پیشاپیش پوزش می طلبم اگر به خوبی اصول انشایی رعایت نشده و یا مطلب رسا بیان نشده است.ضمناً مطلبی که از آقای صادق تهرانی در وبلاگ مطرح می شود در ابتدا رسم امانت داری رعایت شده و مطلب را بدون کم و کاستی ارائه می دهم ولیکن بعد از یک هفته مطلب مزبور به سلیقه خودم مختصر سازی و مجدداً ارائه می شود.
جناب آقای سید مجید حسینی
سلام و ادب
عرض تشکر از روشنگری که ارائه فرمودید، امیدوارم اذهان به آنچه واقع است نزدیک شود. انشاء الله
اگر چنان اعتقاد و تفکری که حضرتعالی ارائه نمودید را بپذیریم خواه ناخواه منکر آیاتی بسیاری خواهیم بود که مبین روشن بودن قرآن است و به نوعی منکر بعضی از آیات مزبور خواهیم بود لذا من بر این اعتقادم که دستورات الهی و یا به عبارت دیگر بایدها و نبایدهای پرودگار متعال همانگونه که خود فرموده، کاملاً برای مکلفین شفاف و روشن میباشد و تا کنون مروری که بر قرآن داشته ام نقض این مطلب را ندیده ام و مواردی مثل کیفیت نماز(نه اصل نماز) که دارای ابهام است با استعانت از سنت رسول خدا روشن شده است.
معنی بعضی از واژها از نظر احادیث ائمه اطهار و مفسرین بسیار متعدد است به عنوان مثال معنی "واژه کوثر" از نظر مفسرین که بیشتر آنان به پشتوانه حدیثی معنای آن را ارائه دادهاند به تعداد 26 معنا عنوان شده(تفسیر المیزان) و مفسر گرانقدری همچون علامه تمامی آنها را رد و تنها به معنی خیر گثیر تاکید میکند.
مفسری دیگر(صادق تهرانی) مطابق لغت عرب معنی "واژه کفاتا" را پرنده تیز پرواز عنوان می کند و لذا وی در آیه 25 سوره مرسلات زمین را در حال حرکت و گردش معنا می کنند و معنای کفاتا را به معنی کفایت اشتباه نمی گیرد1، در واقع علم امروز نیز خواه ناخواه علما و مفسرین ما را به همین معنا رسانده است ولیکن چنین فهم و معنایی بر خلاف آنچیزی است که تا کنون در ترجمه قرآنها دیده ایم و هم اکنون در بعضی از قرآنها مشهود است، البته چنین ترجمه ای تا کنون بر اساس حدیثی که منتصب میکنند به حضرت علی علیه السلام، انجام گرفته است و هم اکنون میفهمیم که ترجمه ای که تا کنون شده اشتباه است ولی خوب، با در نظر گرفتن پیش فرض های ما در رابطه با ائمه اطهار که جرات زیر سوال بردن آنها را نداریم، به این نتیجه میرسیم که فرموده حضرت علی علیه السلام اشتباه نیست، قطعاً چنین است و هیچ شکی در آن نمی کنیم، بلکه به این نتیجه می رسیم که این حدیث جعلی است.
و ....
علی ایحال به نظر این حقیر ترجمه و فهم ما در اینگونه موارد در عبودیت ما آنچنان تاثیر گذار نیست و حتی به جرات بگویم که اصلاً تاثیر گذار نیست و خداندی که فرموده شما دچار کناه کبیره نشوید من گناه کوچک شما را می بخشم و از سویی خداوند متعال به صورت شفاف صراحتاً اظهار نموده که قرآن به روشنی بیان شده است و ..... لذا با توجه به مراتب فوق و ... حداقل من نتوانستهام خود را قانع کنم به وجود ابهام و یا ظنی الدلاله بودن قرآن گریم.
در پایان من این سوال را مطرح می کنم که اگر معنای "کفاتا" با فهم فعلی را درک کردیم آیا منجر به خواند و یا نخواندن نماز، فعل یا ترک فعل هر دستور الهی در شما شده است یا خیر
با عرض سلام و ادب به کلیه دوستان فعال در دعای کمیل
در خصوص مکتوباتی که این حقیر نه از خود بلکه از اندیسمندان معتبر و مطرح در ویلاگ ارائه میدهم و ممکن است پایه فکری و یک اندیشه و تفکر غلط در جو وبلاگ ایجاد کند و خدا نکرده منجر به شکل گیری افکار ضاله برای امثال من گردد و دوست ندارم من مصداق ایاتی از قبیل آیه 25 سوره ق باشم(مناع للخیر معتد مریب ): (و هر فرد محروم از نیکی و خیر و هر متجاوز وهر کسی که مردم را به تحیر و شک می افکند) و ... و از سویی نمی خواهم از افرادی نیز باشم که مصداق ایاتی از قبیل آیه 66 سوره یونس هستند((و ما یتبع الذین یدعون من دون الله شرکاء ان یتبعون الا الظن و ان هم الا یخرصون ):(و آنچه را مشرکان از غیر خداپیروی می کنند، جز پیروی از گمان و حدس و تخمین ، نیست )) و یا مصداق آیه 20 سوره لقمان باشم(ومن الناس من یجادل فی الله بغیر علم ولا هدی و لا کتاب منیر): ( بعضی از مردم بدون علم و هدایت و کتاب درباره خدا مجادله می کنند) و زمانیکه پرده های حجاب کنار رفت و دستم از دنیا کوتاه بود متوجه شوم که در تمام طول زنگیم کافر، مشرک، .....بوده ام بلکه بیایید انشاء الله به فضل الهی با تدبر در کتاب راهنمای خالق یکتا در همین حیاط دنیوی پی به اوضاع و احوال خود ببرید، بلکه برای نجات خود ترفندی را بکار بندیم و ...
علی ایحال عدم اظهار نظر بعضی از دوستان و سکوت آنان، به مثل سکوت به منزله دلیل بر پذیرش آن افکار است یا خیر ؟ ولیکن انتظاری بیش از این از بعضی از دوستان صاحبنظر، دارم.
مطلب فوق خطاب به آقایان فاضل، عباسی، رجبی، رجایی، حسینی، .... می باشد.
اگر بعضی از دوستان همچون جناب آقای دکتر(مجداً از اظهار نظر ایشان نهایت سپاسگزاری را دارم) اظهار نظر نمایند، انشاء الله اگر شبهای وجود داشته باشد، مرتفع گردد. از خداون توفیق عمل نیک دارم چرا که عمل نیک سبب شنوایی انسان به گفتار حق می گردد(آیه 49 سوره انفال)
ضمن تشکرازبرادرارجمندم جناب آقای حسینی الست درطرح مباحث قرآنی، قبل ازهرچیز باید معروض دارم که بنده درمقامی نبوده ونخواهم بودکه درخصوص مباحث قرآنی اظهارنظر کنم، آنهم درخصوص تفسیری که یک مفسرنوشته ومفسری که مرحوم شده ونمی تواند جوابگو باشد واگر هم درقیدحیات بودند، دروبلاگی محدودجواب فردی چون مرا دادن تضییع وقت برای ایشان بود، اما هیچکدام دلیل نمی شود که بنده نظرات هرچندناقص خودرا طرح ننمایم زیرا روی سخن بادوست عزیزم جناب آقای حسینی است که فعلا بانی تفکری میباشند که استدلالش رااز آن مرحوم (خداوندروحش راقرین رحمت وباانبیاءوصلحامحشورفرماید) به امانت گرفته .
آیاتی که مرحوم آیت الله صادقی درمبحث خودبه عنوان دلیل ذکرفرموده مثل آیه 36سوره اسراء "هرگزپیروی نکنید ازآنچه به آن علم ندارید" ویا مثالی که به زعم ایشان، بنده درآن مناقشه کرده ام هیچکدام نمی تواند شاهد مثال بحث مرحوم صادقی باشد، که هرکسی می تواند به سادگی برداشت مطلوب خودرا ازآن به نماید وحتی با مثال ایشان می توان برعلیه دلیل شان استدلال کرد، نه مناقشه .
درمطلب خود استاد ازعلمای اسلامی نقد می نمایند(البته درمطلب بریده شده مورد اشاره نه نامی ازآنها ذکرشده ونه مشربشان ونه عین کلام آنها) که این علماء معتقدند " ازبعضی موضوعات درقرآن نمی توان برداشت ویا استناد یقینی نمود(ظنی الدلاله) وباید برای برداشت وفهم آنها ازسنت وروایات استفاده نمود" که ایشان آن علمای گمنام را به بادنقد می گیرند که پس آنها قرآن را قطعی السند نمی دانندولی احادیث راسندی قطعی دانسته، وپس دروحیانی بودن قرآن شک دارندوآنراکتابی کامل که می تواند همه انسان هارا هدایت کند نمی پذیرندوبه دنبال این استدلال به خوداجازه می دهندکه تاسرحدارتدادشان پیش بروند .
