایشان در بند دوم پاسخ فرمودهاند: «همین که از دستورات حکومتی ولی امر مسلمین اطاعت کنید؛ نشانگر التزام کامل به آن است».
این پاسخ کوتاه را باید در دامنه گستردهتری بررسی کرد. اما به واسطه فضای محدود این نوشتار تلاش میشود که اولاً تنها با ارجاع به دیدگاههای ایشان بحث و بررسی ارائه شود تا نوشتار از نظر شخصی خارج شود و خوانندگان مباحث را با توجه به آرای رهبر نظام اسلامی دریابند و ثانیاً با حداقل توضیحات تبیین شود تا هم فرصت محدود نوشتار رعایت شود و هم احساس دخل و تصرف در آرای ایشان پدید نیاید.
پرسشهای بنیادین
1- آیا اعتقاد به ولایتفقیه، جزو ضروریات اسلام است؟
باورمندان به اصل ولایتفقیه، آن را نظریه مسلم فقهی- کلامی میدانند. اما آیا این نظریه، در حد ضروریات اسلامی- فقهی است که اگر کسی به آن معتقد نبود از دایره مسلمانی خارج باشد؟در این زمینه پاسخ صریح مقام معظم رهبری به استفتای 59 چنین است:«عدم اعتقاد به ولایت فقیه، اعم از اینکه بر اثر اجتهاد باشد یا تقلید، در عصر غیبت حضرت حجت (ارواحنا فداه) موجب ارتداد و خروج از اسلام نمیشود.»
2- آیا نظریه ولایتفقیه در دایره ضروریات مذهب است یا اجتهادپذیر است؟
این پرسش چونان پرسش پیشین، اهمیت بسیاری دارد. پارهای از احکام و باورهای مذهبی، گرچه جزو ضروریات اسلام نیستند و انکار آن به خروج از اسلام منتهی نمیشود اما چون در زمره ضروریات باورهای مذهبی قرار دارند، «اجتهادپذیر» نیستند. از سوی دیگر، در همه مواردی که فضای «اجتهاد فقهی» و «استنباط شرعی» مفتوح باشد، دیدگاه مسلم فقیهان آن است که مجتهد (و مقلدان او) در فرض خطا نیز معذورند؛ نه مجازات دنیوی میشوند و نه به عقاب اخروی گرفتار میآیند.با این توضیح مختصر، این پرسش مطرح است که نظریه ولایتفقیه، آیا اجتهاد پذیر است؟ و اگر مجتهد فرایند متعارف استنباط را پیمود اما آن نظریه را نپذیرفت، آیا او و مقلدانش مشمول مجازاتهای دنیوی یا عقابهای اخروی میشوند؟
مقام معظم رهبری در پاسخ به استفتای 61 مینویسند:
«اگر کسی به نظر خود بر اساس استدلال و برهان به عدم لزوم اعتقاد به ولایتفقیه رسیده باشد، معذور است.»
هم چنین در پاسخ به استفتای 67 نیز نوشتهاند:«احکام مربوط به ولایتفقیه، مانند سایر احکام فقهی، از ادله شرعی استنباط میشوند و کسی که به نظر خود بر اساس استدلال و برهان به عدم پذیرش ولایتفقیه رسیده باشد، معذور است.»
3- آیا انتقاد به رهبری، به معنای ضدیت با ولایتفقیه است؟
این پرسش نیز از پرسشهای محوری در ضدیت و التزام به ولایتفقیه است. در یک نظام اسلامی، آیا نمیتوان به نقد رهبری پرداخت؟ آیا انتقاد از رهبر جامعه اسلامی، به خروج از دایره شهروندی میانجامد؟ آیا این نقد و انتقاد جرم حقوقی و گناه شرعی است؟
این گونه پرسشها، در سه دهه گذشته مطرح بوده و هست. در این زمینه، به سخنان مقام معظم رهبری در دیدار با تشکلهای دانشجویی در 17 مهر 86 اشاره میکنیم: «این به معنای انتقاد نکردن نیست. به معنای مطالبه نکردن نیست. درباره رهبری هم همینطور است.»
ایشان سپس به تبیین و تفسیر ضدولایتفقیه میپردازند و مجدداً بر نکته یاد شده تأکید میورزند: «این ضدولایتفقیه که در کلمات هست، آیه منزل از آسمان نیست که بگوییم باید حدود این کلمه را درست معنا کرد. به هر حال یک عرفی است. اعتراض به سیاستهای اصل 44 ضدیت با ولایتفقیه نیست. اعتراض به نظرات خاص رهبری، ضدیت با رهبری نیست.»بیتردید صراحت نظر فوق، چندان هست که راه هرگونه تأویل را بربندد و باب توجیه را مسدود کند.
4-آیا انتقاد از مسئولان عالیرتبه کشور، به معنای عدم التزام به ولایتفقیه است؟
پاسخ به این پرسش با توجه به سؤال پیشین، روشن به نظر می رسد. وقتی در نظام اسلامی، رهبری نظام فراتر از نقد نباشد و نقد به او خروج از دایره مسلمانی ودایره شهروندی، محسوب نشود، طبیعی است که انتقاد از مسئولان؛ حتی مسئولان اصلی، نه گناه شرعی است و نه جرم قانونی و نه موجب ضدیت با ولایتفقیه. رهبر معظم انقلاب بارها و بارها بر اهمیت نقد در جامعه اسلامی تأکید ورزیده اند و از جمله در خطبههای نماز جمعه رمضان 88 (و در اوج حوادث پر تنش کشور) فرمودند:«اشکالی ندارد که مسئولان کشور، متولیان امور کشور، منتقدینی داشته باشند که ضعفهای آنها را به خود آنها نشان بدهند. وقتی انسان در مقام رقابت قرار بگیرد؛ مقابل منتقد قرار بگیرد؛ بهتر کار میکند.»
5-آیا دگراندیشی دینی و دگراندیشی سیاسی، خروج از شهروندی نظام اسلامی است؟
این پرسش نیز از سؤالات اساسی در حقوق شهروندی است. آیا میتوان دگراندیشان دینی یا سیاسی را از حقوق متقابل حاکمیت- شهروندی بیبهره دانست؟
دگراندیشی به مفهوم تفاوتهای ماهوی و اساسی داشتن با دیدگاههای مبنا در حاکمیت کشور است. این تفاوتها، گاه تفاوتهای ماهوی دینیاند و گاه تفاوتهای ماهوی سیاسی و گاه هر دو.
رهبر انقلاب در خطبه های رمضان سال 88، فرمودند:«نظام با دگراندیشان کاری ندارد؛ این همه دگراندیش هست؛ دگر اندیش سیاسی که بالاتر از دگراندیش دینی نیست. خوب ما اقلیتهای دینی داریم که دگراندیشند. در مجلس شورای اسلامی هم عضو دارند. در مناصب مختلف هم حضور دارند.»