سخن این عالمان که آدرسی ازآنها نداریم، اگرچنین سخنی گفته باشند که فهم ازقرآن باتوجه به علم ناقص بشردرمواردی قطعی الدلیل نیست وباید برای دریافت حقیقت قرآن به سنت واحادیث قطعی السند روی آورد،سخنی عالمانه ومنطقی بوده که تاریخ اختلافات درفهم وبرداشت ازقرآن دلیل خدشه ناپذیر این مدعاست، ویکی ازکارهای عالمان تفسیر چون استادصادقی نیزپژوهش وبرسی درخصوص شناخت ومعرفی سنت واحادیث قطی السند می باشد، نه پاک کردن صورت مسئله ای که به گواه تاریخ همواره بوده وخواهد بود، واین سخن هرگز موید ادعای جناب صادقی نیست که آنها قرآن راقطعی السند نمیدانند ویا آنها سردرد راانکار نموده اند،بلکه برای قرآن دربعضی موضوعات فهم قطعی وواحدی (قطعی الدلاله) قائل نیستند. آیاتی ازقرآن که ازمحکمات بوده خودقطعی السند وقطعی الدلاله هستند مثل "وهذالبلدالامین ..." که درآیات دیگرتفسیر شده، واماآیاتی که که متشابه هستند، قطعی السندوظنی الدلاله بوده "مثل مفاهیمی چون عرش وکرسی ویدالله ..،که برای تفسیر وتاویل این آیات می توان ازسنت واحادیث وحتی علوم بشری قطعی السند بهره مندگردید .
امام علی(ع) فرمود :قرآن ظاهری دارد که زیبا وباطنی که عمیق است .
قرآن کریم چون اقیانوس بی کرانیست، همانگونه که برای شنا کردن درآن وشستشوی تن نیازمندمهارت شناکردنیم، برای ورودبه این سطح قرآن نیزمستلزم تسلط برعلم صرف ونحو می باشیم، وهمانطور که برای صیدماهی درلایه میانی چون ماهیگیری نیاز به مهارت صیدوتوروطعمه ... داریم، نیازمنددانستن علم تفسیر وتاویل خواهیم بود، وآنگونه که یافتن مرجان ومرواریدعمق دریا، غواصی ماهر وبلدرامی طلبد، برای درک حقیقت قرآن ورسیدن به نجات ورستگاری (صراط الذین انعمت ...) نیز انسانی شایسته که راه های آسمان رانیز چون زمین بشناسد واززندان تن رهاشده باشدتامصباح راه شود، واین ها افرادی نیستند جز متقین، آنان که امیر سخن حضرت علی(ع) دراوصافشان درنهج البلاغه پرده ازمفهوم تقوی ومتقین مورد نظر قرآن برداشته وآنچنان وصفی گه گویی کسی را یارای اتصاف به این اوصاف نیست جزخودوفرزندان معصومش .
قرآن کتابی است که همه مردم ازعالم ودانشمند گرفته تاغیرکارشناس می تواننددرحدفهم خوداز آن توشه ای برگیرند اما کسانی می توانند بیشتر به حقیقت قرآن نزدیک شوندوهدایت یابند که :
1- قلوبشان آماده باران رحمت الهی بوده ومنزلگاه شیطان نباشد(ذالک الکتاب لاریب فیه هدی للمتقین) .
2- متصل به سرچشمه وحی ورسالت باشند، ویاحتی المقدورتشنگان خودراازجوی آب آن چشمه سیراب سازند (که بنده در مطلب دوثقل مهجوردراین وبلاگ اشاره ای به این منظورداشتم) .
3- برای هدایت وبهره بردن ازقرآن علاوه برتقوای الهی وتمسک به سنت واحادیث قطعی السند بایدازعلوم قطعی السند بشری نیز که هرروزدریچه تازه ای ازخلقت بی انتهای الهی را برمامکشوف می سازد، وهرروززوایای تازه ازعلوم قرآنی را برای بشرآشکارمی نمایدنیزبهره مندباشند، که یک مفسر پژوهشگرهرگز ازآن غافل نخواهدشد وهرگز خودرا درزندان "حسبنا کتابالله وبهانه وجود سنت واحادیث ظنی السند وظنی الدلاله " محبوس نخواهدکرد
روزی که بشربه اوج کمال علمی وعقلی خوددست یابد، آنروزبه حقیقت ودرک کامل قرآن دست یافته وتفسیر قرآن را نه با کلام ونقل که با تمام وجوددرک خواهدنمود .
بیش فعالی
کم توجهی/بیش فعالی (Attention Deficit Hyperactivity Disorder) باعلائم کاهش توجه، پرتحرکی ومیزان بالای رفتارهای تکانه ای مشخص می شود .
این اختلال یکی از شایعترین اختلالات روانپزشکی با شروع درکودکی می باشدکه شیوع آن درسطح جهان 0/5 تا12درصد بوده ودرپسران شایعتر ازدختران است .
تعامل پیچیده عوامل ژنتیکی، تکاملی وروانی – اجتماعی، درایجاداین اختلال نقش داشته وعامل منفردی در بروز آن شناخته نشده است، امادروالدین کودکان مبتلا وقوع رفتارهای ضد اجتمایی و اختلالات رفتاری بیشتر دیده می شود .
علائم باید قبل از7سالگی بروز وباعث اختلال درعملکردآنهم دردومحیط خانه ومحیط اجتماعی (مثل مدرسه ) شده باشد، البته شروع این اختلال می تواندازدوران شیرخوارگی باشد(شیرخواران مبتلا معمولا به صدا، نورودما واکنش غیر عادی نشان داده ودچارناراحتی می شوند) ولی به ندرت در این دوران تشخیص داده می شوند .
علائم
بی حوصلگی درپاسخ گویی به سئوالات کتبی وشفایی درمدرسه، تحریک پذیری، پرخاشگری، حواس پرتی، پرتحرکی وبی قراری در صندلی وکلاس،پرحرفی کلافه کننده، اختلال در یادگیری وعدم توجه به جزئییات وفراموشکاری، قرارگرفتن مکرردرمعرض حوادث وسوانح وغیرقابل پیش بینی بودن رفتاروایجادتکانه های رفتاری ازعلائم شایع این اختلال می باشد .
باتوجه به عدم شناخت مناسب اطرافیان درخانه ومدرسه ازاین بیماری، معمولا این کودکان درتعامل بامحیطزندگی خود دچارمشکل ورانده وطردیا تنبیه می گردند، که این امرسبب شکل گیری شخصیت ضداجتمایی بااعتماد به نفس پایین خواهدشد .
اختلالاتی چون اضطراب، افسردگی، مانیا واختلالات یادگیری می توانند بعضی ازعلائم این بیماری را نشان داده ودرتشخیص افتراقی این اختلال قرارگیرند .
احتمال بهبودی قبل از 12سالگی اندک است ومعمولاعلائم در60درصد موارد تا دوران نوجوانی ادامه می یابد ودر 40 درصد موارد باقی مانده دردوران بلوغ تا اوائل بزگسالی بهبودخواهندیافت، که پر تحرکی اولین علامت وحواس پرتی آخرین علامتی است که ناپدیدخواهندشد .
البته گاهی کاهش دامنه توجه، آسیب های رفتاری، کاهش اعتماد به نفس، رفتارهای ضداجتماعی، اختلالات مصرف موادمخدر واختلالات سلوک در این افراد کم وبیش دامنگیر فرد برای همیشه خواهد ماند، که میزان این آسیب بستگی به شناخت ومراقبت ودرمان این اختلال دردوران کودکی خواهدداشت .
هیچ معیارآزمایشگاهی اختصاصی درتشخیص این اختلال وجودنداردوتشخیص باتوجه به سن ابتلا ووجود مجموعه ای ازعلائم به طورهمزمان خواهدبود .
درمان دارویی خط اول درمان دراختلالات کم توخهی/ بیش فعالی محسوب می شودکه البته بی عارضه نبوده وتنهاراه درمان نیز نمی باشند.
گروه های آموزش درخانواده برای والدین واطرافیان ودرمدرسه برای مربیان وهمکلاسی ها ومدیران مدرسه، راه های درمانی موثر درکنار درمان دارویی باید مورد توجه قرارگیرندتا عوارض وحوادث این اختلال را به حداقل رسانده تااز آسیب هایی که دربزرگسالی این کودکان را تحدید می نمایند پیشگیری لازم به عمل آید .