معناشناسی مخالفت با دستورات حکومتی
تا اینجا معلوم شد که موارد یاد شده، مفهوماً و مصداقاً نمیتوانند مشمول ضدیت با ولایت فقیه تلقی شوند. به تعبیر دیگر، التزام به ولایتفقیه و یا ضدیت با آن، ناظر به موضوعات مطرح در بندهای پنجگانه پیشین نیست. حال سؤال این است که پس ضدیت با ولایت فقیه به چه معناست؟ همانگونه که در آغاز نوشتار گفته آمد، مقام معظم رهبری در پاسخ استفتا، مخالفت با دستورات حکومتی را مشمول ضدیت و التزام به دستورات حکومتی را به معنای التزام کامل به ولایت فقیه دانستهاند. در حاشیه این بخش از استفتا و برای فهم بهتر این معنا، طبقهبندی از آرا و دیدگاههای منتسب به رهبر نظام اسلامی ارائه میشود تا در مقایسه، تفاوت دستورات حکومتی با دیگر موارد روشنتر شود:
1- فتاوا:
ولی فقیه در شرایط مرجعیت، چونان دیگر مراجع فتاوایی دارد. فتاوای ولیفقیه شأن و مرتبتی چونان دیگر فتاوا دارد. یعنی فتاوای او برای مقلدانش حجیت دارد اما برای مجتهدان دیگر و مقلدان ایشان حجیت ندارد و طبعاً مخالفت آنان نه گناه شرعی است و نه جرم حقوقی، مخالفت با فتاوای ولیفقیه برای مقلدان او گناه شرعی است اما به معنای ضدیت با ولایتفقیه نیست.
2- دیدگاهها و رهنمودها:
رهبری نظام اسلامی در مسائل داخلی و خارجی کشور دیدگاههایی دارد. عدم پذیرش دیدگاههای رهبری تا قبل از تبدیل شدن به فرامین حکومتی، به معنای ضدیت با ولایت فقیه نیست. مطالبی که در پاسخ سؤال سوم ارائه شد، به صراحت چنین مدعایی را اثبات میکند.
3- قوانین عادی کشور:
از آن جا که نهادهای عالی کشور تحت ولایت عام ولی فقیه اداره و تدبیر میشوند، طبعاً قوانین عادی این نهادها انتساب به رهبری نظام اسلامی مییابند. اما در ارتباط با این قوانین باید به 3 نکته اشاره شود:
الف) قوانین کشور برای تمامی شهروندان لازم الاتباعند. (چه مقلدان رهبری و چه غیر مقلدان ایشان) این نکته مسألهای طبیعی برای حفظ نظام اجتماعی و جلوگیری از هرج و مرج در اداره کشور است و از ادله فقهی- حقوقی معتبر برخوردار است.
ب) نقد و انتقاد از قوانین عادی، نه جرم حقوقی است و نه گناه شرعی (مگر با عناوین ثانوی و در شرایط خاص) و طبعاً منتقدان، مشمول عدم التزام به ولایت فقیه نخواهند شد.
ج) سرپیچی از قوانین عادی کشور گرچه جرم حقوقی (و گناه شرعی طبق ادله ولایتفقیه) است اما این تخلفات - در سیر عادی آن - به معنای عدم التزام به ولایتفقیه و یا ضدیت با آن نیست.
4- دستورات حکومتی:
تدبیر و مدیریت کلان کشور به اتخاذ تصمیمات راهبردی نیازمند است. (و در هر نظام سیاسی، با هر قالب و فرم، حکمرانان به چونان تصمیماتی روی میآورند) بیتردید این تصمیمات بنیادین، فرایندی پیچیده از مصلحتسنجی و کارشناسی را طی میکنند. در این مقولات مهم و تأثیرگذار، امور کشور نمیتواند در فراز و نشیب آرا ، سلیقهها و هواهای گوناگون حرکت کند. چه این که یکپارچگی ملی، شرط اساسی برای تحققبخشی آن مسائل اساسی است. در زمان امام راحل تصمیمات اساسی چون نصب دولت موقت، عزل بنیصدر، تصمیم به تداوم دفاع مقدس پس از فتح خرمشهر، قبول قطعنامه 598، عزل آقای منتظری و... از مصادیق روشن این احکام حکومتی بودند. در دو دهه اخیر نیز موارد متعددی از این مصادیق محقق شده اند.
بنا بر این و بر اساس استفتای اخیر مقام معظم رهبری دو نکته مهم روشن میشود:
1- تنها مخالفت با دستورات (احکام) حکومتی (با تفصیلی که بیان شد) التزام به ولایت فقیه را مخدوش میکند.
2- تبعیت از دستورات حکومتی، التزام کامل به ولایت فقیه است. « قید کامل شایان دقت است» . پس از انتشار استفتای مقام معظم رهبری، برخی از بزرگان برای التزام به ولایتفقیه، مفهومی طیفی را مطرح کردهاند و پاسخ مقام معظم رهبری را کف التزام (سطح پایین آن) دانستهاند. اما به نظر میرسد که این تفسیر، اجتهاد در مقابل نص است. ایشان به صراحت همین محدوده را التزام کامل دانسته اند.