بااستفاده ازدرسنامه روانپزشکی بالینی وعلوم رفتاری
چندی پیش مطلبی در این وبلاگ از برادر ارجمند آقای سید مجید حسینی به نام «محمد؛ پیامبری که باید از نو شناخت» درج شد و سؤالی مبنی بر تفاوت پیامبرگرامی اسلام(ص) با بعضی انسان های بزرگ مطرح گردید؛ به این امید که دوستان فرهیخته جوابی بر آن مرقوم فرمایند. نگارنده نیز مدتی در انتظار بود تا دِماغ آگاهی خویش را از پاسخ دوستان طراوت بخشد؛ اما این اتفاق نیفتاد؛ لذا برآن شد تا نه از سر پاسخ گفتن؛ بلکه با هدف بیان وجیزه های ناقص ذهن خود، نوشته ای را به رشته درآورد که به دلیل تقارن تنظیم آن با انتشار مطلب دیگری از آقای حسینی،گذاشتن آن در وبلاگ ممکن نبود. توصیه ی حقیر به دوستان این است که قبل از مطالعه ی این نوشته، مرور کوتاهی بر مطلب آقای حسینی داشته باشند. امید است اظهار نظرهای دوستان اندیشمند نسبت به این مطالب بتواند روزنی را به سوی درک بعضی حقایق بگشاید.
مطلب «محمد؛ پیامبری که باید از نو شناخت» پیامبر اسلام(ص) را با اشخاصی مانند «حاتم طائی» و «مادر ترزا» به مقایسه نشسته و پرسشی به این قرار مطرح نموده است که فرق افراد عادی با ویژگی هایی مانند بخشندگی، نوعدوستی، امانت داری و... با پیامبران الهی که دارای همین ویژگی ها هستند در چیست؟ هرچندنویسنده ی محترم به دنبال پاسخ این پرسش است، اما ثقل مطالب او بیان و القای تفاوت های خَلقی و خُلقی آن حضرات با دیگران و افرادی از این دست می باشد. شاید مطالب زیر جرقه ای باشد تا از افاضات دوستان در خصوص جواب این سؤال بهره مند گردیم:
الف) مقایسه ی بین طلا و نقره نباید باعث کاسته شدن ارزش نقره گردد، زیرا نقره هم در حد خود فلزی گرانبها است. شاید این تمثیل آن چنان مناسب نباشد؛ اما مقایسه ی رسولان الهی با اشخاص بزرگ نباید از ارزش آن اشخاص بکاهد. بزرگانی چون «حاتم طائی»، «مادر ترزا»، «ماهاتما گاندی»، «کنفوسیوس»، «نلسون ماندلا» و دیگران به حق از ستاره های درخشان و آیات الهی بوده و می توانند در جنبه هایی از زندگی، سرمشق دیگران باشند.البته این مطلب تذکاراً عرض شد و در مورد نوشته ی آقای حسینی مصداق ندارد.
ب) گاهی یکی «طاهر» است و یکی «مطهِر»، یکی «عالم» است و دیگری «معلِم» و یکی «کارگر» است و آن دیگری «کارآفرین». طاهر و عالم و کارگر بودن خود درجه ای فخیم است؛ اما مطهر و معلم و کارآفرین بودن با آن ها قابل مقایسه نیست. اگر حاتم طایی و مادرترزا و...سر بر آسمان ایمان و اخلاق و نوعدوستی می سایند، وامدار پیامبرانی هستند که راه آسمان وحی و لاهوت را به سوی زمین و ناسوت گشودند و واسطه ی شکوفایی نیروهای عاطفی درون انسان در مسیر اخلاق و انسانیت شدند. تفاوت فراوانی وجود دارد بین کسی که به خاطر ظرفیت و شایستگی های روحی و اخلاقی اش برگزیده می شود تا آب هدایت را از سرچشمه ی وحی با ظرف رسالت به دهان خواهش خلق بریزد و مصرف کننده ای مانند مادر ترزا که حداکثر آن را خوب و شایسته مصرف می کند. نوشنده هایی مانند حاتم طایی و گاندی کجا و نوشاننده هایی مانند حضرت محمد(ص) و حضرت مسیح(ع) کجا؟ این دو دسته با هم تفاوتی شگرف دارند.
پ)گاهی بعضی ها دنبال اثبات تفاوت های خَلقی و خُلقی بین انبیا و اولیا و مردم عادی هستند. تفاوت های جسمی مانند این که عرق و بول آن ها بوی مشک می دهد یا هنگام تولد بند ناف نداشتند و... و یا این که گِل وجودشان طوری سرشته شده که از کودکی واقف به همه ی اسرار و عالم علم غیب بوده اند و هیچ سهو و خطا و اشتباهی در آن ها راه نداشته و ندارد. این که چنین تفاوت هایی چه مزیتی را برای انبیا و اولیا ایجاد می کند موضوع سخن ما نیست؛ اما وقتی خداوند به پیامبرش دستور می دهد که خود با زبان خودش در برابر خلق اقرار کند که «انابشر مثلکم...»(کهف/110) به این معنا است که پیامبران از جهات خَلقی و خُلقی هیچ تفاوتی با دیگران نداشته و حایز همه ی ویژگی های یک انسان اند؛ که اگر نبودند جای مناقشه بود. از سوی دیگر آیا همه ی انسان ها با هم مشابه اند؟ آن ها از نظر ظرفیت های وجودی (خلقی، خلقی، ذهنی و روحی) دارای مراتبی هستند و در این میان پیامبران در بالاترین رتبه و در اوج این بلندا قرار دارند. همین سعه ی وجودی شان بوده که باعث نشستن پرنده ی اقبال رسالت بر شانه های توان شان شده است. البته این تفاوت و مراتب در میان خود انبیا نیز وجود دارد که جای طرح آن در این مقال نیست.
ت)برای این که یک پیامبر،«امین»بار رسالت در دریافت و ابلاغ و گنجینه ی حقایق عالم باشد، لازم است به زیور عصمت هم آراسته گردد. بنابر این «صلاحیت» از شرایط اولیه ی رسالت و «عصمت» از شرایط ثانوی است که با رسالت ملازمه ی ابزاری دارد. البته صفت امانتداری برای یک پیامبر با این صفت در دیگران متفاوت است و این تفاوت به ماهیت مورد امانت باز می گردد. بار سنگین رسالت و صندوق ستبر حقایق الهی امانتی است که جز در پرده ی عصمت مستور و محفوظ نمی ماند و این خود یکی از تفاوت های پیامبران الهی با امثال «مادر ترزا» است.
ت) «مادر ترزا» اسوه ی نوعدوستی است، «حاتم طائی» الگوی بخشندگی است، «گاندی» نشانه ی صبر و مقاومت است و «ماندلا» نمونه ی مبارزه ی سیاسی و سیاست اخلاقی است؛ اما بخشندگی و نوعدوستی و اخلاق و... از صفات و ملکات نیکی است که خداوند بذر آن را در وجود انسان ها نهاده و تا باران هدایت انبیا بر آن نبارد، به بار نمی نشیند. خلاصه این که همه ی این بزرگان تربیت یافتگان مکتب انبیایند.البته انسان بودن پیامبران می تواند به این معنا هم باشد که جامعه ی انسانی این ظرفیت را دارد که در هر دوره ای پیامبری را از خود به جهان عرضه کند و اگر قرار بود چنین اتفاقی بیفتد،گاندی و بزرگان دیگر از کاندیداهای این امر خطیر بودند.
ث) پیامبران الهی قبل از برگزیده شدن شان هیچ نشانه ی خارق العاده ای- که آن ها را از دیگران متمایز کند- نداشتند؛ تا آن جا که وقتی رسالت خود را به مردم اعلام می کردند، آن ها نمی پذیرفتند و منتظر افراد خاص و برجسته تر و یا در انتظار فرشته ای الهی بودند که به عنوان رسول بر آن ها فرود آید. پیامبران بشری همچون دیگران- و البته دارای صفات نیک انسانی که در افراد دیگر نیز کم و بیش یافت می شود- بودند ولی آن چه که آن ها را از دیگران متمایز کرده بود، بالا بودن ظرفیت وجودی شان بود که باعث شد ظرف حقایق و اسرار الهی باشند. وقتی کسی صلاحیت می یابد که به پیامبری برگزیده شود، پس از آن است که خداوند او را با لفظ «اقرأ» (علق/1) خطاب می کند، در جایگاه «انک لعلی خلق عظیم» (قلم/4) می نشاندش و «برهان» اش را در معرکه ی شیطنت های زلیخایی به کمک اش می فرستد (یوسف/24). مطمئناً اگر کسی صلاحیت و ظرفیت لازم در او نباشد، مشمول «لاینال عهدی الظالمین» (بقره/124) قرار می گیرد؛ مگر این که خداوند بخواهد کل خانواده ای را مشعلدار هدایت خلق گرداند که آن گاه او را به زیور «یطهرکم تطهیرا» (احزاب/33) می آراید.