این است که برادر بعد این پنج هزار سال از ترس آن معبدها که تو میشناسی و من میشناسم از ترس آن بناهای عظیم که تو قربانیش شدی و من قربانیش و از ترس آن قدرتهای وحشتناک ، من اکنون …برادر! آمده ام کنار یک خانه گلی ، متروک ، خاموش ، یاران آن پیام آور از پیرامون این خانه کنار رفته اند و تنهاست ، همسرش تن به مرگ داده است و خودش در نخلستان های بنی نجار ، همه رنجها و درد های من و تو را با خدایش می گرید ؛ من سرم را به کنار در این خانه متروک گذاشتم و از ترس آن معبدهای وحشتناک و از ترس آن قصرها و از ترس آن گنجینه ها که همه با خون و رنج ما فراهم شده در این هزاران سال به این خانه پناه آوردم ، این است برادر … او و همه کسانی که به او وفادار مانده اند، از تبار و نژاد ما رنج ها دیده ها بودند … همه آنها … او برای اولین بار زیبایی سخن را نه برای توجیه محرومیت ما و توجیه برخورداری قدرتها بلکه زیبایی سخنش را که قهرمان سخنوری است برای نجات ما و آگاهی ما استخدام کرد. او بهتر از دموستن سخن می گوید اما نه برای احقاق حقش ، او بهتر از بوسوئه ء خطیب سخن می گوید اما نه در دربار لویی ، بلکه بر سر قدرت ها و بلکه پیشاپیش ستم دیدگان ؛ شمشیرش را نه برای دفاع از خود یا خانواده خود یا نژاد خود یا ملت خود و نه برای دفاع از قدرتهای بزرگ بلکه بهتر از اسپارتاکوس و صمیمی تر از او برای نجات ما در همه صحنه ها به چرخش در آورده است ؛ او بهتر از سقراط می اندیشد اما نه اندیشه ای برای اثبات فضایل اخلاقی و اشرافیت که بردگان از آن محرومند بلکه برای اثبات ارزش های انسانی که در ما بیشتر است ، زیرا او وارث قارون ها و فرعون ها نیست و وارث موبدان نیست او خود نه محراب دارد و نه مسجد ، او خود قربانی محراب است ؛ او با خدا سخن می گوید ، او مظهر عدالت است ، او مظهر تفکر است ، اما نه در گوشه ء کتابخانه ها و مدرسه ها و آکادمی ها و نه در سلسله علمای تر و تمیز روی طاقچه نشسته ! که از درد و رنج و گرسنگی مردم خبر ندارند از پس غرق در تفکرات عمیقه … نه برادر ! ، او همان طور که در عمق آسمان ها پرواز می کند در همان حال ناله ءکودک یتیمی تمام اندامش را مشتعل کرده و او در همان حال محراب عبادت ، رنج تنش را فراموش می کند و نیش خنجر را در همان حال … ! . فریاد می زند به خاطر ظلمی که بر یک زن یهودی شده است ، فریاد می زند که اگر کسی از این ننگ بمیرد سزاوار سرزنش نیست ، او برادر ، مرد شعر است و مرد زیبایی سخن اما نه چون شاهنامه که در تمام شصت هزار بیت آن تنها یک بار از نژاد ما (بردگان) سخن گفت و از یکی از برادران ما ، « کاوه » این آهنگری که معلوم بود از تبار ماست ، اما این آهنگر با این که آزادی و انقلاب و نجات مردم و ملت را تعهد کرد اما تا آمد بیرون … درون شاهنامه ترغیب می کنند که این تنها قهرمان از تبار ما که پا به شاهنامه گذاشته است ؛ چه شد؟ کجا رفت؟ ناگهان میبینیم گم شد ، چرا که درخشش نژاد و تبار «فریدون» پیش آمد ؛ این است که چند خط بیشتر از او در تمام شاهنامه نیامد .
اکنون نیز برادر در عصری و وضعی و جامعه ای زندگی می کنم که باز به او محتاج هستم و همه هم نژادان و هم طبقه های من نیز به او احتیاج دارند ؛ او بر خلاف پیامبران دیگر ، بر خلاف نخبه ها و اندیشمندان دیگر و برخلاف حکیمان دیگر که اگر نابغه هستند ، مرد کار نیستند .
و اگر مرد کار هستند ، مرد اندیشه و فهم نیستند
و اگر هر دو هستند ، مرد شمشیر و جهاد نیستند
و اگر هر سه هستند ، مرد پارسایی و پاکدامنی نیستند
و اگر هر چهار هستند ، مرد عشق و احساس و لطافت روح نیستند .
و اگر همه اینها هستند ، خدا را نمی شناسند و خود را در ایمان گم نمی کنند ، خودشان هستند او بر خلاف همه اینها مردیست در همه ابعاد انسانی ، مردیست که در همه خدایان و رب النوع های قدرت ،اندیشه ، کار ، برادر کار کار برادر … او همچون یگ کارگر همچون من و تو کار می کند با پنجه هایش که سطر های عظیم خدایی را روی کاغذ مینویسد با همان دست ها و پنجه ها ، پنجه در خاک فرو می کند و چاه می کند ، قنات کنده … و آب در شوره زار برآورده … درست مثل یک کارگر اما نه در خدمت این و آن و نه در خدمت خودش … در داخل قنات ناگهان فریاد میزند و میگوید منو بکشید بالا !! و وقتی که او را بالا میکشند سر و رویش پر از گل می باشد و آب در حال شترک زدن است ، در آن بیابان سوزان پیرامون مدینه نهر جاری میشود و بنی هاشم خوشحال میشوند ، بلافاصله در همان حال که هنوز نفس نگردانده میگوید : زنده باد بر وارثان من که یک قطره از این آب نصیب ندارند . و اکنون ما نیازمندیم به یک پیشوا ، برای اینکه از همه تمدن ها و مذهب ها و فرهنگ ها یا انسان ها یک حیوان اقتصادی ساخته اند یا یک حیوان نیایشگر درون گرای فردی در دخمه های عبادت و روحانیت ؛ یا مرده اندیشه و تفکر عقلی ساخته اند ، بی احساس ، بی دم ، بی عمق ، بی عشق و یا مرده احساس و الهام ساخته اند ، بی عقل ، بی تفکر ر، بی منطق ، بی علم … .
و او مرد همه این ابعاد بود . .
رب النوع زحمت کشیدن و کار و کارگری ، رب النوع سخن گفتن ، رب النوع جهاد کردن ، رب النوع اخلاص ورزیدن ،
رب النوع وفادار ماندن ، رب النوع رنج ، رب النوع سکوت ، رب النوع فریاد ، رب النوع عدالت … .
و اکنون برادر من در جامعه ای هستم که در برابر من دشمن است ، در یک نظام نیرومند در بیش از نیمی از جهان و به عبارتی بر همه جهان حکومت می کند ! و نسل مرا برای بردگی تازه از درون می سازد ، ما اکنون به ظاهر برای کسی بیگاری و بردگی نمی کنیم ، آزاد شده ایم ، بردگی برافتاده است ، اما برادر از سرنوشت تو بردگی بدتری را محکوم شده ایم ، اندیشه ما را برده کرده اند ، دل ما را برده کرده اند ، اراده ما را تسلیم کرده اند و ما را به یک عبودیت آزاد گونه پرورده اند و راه ساخته شدن ما مجدد فقط و فقط با قدرت علم ، جامعه شناسی ، فرهنگ ، هنر ، آزادی های جنسی ، آزادی مصرف و عشق برخورداری ممکن خواهد بود ؛ از درون ما و از دل ما ، ایمان به یک هدف ، مسئولیت انسانی و اعتقاد به مکتب او از بین برده اند و اکنون ما در برادر این نظام های حاکم بر جهان ، کوزه های خالی زیبایی هستیم که هر چه آن ها میسازند ، می بلعیم و ما اکنون به نام فرقه ، به نام خون ، خاک و به نام خود او و مخالف او ، قطعه قطعه می شویم تا هر قطعه ای لقمه ای ، راحت الحلقوم در دهان آنها باشیم ؛ تفرقه ، پیروان او را ، برادر ! و پیروان آن مکتب را برادر به جان هم انداختند ، این دشمن اوست ، چرا در چنین سرنوشتی که در جهان و بر ما حکومت می کند با او دشمنی می کند ، به خاطر این که او با دست بسته نماز میخواند ، او با این دشمنی میکند به خاطر این که این با دست باز نماز میخواند ، این دشمن او است چون او مهر ندارد و بر فرش سجده می کند ، او دشمن کینه توزی که این نو برداشته ؛ جنگ ها را و خصومت ها را و جبهه ها را تا این اندازه تنگ کرده اند و روشن فکران ما را به کلی به سرزمین دیگری رانده اند و چوپانانش خودشان ؛ … اختلاف … .
اما در پیرایه های بسیار زیبایی که بر خلاف تو تو اربابت را به سادگی می شناختی! و شلاقی را که میخوردی دردش را به سادگی احساس می کردی! و می دانستی که برده ای! و چرا برده ای! و کی برده شدی! و چه کسانی تو را برده کرده اند ، ما اکنون سرنوشت تو را داریم اما بی آنکه بدانیم چه کسی ما را برده این قرن کشانده است و از کجا غارت میشویم و چگونه به تسلیم و انحراف اندیشه و چگونه به عبودیت های زمینی دچار شده ایم و اکنون نیز ما را همچون چهار پایان ، نه تنها به بردگی می کشند بلکه به بهره کشی گرفته اند ، بیش از عصر تو و بیش از نسل تو برادر ما بهره می دهیم ، همه این نظام ها و قدرت ها و این ماشین ها و سرمایه ها و این کاخ های بزرگ جهان را ما با پوست و رنج و پریشانی و محرومیت خود به چرخ انداخته ایم و فقط به اندازه ای میدهند که تا فردا باز به کار آییم ، عدالت برادر بیش از عصر تو محروم است و ظلم و تبعیض طبقاتی و ستم بیش از عصر توست با چهره تازه و پیرایه های تازه تر و برادر «علی» تمام عمرش را بر روی این سه کلمه گذاشت ، مظهر بیست و سه سال ، تلاش و جهاد برای ایجاد یک ایمان ، در درون وحشی های متفرق ، بیست و پنج سال سکوت و تحمل برای حفظ وحدت مردم مسلمان در برابر امپراطوری های روم و در برابر استعمار ایران و همچنین پنج سال کوشش و رنج برای استقرار عدالت و برای این که همه کینه های ما را با شمشیر خودش بیرون بکشد و ما را آزاد کند ، نتوانست … ، اما توانست مذهبی را و پیشوایی و سیادتی را برای همیشه ، برای من و ما! برادر! اعلام کند ، مذهب عدل و مذهب رهبری خلق و قانون… . .
و علی سه شعار گذاشت ، سه شعاری که همه هستی خودش و خاندانش قربانی این سه شعار شدند : « مکتب » ، «وحدت» و «عدالت» . والسلام .
امام حسین وارد مکه میشود.
...و مردم مشغول طوافند.
...مشغول قربانی اند.
...مشغول انجام فرایض ابراهیمی اند.
...مشغول لبیک گفتن به دعوت خداوندی اند.
...اما حسین در وسط...
اعمال را ناتمام میگذارد و ندا میدهد:
"ای کسانی که طواف خانه میکنید و قربانی میکنید و به عرفات میرویدو در مشعر میخوابید و در منی، رمی جمره میکنید، و مقدس ترین عمل مذهبی تان را انجام میدهید، من بیرون می آیم هر کس مرگ مرا میپذیرد با من من بیرون بیاید...من این اعمال را تمام نمیکنم"
امام حسین میخواهد نشان دهد که در عین حال که کعبه محور همه ادیان بحق و یادبود اغاز و انجام این نهضت بزرگ و سنگ زیرین بنای اسلام است، گرچه مجموعه این اعمال یادآور مجموعه اعمال ابراهیم و هاجر و اسماعیل است، اما مجموعه این اعمال و این وظیفه و رسالت، اگر در جامعه ای انجام شود که جهت نداشته باشد و به وسیله کسانی انجام شود که رمز و مقصود و معنای حقیقی این اعمال را درک نمیکنند، فاقد ارزش است و برای همین هم هست که تا چنین شرایطی است من این اعمال را ادامه نمیدهم که وظیفه فوری تر و حیاتی تر دارم.وظیفه ای که حتی برای انجام عمل حج سه روز به تاخیر نمیتوانم انداخت.چرا؟این اعتقاد شیعه چقدر پر معنی است-نه تنها در اسلام بلکه در علم، در علم جامعه شناسی علم اجتماع- که در جامعه ای اگر امامت درست نباشد همه اعمال نادرست است."امامت" ملاک قبول همه عبادات است. چقدر علمی است این حرف! چرا؟ برای اینکه اگر جامعه رهبری درست نداشته باشد، اگر جامعه به راه خودش نرود و دور هم نشسته باشد، همه اعمالش بی ثمر است.نه تنها بی ثمراست بلکه به زیان خود عبادت و انسان و دین است.
جهاد چیست؟ و چه می شود؟
ابوذر معاویه را اذیت می کند، او میخواهد کاخ سبز بسازد و ابوذز هر روز می آید جلوی بناها و عمله ها و خارجی ها یقه اش را می گیرد و می گوید: " اگر این را از پول خودت می سازی، اسراف است و اگر از پول مردم می سازی خیانت است"
هر کاری می کند، ساکت نمی شود. ابوذر را می فرستد پیش عثمان، باز او هم ناراحت می شود. عثمان هم می خواهد گردنبند خانمش به اندازه ی ثلث مالیات آفریقا قیمت داشته باشد! ابوذر نمی گذارد. عثمان او را پیش معاویه می فرستد که :" تو یک کاری بکن! او هر کاری می کند، فوت و فن قلدری و زور و پول و... به خوردش نمی رود، بازپس می فرستد.
جهاد را پیش می آورد. چه کار بکند؟ مقدس ترین اصل در اسلام جهاد است! خون مجاهد! شمشیر مجاهد! خوب، قبرس سرزمین کفار است و ما الان با یک خیز، با یک حمله می توانیم یک فتح به نفع اسلام بکنیم و ندای لا اله الا الله را در سرزمین صلیب بلند کنیم!! به ابوبکر نوشتم اجازه نداد، حالا که اوضاع دست عثمان است و از خود ماست دیگر احتیاج به اجازه ندارد( او از ما اجازه می گیرد)!. می خواهیم این سرزمین را به نفع اسلام فتح کنیم، ابوذر، تو به جهاد برو! جهاد راه می اندازد، برای اینکه در این جهاد یقه ی خودش را از چنگ ابوذرها خلاص کند!!
من وقتی نگاه می کردم که( در غیبت امام جهاد درست نیست) خیلی از این حرف ناراحت می شدم. می گفتم ذلت مسلمانان در دور ه ی غیبت با این معنا و با این اعتقاد توجیه شده، در حالی که جهاد اگر از جامعه ای برود آن جامعه می پوسد. بعد وقتی تاریخ را نگاه کردم، دیدم جهاد وقتی جهتش عوض می شود، غارتگری و جنایت و فروختن نوامیس مردم می شود و کاری می شود که چنگیز می کند و کاری می شود که اشور بانی پال کرده و اسکندر کرده و جنایت آمیزتر از آنها اینکه، به حکم جهاد، مجاهدین!! مسلمان اموی، به اسپانیا رفتند: همان اول، کاری که کردند، قبل از اینکه مسجد بسازند، کاخ "دارالابکار" ساختند!! دختران خوشگل اسپانیا را آنجا می آوردند! بعد به جهاد می رفتند! جهاد اینطوری در می آید، حج هم آنطوری در می آید! نماز هم! همه چیز، با حفظ صورت اولی و حتی مجلل تر از آن، نه تنها به صورت انجماد و رکود، بلکه در جهت مخالف با اساس در می آید و حرکت می کند.