ظنّىالدّلاله بودن قرآن!
آقاى دکتر محمد مجتهد شبسترى: از این حقیقت که یک محک صددرصد متقن براى اثبات فهم یک متن وجود ندارد، نباید وحشت کرد. علماى اسلام نیز مى گفتند و مى گویند که قرآن مجید قطعى الصدور و ظنى الدلالة است و سنّت، ظنّىالصدور و ظنّى الدلالة است.
البته مسأله ى حجّیت ظواهر کتاب و سنّت مسأله اى است مربوط به پس از تفسیر و فهم کتاب و سنّت، این مسئله به هیچ وجه مدعاى ما را درباره نقش پیشدانسته ها و علایق و انتظارات مفسران و فقیهان در فهم کتاب و سنّت مخدوش نمى سازد. مدعا این است که فهم ظواهر کتاب و سنّت مانند هر متن دیگرى بر آن مقدمات و مقومات مبتنى است. ما هم قبول داریم که احکام مفهوم از کتاب و سنّت در صورت تنقیح کامل مقدمات و مقومات این فهم حجت است. [همان]
آیةاللَّه صادقى: همانطور که گذشت، این احتمال وجود دارد که در مورد متون قدیمى و حتى معاصر بشرى، محک مطلق نداشته و نداریم، زیرا اولًا، علم بشرى مطلق نیست تا مرادش را به گونه اى مطلق برساند. ثانیاً، علم انسانهاى امروز به تاریخ، مطلق نیست، لکن درصد بسیار بالایى از مفاد متن قابل فهم است.
اما در مورد قرآن- که از ناحیه ى علم و رحمت مطلقه ى ربانى صادر شده است- به گونه اى مطلق در همه ى جهات، با فصاحت و بلاغت فوق حد اعجاز سایر انبیاء، دال و مدلول قطعى، با رعایت تمامى ابزارهاى شایسته براى رسیدن به فهم درست در دست ماست و هرگونه شک و تردیدى در قرآن یا دلالت آن، شک و تردید در علم و رحمت ربوبى است. انسان عاقل اگر بخواهد مقصود باطنى خود یا مطلبى را به دیگران بفهماند، آیا الفاظى را انتخاب مى کند که صد در صد مقصودش را ایفاء کند؟ یا از الفاظ مبهم و مشکوک استفاده مى کند؟
اصولًا آیا خداى تعالى علم و احاطه به لغات و معانى دارد یا خیر؟ اگر علم به الفاظ و معانى ندارد، جاهل است. اما اگر علم دارد لکن عمداً الفاظ منحرف و غیر یقینى را استعمال مى کند، در این صورت نیز عمل وى داراى سه وجه است: یا «نعوذُ باللَّه» خائن است یا ظالم یا هر دو، که نمى خواهد مطلب خویش را درست بفهماند ... و یا علم به لغات و معانى نداشته و کودکانه سخن گفته است، اگر استادى براى گروهى از دانشجویان یا دیگران، کتابى بنویسد، و در آن لغاتى مشکوک و گنگ و مبهم به کار ببرد که به گونه اى واضح، بر مطلب و مقصودش دلالت نکند، هم به خود ظلم و خیانت کرده، هم به دانشجویانش. بنابراین، هر قدر عقل و علم وى زیادتر باشد، قهراً متن کتابش نیز منطقى تر و علمى تر و عاقلانه تر و روشن تر خواهد بود. در مرحله ى بعد هم اگر بخواهد این متن عاقلانه را به دیگران تعلیم دهد، لغت و ادب و منطقش، باز هم عاقلانه تر و منطقى تر خواهد بود. چون هم دال عاقلانه و علمى است و هم مدلول.
آیا خالق عقل، عقلا، علم و علما، به مقدار انسانهاى عاقل و عالم هم عقل و علم ندارد؟! آیا نمى تواند الفاظى صریح را براى رساندن مرادش استعمال کند؟ و یا عاجز و ناتوان بوده؟! خدا کتابى فرستاده که مبهم است؟ بنابراین هم به خود ظلم و خیانت کرده، هم به جویندگان حقیقت؟! یا این که علم به لغات، معانى و ادبیات عرب نداشته و نمى دانسته چه لغات و ادبیاتى را انتخاب کند تا صد درصد بر مرادش دلالت داشته باشد یعنى نعوذباللَّه جاهل است؟!! و بالاخره آیا خداى سبحان، نخواسته قرآنى قطعى الدلالة براى مکلفان نازل کند و آن را ظنّى الدلالة نازل کرده است؟!!! خداى متعال از همه ى این نسبتها به دور است؛ زیرا خود فرموده: «انَّ هذا القرآن یَهْدى لِلَّتى هِىَ أَقْوَم» (اسراء/ 9) همانا این قرآن هدایت مى کند براى آن چه استوارتر، محکمتر و ارزشمندتر است.
حتى اشخاص مجنون هم که در حالت دیوانگى حرف هاى نامربوط مى زنند، در مواقع ضرورت درست صحبت مى کنند. اگر دیوانه اى که بیمار شده، فریاد بزند:
«آى سرم!» آیا کلمه ى «سر» از شخص دیوانه ظنّى و نامفهوم است؟ یعنى ممکن است کسى بگوید چون او دیوانه است مراد از سر، شاید سر نباشد و مراد، دست یا پا باشد؟! اگر کسى چنین بگوید به این شخص به ظاهر عاقل چه باید گفت؟ یادم هست هنگامى که در بیروت بودیم، یک بار ما را به بیمارستان دیوانگان بردند، دیوانه ها دور ما جمع شدند، البته چون در بیروت مذاهب مختلف موجود است، دیوانه ها هم از مذاهب مختلف بودند. دیوانه ى یهودى، مسیحى، زردشتى، شیعه، سنّى و ... دیوانه ها جمع شدند و مى گفتند که ما دیوانه و چنین و چنان نیستیم. البته حرف هاى دیوانگى مى زدند، ولى همین دیوانه ها نیز صد درصد دیوانه نبودند، چون مطالبى هست که دیوانه ها هم مى فهمند. از جمله به آنها گفتم: «اى دیوانه ها! اگر شما به همین حالت بمانید و بعد از سالیانى بمیرید، چون مکلف نیستید خدا شما را بدون حسابرسى به بهشت مى برد، هر چه و هر که باشید، لکن اگر عاقل شوید، مکلفید و شما را بازخواست مى کنند و آنگاه به بهشت یا جهنم وارد خواهید شد، حال از شما سؤال مى کنم آیا علاقه دارید در همین حالت بمانید و صددرصد به بهشت بروید؟ یا این که عاقل شوید که معلوم نیست به بهشت بروید یا به جهنم؟» همه ى دیوانه ها بالاتفاق گفتند: «میل داریم به همین حالت بمانیم و به بهشت برویم!!»
پس چنین نسبتى را که به خدا مى دهند، به دیوانه هم نمى توان نسبت داد! دیوانه که در حالت ضرورت، خطر یا بیمارى مى گوید: سر، یعنى سر، پا یعنى پا، دست یعنى دست، در مطالب ضرورى و آشکار دیگر دیوانه نیست. آیا فرستادن قرآن براى آگاهى مکلفان در جهت هدایتشان بوده یا براى گمراهى و سرگردانى آنان؟ آیا بعد از قرنها- از زمان حضرت آدم الى خاتم فرستادن کتابى که الى یوم القیمة کتاب عمل براى مکلفان باشد ضرورى نبوده؟ اگر پزشک فوق تخصصى بخواهد کتابى در مورد بیمارى هاى خطرناک مثل سرطان بنویسد که بسیار ضرورى است، آیا لغات و اصطلاحات نامفهوم و منحرف کننده به کار مى برد؟! که نتیجه اش این باشد که هر کس از کلماتش چیزى بفهمد و هر کس الفاظش را به معنایى تعبیر کند؟ مگر این که نویسنده بخیل باشد و یا نخواهد کتابش مورد استفاده قرار گیرد.