این است که دین، فکر و حقیقت، اگر جهتش را از دست بدهد، همه ی اصول و اعمال و معانی و وظایف و احکام نه تنها معنی خودشان را از دست میدهند،بلکه ضد خودشان معنی میگیرند، چنانچه جهاد،وقتی امامت نیست،به جای اینکه دشمن و خائن را بکشد ابوذر را میکشد،و طواف خانه ،به جای اینکه یادآور ابراهیم باشد،یادآور نمرود میشود.
ولایت مطلقه فقیه؛ توضیح دیدگاه قبلی
در شماره قبلی این مجموعه نوشتار، اشاره کردیم که گروهی از صاحب نظران گرام، معتقدند که منظور امام خمینی از «مطلقه» در ولایت مطلقه فقیه که در اواخر عمر خود و دوران پس از انقلاب تأکید داشتند، به معنای همه کاره بودن ولی فقیه و تک صدایی نیست. اینگونه نیست که ولی فقیه هرچه دلش خواست و هر زمان میلش کشید، هرکاری را بکند و هر دستوری بدهد و همه هم موظف باشند چشم و گوش بسته اطاعت کنند و دم برنیارند و نق نزنند. نه حسابی باشد و نه کتابی! نه! اینگونه نیست! چرا که از نظر امام، اگر اینگونه عمل شود فقیه حاکم خود به خود از ولایت ساقط می شود، چون از عدالت می افتد و عدالت در ولایت فقیه شرط اساسی است. پس از مطلقه مورد نظر امام، هیچ وقت نمی توان استبداد و توتالیتر را استنباط کرد. برای رسیدن به این نتیجه بهتر است همه نظرات و سیره عملی امام را در دوران های مختلف زندگی مد نظر داشت؛ هم دوران پیش از انقلاب و هم مقطع پاریس و هم دوره پس از انقلاب را، نه اینکه بر یک دوره کوتاه و یا یک مورد خاص و استثنائی و ضرور زمانی انگشت گذاشته و مانور دهیم و هی دم از دیکتاتوری امام بزنیم! دیدگاه امام را بهتر است با سیره نظری و عملی خود ایشان شناخت، نه در اشخاص و عملکرد بعضی یاران و شاگردان و دولتمردان مختلف بعداز انقلاب. ممکن است در یک مقطعی فردی یا مسؤولی بد عمل کرده و دیکتاتوری کرده، حال می شود آن را به گردن کل نظام و ولی فقیه انداخت؟ (بعضی دو ستان و خوانندگان توجه کنند؛ گفتیم ولی فقیه و نظام، نه صرف امام خمینی و دهه اول انقلاب! پس لطفاً در مباحث نظری به بیراهه نزنید و ...) این چه حرفی است که بگوییم، چون فلان عمل و فلان نظر در آن زمان خاص صورت گرفته، تازه تکرار هم نشده و یا نظرات و عملکرد های بعدی، آن را منسوخ کرده، باز اصرار بر دیکتاتوری و استبداد رأی در نظام و امام داشته باشیم؟! بهتر نیست اول دیکتاتوری را از لحاظ بار سیاسی آن و نظام جمهوری اسلامی را برای خود تعریف و بازخوانی کنیم، بعد مطالب و نظرات دیگران را نقد کرده و کامنت بگذاریم؟
بر گردیم سر اصل مطلب! پس مطلقه ای که امام فرمودند به معنای مطلق احکام اسلام برای همه مردم است. یعنی در اصل این مطلقه، دو جنبه کلی دارد؛ یکی، همه احکام و دیگری، همه مردم. همه احکام به این معنا که اسلام؛ هم احکام فردی دارد و هم احکام اجتماعی، هم فتوا دارد و هم حکم حکومتی، هم حکم اولی دارد و هم حکم ثانوی. همه این تقسیماتی که در فقه است، در بطن مطلقه نهفته است و شامل تمام احکام سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی می باشد. اما همه مردم؛ یعنی اینکه تمام این احکام ایضاً برای عموم مردم است و بر همه جاری و ساری است، نه برای قشر خاصی چون مهجور و ناتوان و...
بله! اگر از مطلقه؛ همه کاره بودن ولی فقیه و تمرکز قدرت در دست یک نفر و هیچ کاره بودن مردم برداشت شود. از طرفی ولی فقیه خود، قانون وضع نماید و خویش را هم مبرای از هر مشورت و نظری بداند و همواره خود را فوق و بالاتر از هر قانون بشری (مثل قانون اساسی) و فوق بشری قلمداد کند، این یعنی استبداد و دیکتاتوری! این می شود خودکامگی و رهایی از هر قید و بندی! که نه قانون الهی آن را قبول دارد و نه قانون بشری.
با این دید ولی فقیه در حوزه خصوصی افراد مجاز به هیچ گونه دخل و تصرفی نیست و در صورتی که به دلخواه و از روی هوا و هوس حکمرانی کند از ولایت ساقط است. در این مورد می توان به فرمان هشت ماده ای امام که دراوج مشکلات و گرفتاری های داخلی و خارجی کشور (24/9/1361) خطاب به قوه قضائیه صادر کردند رجوع کرد. بهتره این مجمل را با چند جمله از امام به پایان بریم و در فرصتی دیگر به دیگر نظرات پیرامون «ولایت مطلقه فقیه» اشاره کنیم، با اینکه می دانید و می دانیم که هیچ وقت این نظرات را فرجامی نیست و نخواهد بود!
امام خمینی در کتاب ولایت فقیه می فرماید: «حکومت اسلامى هیچ یک از انواع طرز حکومتهاى موجود نیست. مثلًا استبدادى نیست، که رئیس دولت مستبد و خودرأى باشد؛ مال و جان مردم را به بازى بگیرد و در آن به دلخواه دخل و تصرف کند؛ هر کس را ارادهاش تعلق گرفت بکشد، و هر کس را خواست انعام کند، و به هر که خواست تیول بدهد و املاک و اموال ملت را به این و آن ببخشد. رسول اکرم (ص) و حضرت امیر المؤمنین (ع) و سایر خلفا هم چنین اختیاراتى نداشتند. حکومت اسلامى نه استبدادى است و نه مطلقه؛ بلکه «مشروطه» است. البته نه مشروطه به معناى متعارف فعلى آن که تصویب قوانین تابع آراى اشخاص و اکثریت باشد.»
ایضاً در کتاب البیع می فرماید: «حکومت اسلامی، استبدادی نیست که در آن خواسته های نفسانی یک فرد ملاک باشد. مشروطه و جمهوری هم نیست که در آن قانون های بشری ملاک و معیار باشد ...یک از کارگزاران حکومتی در اسلام نمی توانند استبداد به رأی داشته باشند. همه چیز دز حکومت اسلامی باید برابر قانون های الهی باشد ...»
جریان ملاقات فرح پهلوی با آیت الله خوئی
رژیم شاه در اواخر حیات خود که نفس های آخر را می کشید و قاعدتاً برای نجات تاج و تخت از هیچ تلاش و کوششی دریغ نمی کرد، دست به یک عوام فریبی دیگری زد. در 28 آبان 1357ش فرح پهلوی(همسرشاه، ملکه ایران) را راهی عراق، دشمن و رقیب دیرینه ایران کرد تا ضمن دیدار با صدام حسین- نایب رئیس شورای عالی انقلاب عراق - با آیت الله خوئی، یکی از مراجع طراز اول جهان تشیع نیز ملاقات کرده و برای رژیم در حال سقوط شاه کسب وجه نماید و چهره ای مذهبی به حکومت نیم بند پهلوی دهد.
نخست، فرح با صدام ملاقات کرد. در این دیدار صدام درباره امام اظهار داشت: «او فرد لجوجی است و به نظر می رسد قانع ساختن او دشوار باشد.» وی درباره خروج و هجرت امام از عراق نیز اظهار کرد: «عراق را لانه ای برای خمینی که با سیاست ایران به مبارزه بپردازد، قرار نمی دهیم و این سیاست را آشکارا برای خمینی توضیح دادیم.» در ادامه گفت؛ «ما هرگز به یک مرد دین(روحانی) اجازه نمی دهیم که جای مرد دولت و سیاست را بگیرد.»
فرح پهلوی علاوه بر دیدار با مسؤولان رژیم بعث عراق، در این روز (28 آبان 57) که مقارن با روز عید غدیر هم بود، به دیدار مرجع بزرگ تقلید؛ آیت الله خوئی رفت. با اینکه آیت الله خوئی نسبت به حوادث ایران و نحوه برخورد رژیم با مردم اعتراض کرده و تذکر می دهند، اما رژیم بلافاصله، از آن استفاده تبلیغاتی کرده و در صدد کسب وجه برای خود و سلطنت برآمد.
در اصل رژیم شاه در مقطعی از دوران اقامت امام در فرانسه، برای کسب مشروعیت خود در راه مقابله با استدلال امام دایر بر ضدیت رژیم با دین و روحانیت، و به منظور ایجاد اختلاف و تفرقه و گسترش آن در میان قشرهای مختلف مردم مسلمان ایران و بویژه چهره های شاخص روحانی، با سفر فرح به نجف و ملاقات با آیت الله خوئی به یک اقدام تاکتیکی دست زد لکن از این کار سودی نکرد، چراکه آیت الله خوئی به وسیله نمایندگان خود در نقاط مختلف ایران از وسعت حرکتهای انقلابی اطلاع داشت و می دانست که حمایت علنی از رژیم بیشتر به تضعیف موقعیت و اعتبار خود وی خواهد انجامید، لذا ملاقات انجام شد، اما از حمایت علنی و مستقیم از رژیم شاه پرهیز کرد.
ساواک پس از این دیدار در سند شماره 12403/21ه آورده است: به دنبال انتشار خبر مسافرت علیاحضرت شهبانو و ملاقات با آیت الله خوئی،... با توجه به اینکه از قول روح الله خمینی نقل شده که هرکس با مقامات عالیه و دولتی ایران ارتباط برقرار نماید، در صف مخالفین او به شمار خواهد آمد، اظهار نظر می شود که مگر خمینی می تواند با مرجعی مثل خوئی هم مخالفت نماید... در ضمن از طرف بعضی از طرفداران خمینی از چنین ملاقاتی اظهار نگرانی شده است.
همچنین بر اساس سند 12453/21ه تعدادی از طلاب از اخذ شهریه آقای خوئی خوداری و آن را موکول به صدور اعلامیه و توضیحات ایشان کردند.
«ولایت مطلقه فقیه»
اگر نسبت به تاریخ سی ساله انقلاب اسلامی کشورمان دقیق شویم و به متون و اسناد و موضع گیری های جناح ها و احزاب و اشخاص حقیقی و حقوقی رجوع کنیم، خواهیم دید، برداشت های گوناگون و گاه متضادی از روش و سیره سیاسی امام، به ویژه در سیره نظری ایشان صورت گرفته است. البته این را باید به فال نیک گرفت و استقبال کرد. چراکه در اصل به نوعی اجتهاد در سیره سیاسی و مکتب فکری امام به حساب می آید، راز ماندگاری و حفظ راه و خط امام هم در همین است. اجتهاد در اندیشه موجب پویایی و حیات آن می شود با اینکه با اما و اگرهایی همراه است و شرط و شروطی دارد! و هر اجتهاد و برداشتی باید در بستر خود و با رعایت اصل و فرع های خود انجام گیرد. ولی به هر حال اجتهاد و تضارب آراء نسبت به امری باعث شکوفائی و ماندگاری آن می گردد.
از جمله این مباحث بحث برانگیز که حضرت امام در دوره استقرار نظام جمهوری اسلامی به آن پرداخت، «ولایت مطلقه فقیه» است، مسئله ای که در گذشته هیچ اشاره ای به آن نکرده بود. حتی در دوره نجف که بطور مستقل بحث ولایت فقیه را مطرح و از آن دفاع می کنند، اما حرفی از ولایت مطلقه نمی زنند. حال چه پیش آمد، چه شرایط و مسائلی رخ داد و چرا و به چه دلیل امام «مطلقه» را مطرح می کند؟ اگر از اول به آن اعتقاد داشتند، چرا در نجف یا در اوج انقلاب و یا هنگام نوشتن قانون اساسی اساسی به آن اشاره نکرد؟ اصلاً معنا و مفهوم مورد نظر امام از مطلقه چیست؟ و ...