اگر خداى تعالى قرآن کریم را براى ما به ودیعه نمى فرستاد، مکلفان هیچ تکلیفى نداشتند. همچنین اگر لغات و اصطلاحات قرآنى، قابل فهم ما نباشد، باز هم تکلیفى براى ما نیست و فقط کسانى تکلیف دارند که قرآن را فهمیده اند، پس کسانى که گفته اند قرآن ظنّىالدلالة است یعنى دلالت آن در حد ظن و گمان است، آیا خواسته اند از همه رفع تکلیف کنند که چنین گفته اند؟! آیا خداى تعالى رانعوذباللَّه خائن، ناتوان و یا نادان دانسته اند؟! شما هر انسان عرب زبانى را پیدا کنید، حتى اگر یهودى، مسیحى، بت پرست ولو ملحد باشد، از او بپرسید: آیا قرآن براى کسى که عربى مى داند قابل فهم است یا نه؟ مى گوید: آرى! مى فهمیم. حال عمل مى کنند یا نه، بحث دیگرى است.
اما این مطلب «ظنى الدّلاله بودن قرآن» در میان مسلمانان از کجا پیدا شده و چرا گفته اند؟ پاسخش داراى ابعادى است:
یکى این که کفار و دشمنان قرآن نتوانستند به هیچ وجه من الوجوه حتى در الفاظ قرآن خدشه وارد کنند، نتوانستند به عنوان یهودى، مسیحى یا هر دین دیگر، بگویند قرآن مبهم یا ظنّىالدّلالة است، حتى رئیس کشیش هاى لبنان در جونیه به نام «مَطران حداد بیروتى» که چهارده جلد کتاب- به خیال خود- بر ردّ قرآن نوشته است؛ «1» در یکى از کتابهاى خود اعتراف دارد که قرآن از نظر لغت و ادب، فصیح تر از تورات و انجیل و سایر کتب آسمانى است. نظیر این جریان، در کتاب «تاریخ تمدّن اسلام و عرب» از گوستاو لوبون فرانسوى است. گروه زیادى حتى در بین مسلمانها، فکر مى کنند این کتاب به نفع اسلام است ولى او در این کتاب قطور، یک جمله گفته که به خیال خود وحیانى بودن قرآن را نقض کرده است. مى گوید: ما فکر مى کنیم چرا آیات قرآن با هم چندان ارتباطى ندارند؟ از بحث معاد به توحید مى رود، به اخلاق، به احکام، به نبوت و ... بنابراین درباره ى پیامبر اسلام مى توان گفت سخن آنان که مى گفتند: دیوانه است صحت دارد! البته پاسخش مفصل است، لکن به اختصار باید گفت: اولًا کدام دیوانه است که سخنى بگوید یا کتابى بیاورد و همه ى عقلا و علماى عالم، در سالیان دراز نتوانند حتى یک آیه مثل آن را بیاورند تا چه رسد بهتر از آن را ؟! ثانیاً قرآن در تناسب آیات نیز اعجاز دارد، یعنى فى المثل در سوره حمد، هم توحید، نبوت و هم معاد را بیان نموده است، همین طور بقیه ى سُوَر؛ کیست که بتواند چنین جالب و جذاب سخن بگوید؟
سوم این که اگر بر فرض محال نعوذباللَّه، پیغمبر دیوانه بود، پس باید مصدر آیات قرآن هم از افکار شخص دیوانه باشد و این نیز محال است، چون اصلًا قرآن مصدر انسانى ندارد و تنها از ناحیه ى حضرت ربالعالمین شَرَف صدور یافته است. گیرنده ى وحى نیز حتى به قول مخالفان عاقلترین خردمندان جهان بوده است.
جواب این است که خداى تعالى به این ترتیب مى خواسته حتى در یک صفحه از قرآن، نمایشى از کل حقایق را ارایه دهد، به گونه اى اعجازآمیز که هیچ یک از افراد بشر قادر به آوردن مشابه آن نباشد.
اینها با همه ى دشمنى ها و تلاش خودشان چون نتوانستند نسبت نارواى ظنّى الدّلالة بودن، مبهم یا صامت بودن و مانند آن را علیه قرآن اثبات کنند؛ بنابراین با مکر و نیرنگ خاصى به گونه اى دیگر، وارد معرکه مبارزه با قرآن مظلوم شدند. به مسلمانها نزدیک شدند چه مردم عادى و چه علما. به مردم عادى یاد دادند که قرآن براى بدرقه و روى طاقچه ها و تبرّک و بازوبندى فرزندان و یا فقط تلاوت کردن و غیره ثواب دارد. اگر ثواب همین مقدار هم به شما برسد براى آخرتتان کافى است و از این مزخرفات.
به علما نیز نزدیک شدند و حتى تعدادى از آنان با گفتن لفظ شهادتین و به ظاهر مسلمان جلوه دادن خود، وارد علوم اسلامى شدند و حتى مدارج علمى را هم طىّ نمودند. به علما و طلاب تلقین کردند که اگر سراغ قرآن بروید تفسیر به رأى مى شود، و باعث گناه است، عذاب دارد، کلام خدا بسیار بالاتر از فهم ماست، و بالاخره ما نمى توانیم آن را بفهمیم و کمال جدّیت را نمودند تا توجه همه طلاب علوم دینى، چه شیعه و چه سنى مذهب را به احادیث و روایات و اجماعات و شهرتها جلب کردند.
احادیث هم که حالش معلوم است، جعل، وضع، تقیّه، تحریف، اختلاف، نسخ، نسیان راوى، سهو، خطا، تقطیع، اشتباه و دهها مشکل و بدبختى هاى دیگرى که به سر روایات آورده اند، تا چه رسد به فتاوى و نظرات مأخوذه ى از این روایات و یا مبانى دیگر.
طورى شد، که طلّاب از اول تا آخر دروس حوزوى، احساس نیازى به خواندن قرآن نداشته باشند، تا چه رسد به بررسى و تفکر در آن. چنانکه مرحوم علامه طباطبایى «رضوان اللَّه علیه» در تفسیرالمیزان «2» فرمودهاند: «علوم حوزوى به گونه اى تنظیم شده اند که به هیچ وجه به قرآن احتیاجى ندارند، به طورى که شخص متعلم مى تواند همه ى این علوم را از صرف و نحو، معانى، بیان، لغت، حدیث رجال، درایه، فقه و اصول فرا گرفته به آخر برساند و آن گاه متخصص در آنها بشود، ماهر شده در آنها اجتهاد کند ولى اساساً قرآن نخواند و جلدش را هم دست نزند! در حقیقت براى قرآن چیزى جز تلاوت کردنش براى کسب ثواب و یا بازوبندى براى فرزندان که از حوادث روزگار حفظشان کند چیزى نمانده، اگر اهل عبرتى، عبرت بگیر!».
با بررسى تمامى کتب آسمانى و زمینى، ما هرگز کتابى مظلومتر از قرآن سراغ نداریم که بدین گونه از دلالت و هدایت- آن هم به دست گروهى از مسلمانان- این چنین ساقط شده باشد.
فریاد و ناله ى رسول اکرم صلى الله علیه و آله از همان ابتداى رسالت بلند بود که: «یا رَبِّ انَّ قَومى اتَّخَذُوا هذَا الْقُرآنَ مَهْجُوراً» (فرقان/ 30) پروردگارا! همانا قوم من، این قرآن را بسى مهجور- و دور از خود- برگرفتند. از قول امام صادق علیهم السلام هم فرمایشى هست که حضرت فرمودند: در قیامت هم رسولاللَّه صلى الله علیه و آله در حالى وارد محشر خواهند شد که قرآن را به دست گرفته و درمحضر الهى فریاد مى زنند که: «یارَبِّ انَّ قَوْمى اتَخِذُوا هذاالْقُرآنَ مَهْجُوراً». عجیب این که در کتاب «معالم الاصول» و به تبع او در بین عده ى زیادى از علماى اصول، مشهور شده که قرآن ظنّى الدّلالة و قطعى السّند و حدیث قطعى الدلاله و ظنّى السّند است. شما فرمودید که گفته اند: حدیث ظنّى الدّلالة است. ولى آنچه نوشته اند و مى گویند این است که قرآن ظنّى الدّلالة و حدیث قطعى الدّلالة است، و این که گفتید: «مسأله ى حجیّت ظواهر کتاب و سنّت مسأله اى است مربوط به پس از تفسیر و فهم کتاب و سنّت»، سخن صحیحى نیست، زیرا مسأله ى ظنّى بودن دلالت الفاظ قرآن، از بحث هایى است که از ابتدا به خورد طلاب داده شده و این مسأله در ذهن طلبه جا گرفته است، واقعاً فکر مى کنند قرآن دلالتى در حد ظن و گمان دارد و نمى تواند مورد استناد یقینى قرار گیرد. این فرضیه قبل از رسیدن به مرحله ى تفسیر کتاب و سنّت تدریس مى گردد، و باعث مىشود قرآن بهطور کلى به گوشهاى رانده شود.