در پاسخ به سؤالات فوق دیدگاههای مختلفی بیان شده است. یک دیدگاه معتقد است؛ پس از انقلاب و استقرار نظام جمهوری اسلامی و شروع به کار دولت و مجلس، بنابر وضعیت کشور و ضروریات روز، یکسری تصمیمات و مصوباتی در مجلس و دولت انجام می شد که قشر مذهبی سنتی، بخصوص روحانیت سنتی آن را برنمی تابید. لذا آنها سکوت نکرده و وقت و بی وقت اعتراض می کردند و با نامه نگاری های رسمی و غیر رسمی دولت و مجلس را تحت فشار قرار می دادند. از طرفی وضعیت خاص کشور(جنگ، محاصره اقتصادی و تحرکات گروهکها و نبود قوانین مدون و ...) هم مشکلات را مضاعف کرده بود. با این بستر و زمینه، امام خمینی در دفاع از دولت و مجلس مقوله مصلحت را مطرح می کنند و بحث ولایت مطلقه را پیش می کشند. پس با این وضعیت منظورشان از واژه مطلقه این بوده که حاکم اسلامی مطلقاً در مقابل احکام و حدود شرعی مبسوط الید است و می تواند بنا بر مصلحت تصمیماتی بگیرد و قوانینی تصویب کند. در اصل امام می خواست دولت و مجلس را از قید و بند جزمیات و تحکمات شرعی خلاص کند، در همین راستا بود که با توسل به مقوله مصلحت و تشکیل مجمع تشخیص مصلحت نظام، به نوعی نظرات شورای نگبان را تعدیل و جلو برداشت های تند و خشک را گرفت.
با این دیدگاه، بر خلاف آنچه که غالباً تصور می کنند، «مطلقه» به معنای مطلق انگاری و استبداد و مطلق گویی و خودکامگی نیست. با این نگاه ولایت مطلقه فقیه هیچ وقت به معنای حکومت مطلق و دیکتاتوری نخواهد بود. انشاء الله ادامه دارد. والسلام.
چگونگى شهادت امام جواد «علیه السلام»
در مورد شهادت امام جواد (علیه السلام) یک دسته از روایات مىگویند آن حضرت به دست همسرش ام الفضل، دختر مأمون، به اشاره معتصم مسموم گشت. ولى روایتى دیگر مىگوید: بعد از آنکه معتصم امام را به بغداد طلبید... به وسیله «اشناس» شربتى از پرتقال براى امام فرستاد و اشناس به او گفت: پیش از شما امیرالمؤمنین به احمد بن ابى داوود و سعید بن خضیب و گروهى از بزرگان از این شربت نوشانیده و امر کرده است شما هم آن را با آب یخ بنوشید. این بگفت و یخ آماده کرد. امام فرمود: در شب آن را مىنوشم. اشناس گفت: باید خنک نوشیده شود و الان یخ آن آب مىشود و اصرار کرد و امام (علیه السلام) با علم به عمل آنان آن را نوشید».
در جاى دیگرى آمده است که ابن ابى داوود بعد از ماجرایى مربوط به قطع دست سارق که امام (علیه السلام) دیگران را مجاب کرد و معتصم به سخن امام عمل کرد و حرف دیگران را رد کرد، معتصم را به کشتن امام تحریک کرد. ابن ابى داوود مىگوید: «پس به معتصم گفتم: خیر خواهى براى امیرالمؤمنین بر من واجب است و من واجب است و من در این جهت سخنى مىگویم که مىدانم با آن به آتش (جهنم) مىافتم!
معتصم گفت: آن سخن چیست؟
گفتم: (چگونه) امیرالمؤمنین براى امرى از امور دینى که اتفاق افتاده است فقهاء و علماء مردم را جمع کرد و حکم آن حادثه را از آنان پرسید و آنان حکم آن را به طورى که مىدانستند گفتند و در مجلس، اعضاى خانواده امیرالمؤمنین و فرماندهان و وزراء و دبیران حضور داشتند و مردم از پشت در به آنچه که در مجلس مىگذشت گوش مىدادند... آنگاه به خاطر گفته مردى که نیمى از مردم به امامت او معتقدند و ادعا مىکنند او از امیرالمؤمنین شایستهتر به مقام او است، تمامى سخنان آن علماء و فقهاء را رها کرد و به حکم آن مرد حکم کرد؟ !
پس رنگ معتصم تغییر کرد و متوجه هشدار من شد و گفت: خدا در برابر این خیر خواهیت به تو پاداش نیک عطا کند!
پس در روز چهارم یکى از دبیران وزرایش را مأمور کرد تا ابوجعفر (علیه السلام) را به منزل خود دعوت کند، او چنین کرد ولى ابوجعفر (علیه السلام) نپذیرفت و گفت: تو مىدانى که من در مجالس شما حاضر نمىشوم. آن شخص گفت: من شما را براى ضیافتى دعوت مىکنم و دوست دارم بر فرش خانه من قدم بگذارى و من با ورود شما به منزلم متبرک شوم. و فلان بن فلان از وزراى خلیفه دوست دارد خدمت شما برسد.
پس آن حضرت (علیه السلام) به منزل او رفت و چون غذا خورد احساس مسمومیت کرد و مرکب خود را طلبید. صاحب خانه از او خواست نرود، ابوجعفر (علیه السلام) فرمود: بیرون رفتن من از خانه تو براى تو بهتر است!
پس در آن روز و شب حال او منقلب بود تا اینکه رحلت نمود.
کتاب: زندگانى امام جواد (ع) ص 126
تفاوت خوابیدن زن و مرد و یک نتیجه گیری واقعی!
*مامان و بابا داشتند تلویزیون تماشا می کردند که مامان گفت:"من خسته ام و دیگه دیروقته، میرم که بخوابم " مامان بلند
شد ، به آشپزخانه رفت و مشغول تهیه ساندویچ های ناهار فردا شد، سپس ظرف ها را شست ، برای شام فردا از فریزر
گوشت بیرون آورد، قفسه ها رامرتب کرد، شکرپاش را پرکرد، ظرف ها را خشک کرد و در کابینت قرار داد و کتری را برای صبحانه
فردا از آب پرکرد. بعد همه لباس های کثیف را در ماشین لباسشویی ریخت ، پیراهنی را اتو کرد و دکمه لباسی را دوخت.
اسباب بازی های روی زمین را جمع کرد و دفترچه تلفن را سرجایش در کشوی میز برگرداند. گلدان ها را آب داد ، سطل آشغال
اتاق را خالی کرد و حوله خیسی را روی بند انداخت . بعد ایستاد و خمیازه ای کشید . کش و قوسی به بدنش داد و به طرف
اتاق خواب به حرکت درآمد، کنار میز ایستاد و یادداشتی برای معلم نوشت، مقداری پول را برای سفر شمرد و کنارگذاشت و
کتابی را که زیر صندلی افتاده بود برداشت.
بعد کارت تبریکی را برای تولد یکی از دوستان امضا کرد و در پاکتی گذاشت، آدرس را روی آن نوشت و تمبرچسباند ؛ مایحتاج
را نیز روی کاغذ نوشت و هردو را درنزدیکی کیف خودقرارداد. سپس دندان هایش رامسواک زد.*
*باباگفت: "فکرکردم ، گفتی داری می ری بخوابی" و مامان گفت:" درست شنیدی دارم میرم."
*سپس چراغ حیاط راروشن کرد و درها را بست.*
*پس ازآن به تک تک بچه ها سرزد ، چراغ ها راخاموش کرد ، لباس های به هم ریخته را به چوب رختی آویخت ،
جوراب های کثیف را درسبد انداخت ، با یکی از بچه ها که هنوز بیداربود و تکالیفش را انجام می داد گپی زد ، ساعت را برای
صبح کوک کرد، لباس های شسته را پهن کرد ، جاکفشی را مرتب کرد و شش چیز دیگر را به فهرست کارهای مهمی که باید
فردا انجام دهد ، اضافه کرد . سپس به دعا و نیایش نشست.*
*درهمان موقع بابا تلویزیون راخاموش کرد و بدون اینکه شخص خاصی مورد نظرش باشد گفت: " من میرم بخوابم" و
بدون توجه به هیچ چیز دیگری ، دقیقاً همین کار را انجام داد!*
نتیجه گیری:
*?*- مردها همیشه کارهایشان را درست و به موقع انجام می دهند و وقتی تلویزیون نگاه می کنند قبلا کارهای دیگرشان
را انجام داده اند. ولی زن ها بسیار بی برنامه و نامرتب هستند. در صورتی که کلی کار نکرده دارند نشسته اند و تلویزیون
نگاه می کنند.*
*?*- مردها بسیار راستگو هستند. ولی زنها دورغگو هستند و بجای اینکه بگویند من می روم کارهای نکرده ام را انجام
بدهم الکی می گویند من میروم بخوابم.*
من صدای انقلاب شما را شنیدم!
جمله فوق و دیگر جملات شبیه آن در روز پانزدهم آبان ماه 1357ش از زبان کسی جاری شد که تا چند ماه قبل ایران را خدایی می کرد و به ظاهر، هیچ ایرانی را جرأت نبود که بگوید بالای چشمت ابروست!
این از خصلت های آدم های دیکتاتور صفت است که وقتی دنیا به کام باشد و مردم رام، عربده کشان حریف می طلبند و رجز می خوانند. اما اگر دری به تخته ای خورد و ندایی از کسی بلند شد و حریف قدری پیدا شد، و یا خواب از چشمان رعیت بیرون شد، آنی به دنبال سوراخ موشی می گردند و نوای هل من ناصر ینصرنی سر می دهند و می شوند نوکر رعیت، ناشنوای قبلی می شود شنوای فعلی، گرگ دیروز می شود، بره امروز. خدایا پناه می برم بر تو! یکی دیگر از روحیات بارز انسان های دیکتاتور و مستبد، تصمیمات آنی و بدون مشورت دقیق و همه جانبه است که همیشه منجر به پشیمانی و اظهار ندامت می گردد. اگر در زندگی و سیره نظری و عملی حاکمان دیکتاتور مأب تاریخ تأمل و تدقیق کنیم، خواهیم دید بدون استثناء گاهی احکامی صادر کرده و یا تصمیماتی گرفته و عمل کرده اند که از هیچ پشتیبانی عقلی جمعی و پایه و اساس عقلایی برخوردار نبوده و بعداز مدتی بی نتیجه مانده، حتی خودشان نیز حاضر به ادامه و پیگیری آن نشدند. از جمله این دیکتاتورهای تاریخ معاصرجهان، پادشاه! شاه شاهان! قدر قدرت و ابر شوکت! اعلحضرت! آریامهر و... (به قول زنده یاد دکتر شریعتی) ثم استرآبادی، محمدرضا پهلوی، آخرین شاه ایران از دودمان پهلوی ها بود.(البته دکتر این کلمه را کلی گفته نه خطاب به شاه) آخرین شاه ایران نیز همچون بعضی از اجداد و هم سلکان خویش، به ویژه در دهه های آخر عمر خود دچار همان بیماری دیکتاتوری و استبداد شده و دست به کارها و تصمیماتی زد که شکر خدا ثمرش شد انقلاب اسلامی، البته نه اینکه عامل اصلی انقلاب باشد! بلکه یکی از علل آن می توان در نظر گرفت. این آقا که خود را ظلل الله می خواند و حکم خود را حکم مطلق و خداگونه، به جایی رسید که در روز 15 آبان 1357، با استعفای کابینه شریف امامی(نخست وزیر وقت رژیم) و انتصاب ارتشبد غلامرضا ازهاری به مقام نخست وزیری، نطق معروفش را ایراد و همزمان از رادیو و تلویزیون دولتی پخش شد. شاه با این نطق که بالحنی ملتمسانه بیان می شد و در واقع نوعی اعتراف به گناه و اشتباه و توبه و انابه بود، و به کار بردن جملاتی از این قبیل که «سوگند یاد می کنم و متعهد می شوم که خطاهای گذشته و بی قانونی و ظلم و فساد دیگر تکرار نشود. بلکه خطاها از هر جهت جبران نیز گردد» یا «من نیز پیام انقلاب شما ملت ایران را شنیدم...»، «من صدای انقلاب شما را شنیدم.» چیزی نبود جز نشان از شکست و بدبختی! این است آخر و عاقبت دیکتاتوری و استبداد!
امام خمینی نیز بدون فوت وقت در همان روز، طی نطق مفصلی در پاریس تغییر چهرة شاه را به داستان موش و گربة عبید زاکانی و عابد و زاهد شدن گربة عبید تشبیه کرد و در پایان فرمود: « این اینقدر خیانت کرده است و اینقدر جنایت کرده در این مملکت که دیگر راه آشتى نیست. راهى نیست که کسى بگوید که شما اشتباهاتتان تا حالا هیچ! حالا از این به بعد ان شاء اللَّه اشتباه نمىکنى! راه نگذاشتى براى این کار. امکان ندارد یک همچو مطلبى. اگر یک روحانى، یک سیاسى، یک بازارى، یک دانشگاهى، بخواهد بگوید که بیایید- به مردم بخواهد این را بگوید- بیایید با هم خوب، سازش کنید، شاه امروز آمده توبه کرده- عرض کنم که- استغفار کرده، خوب، بیایید ببخشید، این را مردم خائن مىدانند! چه چیز را ببخشیم؟! چه؟ مگر یک مطلبى است قابل بخشش؟ آقا بچهها و جوانهاى ما را به خون کشیده، چه چیز را ببخشیم ما؟ مملکت ما را به باد داده این آدم، کجایش را ببخشیم؟»
*فقر*
می خواهم بگویم ...
فقر همه جا سر می کشد ....
فقر ، گرسنگی نیست ، عریانی هم نیست ...
فقر ، چیزی را "نداشتن" است ، ولی ، آن چیز پول نیست ... طلا و غذا نیست...
فقر ، همان گرد و خاکی است که بر کتاب های فروش نرفتهء یک کتابفروشی می نشیند....
فقر ، تیغه های برنده ماشین بازیافت است ، که روزنامه های برگشتی را خرد می کند ...
فقر ، کتیبهء سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند ...
فقر ، پوست موزی است که از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته می شود ...
فقر ، همه جا سر می کشد ...
فقر ، شب را "بی غذا " سر کردن نیست ..
فقر، روز را "بی اندیشه" سر کردن است.
دکتر شریعتی
.: Weblog Themes By Pichak :.