خود این قول ظنى بودن قرآن، از بدترین و زشتترین تهمت هاى ناروایى است که به قرآن کریم زده شده است و نیز از منفورترین و معیوبترین پیشفرض هاى غلطى است، که چنانچه با این رقم بینش و پیش فهم به سراغ قرآن بروند، که رفته اند. کل اسلامیات ما زیر سؤال مى رود. مفروضات نادرست زیاد داریم، لکن این مفروض، از بدترین و خطرناکترین آنها است چونکه کل قرآن را به نابودى مى کشاند و از دلالت ساقط مى کند.
چندین اشکال بر این فرضیه ى نادرست وارد است:
اول این که مى گویند قرآن قطعى السند، اما دلالت آن ظنى است. ما که مى دانیم و شما نیز اعتراف دارید که قرآن بدون هیچ کم و زیاد از جانب خداى تعالى، به گونه اى قطعى نازل شده است. در همین قرآنِ قطعى السّند، آیاتى با الفاظ «یا ایّها النّاس» و «یا ایّها الّذینَ آمنوا» نازل شده که به انسانهاى عامى خطاب دارد، تا چه رسد به علما، عقلا، تحصیل کرده ها و حتى کسانى که عرب نیستند؛ مثلًا اگر از غیر عربها بپرسید:
شما که قرآن مى خوانید چه مى فهمید؟ اکثراً مى گویند: ما از عربى چیزى نمى فهمیم، ولى ترجمه ها را که مى خوانیم خیلى در ما تأثیر مى کند و از تذکرات قرآن درباره ى قبر و قیامت و توحید و نبوت و غیره، استفاده هاى شایانى مى بریم. حال چگونه است که برخى از علماى اسلام گفته اند ما قرآن را نمى فهمیم و ظنّى است؟!!
پس طبق همان دلایل مذکور، خداى تعالى با علم و عدالت و رحمت مطلقه اش، بیان هدایتى خویش را بایستى به گونه اى بفرستد تا هیچ عذرى براى مکلفان در اعتقادات و عمل به احکام نماند، در حالى که سخن نارواى ظنّى الدّلالة بودن قرآن، سبب رفع تکلیف آگاهانه از مکلفان و تهمت ظلم، جهل و خیانت به ساحت قدس الهى است.
دوم: از کسانى که نسبت ظنّى الدّلالة بودن یا ابهام به قرآن داده اند، چه داخلى و چه خارجى، باید پرسید: آیا لفظ زید خارج از قرآن قطعى و صد درصد دلالت بر زید دارد، اما در آیه ى: «فَلَمَّا قَضى زِیدٌ مِنها وَطَرَاً زَوَّجْناکَها» (احزاب/ 37) لفظ زید در این آیه ظنى است؟ آیا مى توان گفت معلوم نیست این کلمه ى زید، دلالت بر زید دارد یا غیر او، چون قرآن ظنّى است؟ آیا لفظ (حُرِّمَ) که در میان گویش هاى همه ى اعراب، به معنى حرمت است، در قرآن کریم «حُرِّمَ ذلِکَ عَلَى الْمُؤْمِنینَ» (نور/ 3) به معناى حرمت نیست؟ چون ظنى است؟ آیا ممکن است مرجوح باشد؟! یعنى ممکن است شک کنیم که آیا (حُرِّمَ) دلالت بر حرمت دارد یا نه؟!
خداى تعالى از به کار بردن لغات، و الفاظ قرآنى مراداتى داشته که رسیدن به آنها کارها بسیار آسان و در پایان بدون ابهام است. یعنى نه تنها قرآن قطعىالدّلالة و قابل فهم است، بلکه قطعى بودن دلالتش همچون معانى والایش بى نظیر و خود همچون معانیش بالاترین اعجاز است و آیا در اعجاز لفظى قرآن آثار عجزى از دلالت عادى یافت مى شود؟
سوم: این که مى گویید احادیث قطعى الدّلاله اند با این که سندیت آنها ظنّى و مورد شک و تردید است، اینجا اشکال دو برابر است، چون اولًا قرآن و سنّت قطعیّه، هر دو با هم وحى الهى هستند، اما با این تفاوت که الفاظ و عبارات قرآن، بیان و دستور مستقیم خداست، ولى الفاظ و عبارات سنّت قطعیّه، فرموده ى رسولاللَّه صلى الله علیه و آله و معصومین علیهم السلام است و تنها مفاد آنها وحى الهى است، یعنى قدر مسلّم قرآن بالاتر از سنّت قطعیّه مى باشد؛ امتیاز قرآن دو بُعدى و امتیاز سنّت تک بعدى است. بُعد مشترک این که هر دو وحى الهى هستند؛ پس چه شده که حدیث قطعى الدّلالة و قرآن ظنّى الدّلالة است؟
مفهوم چنین فرضى این است که علم معصومین علیهم السلام بالاتر از علم خداست که ایشان قطعى سخن گفته اند و خداى تعالى نتوانسته یا ندانسته یا نخواسته به طور قطع سخن بگوید؟!!
آیا قرآن که حتماً خالص است و سندیت قطعى دارد مورد ظن و ابهام و تردید است، ولى احادیثى که سند و متن آنها، هر دو مورد تردید است، دلالت قطعى و صد درصد دارند؟! چه کرده اید؟ و چه مى خواهید بکنید. تا چه اندازه قرآن خدا را بى صاحب پنداشته اید؟
شما با این کار، شک خود را به یقین تبدیل کرده اید و یقین خود را به شک انداخته اید، در حالى که طبق قواعد عقلى و فقهى، انسان همیشه باید به یقین خود عمل کند. مگر نه این است که قرآن قطعى الصّدور و احادیث ظنى الصّدور هستند، طبق قاعده خودتان به کدامیک باید توجه و عمل نمود؟ کدامیک رابیشتر باید ملاک و معیار عمل قرار داد تا حقیقت آشکار گردد؟
اگر قرآن ظنّى باشد، در نتیجه ما همگى در ظنّیت و تردید به سر مى بریم. چون محکمترین بیانات الهى که هیچ مسلمانى در اعجاز آن شک ندارد و حتى سوره اى یا آیه اى مثل آن را نتوانسته اند و نمى توانند بیاورند ظنى است! حال این که مقتضاى فصاحت و بلاغت و قطعى بودن اعجاز است یا ظنى بودن اعجاز است آن هم اعجازى ابدى؟؟؟ آیا عصاى موسى علیه السلام که اژدها شد قطعى بود یا ظنّى؟ اگر ظنّى بود که دیگر اعجاز نبود، البته فرعون و فرعونیان که حاضر به قبول نبودند، مى گفتند: این معجزه نیست، بلکه سحر است؛ یعنى در ماهیت معجزه ایجاد شک و ظن نمودند، با این که به طور قطعى آن را حس کردند و در مقابله با حضرت موسى علیه السلام به ساحران مصرى دستور دادند هر کارى مى توانند انجام دهند. ایشان هم طنابهایى را انداختند، اما اینها ظنى بودند یا آنها؟ عاقلان دانند. ولى عصاى موسى علیه السلام که همه ى آنها را بلعید، معجزهاى کاملًا قطعى بود، زیرا موجودى واقعى گردید و تمامى طنابهاى ساحران را بلعید، ساحران نیز که بیشتر از هر کسى به دروغ بودن سحر و ساحرى خود آگاهى داشتند، به یقین فهمیدند که کار موسى ابن عمران سحر علیه السلام و جادو نیست و معجزهاى قطعى است، لذا به او ایمان آوردند. در هر صورت، معجزه ى حضرت موسى علیه السلام موقتى و فقط به دست خود آن حضرت انجام شد. آیا شما چنین معجزه اى را نیز ظنى مى دانید.
ما بر خلاف شما، یقین داریم که قرآن کریم معجزه اى ابدى است و بالاترین معجزات رسول اسلام است و باید از معجزات سایر انبیاء نیز قطعى تر و محکم تر باشد تا اعجاز ابدى باشد؛ اعجازى کامل که حتى بُعد قشرى و ظاهرى اش اعجاز لفظى است. به طورى که در روشنىِ دلالت بسى برتر و فراتر از بیانات دیگران باشد. قرآن بهترین و روشنترین دلالت الفاظ را داراست که یک هزارم، یک در بى نهایت، اجمال و گنگى در دلالتش راه ندارد.
کسانى که مى گویند قرآن ظنّى الدّلالة است آیا گفته ها و نوشته هاى خودشان هم ظنّى مى دانند یا قطعى؟ سه جواب مى توانند بدهند:
1- بگویند گفته هاى ما ظنّى است، و قرآن هم ظنّى است. مى پرسیم: بنابراین اگر قرآن که ارزشمندترین بیانات است تا حرف هاى شما که پایین ترین گفته هاست، همه به گونه ى یکسان ظنّى باشد، چطور مابین این دو را که احادیث اند، مى گویید قطعى است؟! به علاوه اگر مى گویید قرآن ظنّى و به تبع آن سخن شما هم ظنّى است؛ پس باید گفت: ما شک داریم مراد شما از ظنّى بودن، ظنّى بودن است یا قطعى بودن؟ یعنى حرفهاى شما یقین آور و علم آور نیست و در نهایت نباید به گفته ى شما مطمئن بود که قرآن ظنّى است یا قطعى.
2- بگویند حرف هاى ما همگى، قطعى است، ولى قرآن تا حدودى قطعى و بیشتر آن ظنى است. چنین سخنى پیامد تناقض و تبعیض را به دنبال دارد. اگر حرفهاى شما کلًا قطعى است پس قرآن هم به طریق اولى کلًا قطعى است. قرآن که داراى آورنده ى واحد و سبک و سیاق منسجم و واحد است، چگونه مى گویید قسمتى از آن قطعى و قسمتى ظنى است؟ اصولًا سخنى ظنى است که از روى علم و آگاهى و دلیل نباشد، اما قرآن که از ناحیه علم مطلق الهى صادر شده است، به مراتب قطعتیش بسیار بالاتر از هر کلام قطعى است، و اولویت کلام قرآن بر سایر گفته ها قابل انکار نیست.
3- بگویند سخن ما کلًا قطعى است ولى بیان خداى تعالى «قرآن» کلًا ظنّى است.
ج- چگونه است که سخنان و نوشتارهاى شما قطعى الدلالة است، با این که شما بشرید، مطلق نیستید، اما کتاب خدا که از ناحیه ى علم و عقل و عدالت و رحمت مطلقه نازل شده ظنّى الدّلالة است؟!! پس معلوم مى شود شما بهتر مى توانید خدائى کنید.
اگر کسى چنین بگوید عملًا کلام خود را از کلام خداى تعالى بالاتر دانسته و چنین شخصى راه او قطعى الضّلالة است و انسان را به گمراهى مى کشاند. کوچکترین پیامدش تصریح تلویحى به این مطلب است که بشر توانسته با گفتن حرفها و نوشتن کتابها منظور خود را به دیگران بفهماند، ولى خداى تعالى «معاذاللَّه» از داشتن چنان هنرى عاجز بوده و نتوانسته است!!
بندگان خدا اگر منظور و مقصودى داشته باشند لغت واضح و دال بر مقصود خود را مى آورند، اما خدا که خالق لغت و اهل لغت است، علم و قدرت و کمالاتش مطلق است، خدایى که ظلم و خیانت و جهل در او مفهوم ندارد، آیا لغاتى را انتخاب مىکند که دلالت درست و قطعى بر مراد و منظورش نداشته باشد؟ خدایى که خودش مىفرماید: «انّهذَا القُرآنَ یَهدى لِلَّتى هِىَ أَقْوَم» (اسراء/ 9): همانا این قرآن به هر آنچه که پابرجاتر، محکمتر و ارزشمندتر است هدایت مىکند.
مگر نه این است که هدایت به راه پابرجا و استوار، نیازمند به کلام محکم و قطعى و خدشه ناپذیر است، دال و مدلول هر دو باید قطعى باشند تا هدایت قطعى شود. خداى تعالى در دهها آیه، مناط هدایت به شریعت الهى را علم و قطع دانسته و رسیدن به علم را با یقین مى داند نه با شک و تردید و گمان: چنانچه در آیات شریفه.
1- «وَ ما یَتَّبِعُ اکْثَرُهُم الَّا ظَنّاً انَّ الظَّنَّ لا یُغنى مِنَ الْحَقِّ شَیْئاً» (یونس/ 36)
و اکثر مردم جز از خیال و گمان پیروى نمى کنند، در صورتى که خیال و گمان کسى را بى نیاز از حق نمىکند.
2- «انْ تَتَّبِعُونَ الَّا الظَّنَّ وَ انْ انْتُمْ الَّا تَخرُصُون» (انعام/ 48) شما پیروى نمى کنید مگر از خیال و جز به گزافه سخن نمى گویید.
3- «ذلِکَ ظَنُّ الَّذینَ کَفَرُوا فَوَیْلٌ لِلَّذینَ کَفَرُوا مِنَ النّار» (ص/ 27) این گمان کسانى است که کافر شدند پس واى از آتش بر آنان که کافر شدند.
4- «وَ ما ظَنُّ الَّذینَ کَفَرُوا عَلَى اللَّهِ الْکَذِبَ یَوْمَ الْقِیامَه» (یونس/ 6) آنان که دروغ مى بندند بر خدا چه گمان کرده اند، واى بر آنان از روز قیامت.
5- «وَ لا تَقْفُ مَا لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ» (اسراء/ 36) هرگز پیروى نکنید از آنچه به آن علم ندارید.
همه ى آیات فوق و همانندشان، پیروى از ظن و گمان را مردود دانسته، و در آیه ى اخیر پیروى از غیر علم و یقین را ممنوع اعلام مى نماید. پس اگر قرآن ظنّى الدّلالة و دلالت آن در حد گمان باشد، علم آور نبوده و نباید از آن پیروى کرد؟ چون خود قرآن پیروى از غیر علم را حرام دانسته است، پس خدا کتابى براى هدایت انسانها فرستاده که پیروى از آن حرام است!! مگر این که ماده ى «علم» را هم در قرآن به معنى «ظنّ» گرفته باشند! «2»در حالى که بسى دور از شأن مقام ربوبیت و محال است که چنین کارى انجام دهد و کتابى بفرستد که مردم عادى یا حتى علما آن را نفهمند. بلکه برعکس، مقتضاى رحمت رحیمیّه ى خداى سبحان است که با نزول کلام گهربار خود، همگان را از این سرچشمه ى نور و روشنى سیراب کند و به وسیله ى همین کلام قطعى، همه را به راه راست هدایت فرماید. کلام الهى: قرآن، کتابى نیست که با هر شبه هاى، بتوان ذرهاى شک و تردید در آن روا داشت. «وَ لَم یَجْعَل لَهُ عِوَجاً» (کهف/ 1) کوچکترین عوج و انحرافى در قرآن نیست. «قُلْ فَلِلَّهِ الْحُجَّةُ الْبالِغَة» (انعام/ 149) بگو حجت الهى براى خدا به سوى ما- بالغ و تمام و گویاست.
سخن ظنى و گمانى هرگز بالغ نیست، و آیا این «حجة بالغة» هم در قرآن به معنى نابالغ است؟ ظنى است؟ عجباً؟ «قُلْ انَّنى هَدانى رَبِّى الى صِراطٍ مُستَقیمِ دیِناً قَیِّماً» (انعام/ 161)
بگو اى پیامبر، به درستى که خداى من مرا هدایت کرد به راهى مستقیم و دینى محکم و استوار و ارزشمند. این هم ظنى است؟
به هر حال و این تهمت ظنّى الدّلالة بودن قرآن، خود اهانتى قطعى به بالاترین و والاترین وحى گویاى الهى است که به هیچ کتاب دیگرى، چنان نسبت وقیحانه اى داده نشده است، در حالى که با سختى فراوان سعى مى کنند متنهاى ثقیل بشرى را که حتى گاهى بى فایده و یا کم فایده نیز هست موشکافى کنند، و نکاتش را دریافت نمایند، اما به قرآن مظلوم که مى رسند مى گویند، این کتاب قابل فهم ما نیست. با آن که به تعبیر خود قرآن کریم این کتاب کتابى است بسیار آسان و قابل فهم همگان: «لقد یسّرنا القرآنَ للذّکر فَهل مِن مُدّکِر» (سوره قمر، آیه/ 16) اى پیامبر! ما واقعاً این قرآن را براى متذکر شدن (هشدار و یادآورى براى مردم) سهل و آسان قرار دادیم پس آیا هیچ پند گیرندهاى هست؟
اگر قرآن از دلالت قطعى اش سقوط کند، خود سقوط تمامى کتابهاى وحیانى است، زیرا قرآن برحسب تصریحاتى نسبت به همه ى آنها مهیمن و نگهبان است. روى این اصل، چنان نسبتى به قرآن که میان دشمنان اسلام و دوستانى ناآگاه شهرت یافته، کل شرایع ربانى را واژگون مى کند، و متأسفانه این بدترین ستمى است که نسبت به قرآن کریم شده است.
عرض سلام و ارادت و اعلام کفایت مذاکرات در این زمینه از جانب حقیر و البته احساسم این است که با این نوشته ، حرف بنده در این زمینه تمام است و نسبت به مجموع گفتگوهای مفید انجام شده خوانندگان محترم باید اظهار نظر کنند . جناب آقای عباسی در پاسخی که به آخرین کامنت بنده داده اند نظرم را نسبت به سیره علمای صفوی و امام خمینی جویا شده اند ، طبیعیست که توجیه و تعلیل برای رفتارهای تک تک افراد کاری است که سرانجامی ندارد ، اینکه چه کسی و با چه هدفی (مخصوصا غیر معصوم ) چه کاری را انجام داده ، مطلبی نیست که ما بخواهیم منش و مکتب اعتقادیمان را بر آن اساس تنظیم کنیم و پرداختن به این امور را کاری عبث و بیهوده میدانم ، اختلاف در سیره علمای متقی در جریان مشروطه و انقلاب اسلامی و استدلال هر کدام از آنها بر صحت مسیرشان دلیلی بر این مدعاست و رفتار به ظاهر متناقض حضرت امام با آل سعود و صدام نیز دلیل دیگری بر عدم پگیری این شیوه از بحث است . اما قطعا فعل معصوم در بیعت با کسی که خود معصوم او را غاصب خوانده ( نه ما ) میتواند مورد توجه قرار گیرد و حتی مبنای سیره و اعتقادات ما باشد. (شاید تفاوتی هم نکند که اگر این بیعت اجباری و با ریسمان به گردن انداختن همراه باشد یا به قول برخی دوستان مشتاقانه و از روی رغبت باشد)
تا اینجای حرفم میخواستم که پرسشهای چندگانه مطرح شده را منحصر کنم تا دامنه بحث گسترده تر از اینی که بوده نشود . اما نکته اصلی که من مکررا آن را سوال میکنم و نمیدانم ادبیات من در بیان سوالم ناقص است و یا اینکه برخی دوستان به دلایلی تمایل دارند بحثی در این زمینه صورت نگیرد و دعواها را فقط در نقلهای تاریخی و احیانا کوچه های بن بست مدینه پیگیری کنند و به نتایج از پیش تعیین شده دست یابند ؟ .خود شما بیان کردید که خلافت پایین ترین شان ولی خداست و قطعا همراهی با مقام خلافت ولی خدا و اطاعت از احکام حکومتی او ( که در این مورد به سخن رهبری معظم هم استناد کرده اید) پایین ترین مرتبه همراهی است که عدم همراهی در این پایین ترین شان به خروج و تمرد از امام مسلمین منجر خواهد شد و این حداقل هاست مثل شهادت گفتین برای اسلام و معلوم است که هر کس شهادتین بگوید و شمشیر علیه حاکم اسلامی نکشد در این دنیا در امان است . اما سوال من که از اولین نوشته ام و در چندین کامنت پیاپی نیز پرسیده ام و نمیدانم به چه دلیلی این سوال را با مطالب دیگری پاسخ میدهید ، سوالی است مبتنی بر آیت الکرسی و آن همراهی با ولی خدا در بالاترین جنبه که ولایت معنوی است و آیت الکرسی هم اصلا موضوع بحثش مقام خلیفه مسلمین بودن ولی خدا نیست و همراهی با ولی را در احکام حکومتی نمیداند ، موضوع آیه مقام ولایت معنوی ولی خد است که افراد در این زمینه دو دسته اند یا همراهان با ولی در ولایت معنویش یا همراهان با با طاغوت در ولایتش ، قطعا نیازی به توضیح نیست که حرفی که رهبری گفته اند مربوط به تمرد یا عدم تمرد از حاکم اسلامی و حکومت اسلامیست که این اندازه تبعیت باعث در امان بودن جان و مال و ناموس آن فرد در حکومت اسلامی میشود و قطعا به این معنا نیست که هر کسی را که حکومت اسلامی جان و مال و ناموسش را تضمین کرد (مثل اهل کتاب ) پس سعادت اخروی او را هم تضمین کرده و اعمالش در نزد خدا صالح و مقبول است و او هم در حصن ولایت معنوی ولی خداست ! واضح است که ممکن است کسانی در پایین ترین شان(خلافت ظاهری) همراه با ولی باشند اما در بالاترین شان ( ولایت معنوی )همراه نباشند و راهی به سوی سعادت نبرند و البته قطعا آنهایی که در پایین ترین شان همراه نباشند عقلا و منطقا نمیتوانند در بالاترین شان همراه او باشندو این مطلب بسیار مهمی است .
من از ابتدا دنبال شنیدن این پاسخ بودم که اولیای شیطان در این مقطع 25 ساله چه کسانی بودند که شما پیامبران دروغین و مرتدان و پادشاهان روم و ساسانی را معرفی کردید که من پاسخ را عرض کردم و در یک کلام پرسیدم چه شده که شیطانی که اذنابش( منافقین) را تا پای منبر پیامبر هم پیش آورده بود، به یکباره با تشکیل سقیفه دست به عقب نشینی می زند و نیروهایی که به زحمت تا پشت منبر پیامبر رسانده بود را به هزاران کیلومتر دور تر و در مرزهای جغرافیایی ایران و روم سوق میدهد و جنگ نزدیک به برد را به یکباره وا می نهد و قسمی را که نزد پروردگار برای گمراهی همه بندگانش خورده بوده را به یکباره از یاد می برد؟( در اینکه تمام مخالفتهایی که با کلمه توحید میشود زیر نظر شیطان ساماندهی میشود طبق نص آیات قرآن و آیت الکرسی تردیدی نیست)، پرسیدم چرا تاریخ بعد از رحلت نبی اکرم دیگر گزارشی از فعالیت منافقین نمیدهد و به یکباره منافقین از صحنه منازعات سیاسی مسلمین حذف میشوند؟آیا واقعا و به یکباره همه منافقین ایمان آوردند و یا اینکه از دار دنیا رفتند که دیگر خبری از مخالفتهایشان برای کندن نهال نورس اسلام نیست ؟؟؟ هیج عقل سلیمی حذف بی دلیل این جنود با اخلاص شیطان را ازسوی ابلیس روا نمیداند!
سوال دوم : چگونه ثابت میکنید که همراهی فرضی امام علی علیه السلام با خلفای سه گانه به همراهی آنها با ولی خدا در مقام ولایت معنویش منجر شده است ؟ برای عدم همراهی در بعد ولایت معنوی این صحابه محترم من ادله ای در کامنتتهای پیشین آورده ام و نکته مهم را هم همان عبارتی دانستم که حضرتعالی از نهج البلاغه از قول حضرت علی که ولی بودنشان ثابت است آورده اید که آن حضرت آنها را غاصب دانسته و جالب است که شما در پاسخ من اعتقادات زیدیه را آورده اید که تقدم مفضول بر فاضل را روا دانسته اند ، این پاسخی به سوال من نبود ، بلکه سوال این بود که کدام عقل سلیمی می پذیرد که ولی خدا سرپرستی و ولایت معنوی غاصبین حقش را بر عهده بگیرد( قطعا یقین دارید که ولی خدا به کسی هم تهمت نزده ) . از سوی دیگر هم بدیهیست خوش برخوردی حضرت علی علیه السلام با هر موجودی در این دنیا سعادت اخروی او را رقم نخواهد زد وتنها همراهی در شان ولایت معنوی عامل سعادت آنها خواهد بود و طبیعتا این همراهی لوازمی را میطلبد که به نظر میرسد برخی از صحابه کرام فاقد این ویژگی بوده اند .
راستی هنوز چهره های کارپردازان زبردست شیطان وفرماندهان سپاه او در این دوره( دوره 25 ساله خلافت ) برایمان معلوم نشده ، خوبست همانگونه که در پی شناخت اولیاء الهی و صاحبان ولایت معنوی مسیر نور در این مقطع هستیم ، اولیاء شیطان را نیز در آن برهه بشناسیم و نورافکنی در چهره شیطانیشان روشن کنیم که شناخت حق و اصحاب حق و باطل و اذنابش اولین قدم در راه پیروی از حق و دوری از ولایت طاغوت است .
اللهم ارنی الحق حقا حتی اتبعه ، و ارنی الباطل باطلا حتی اجتنبه (فرازی از دعای 33 صحیفه سجادیه)
بازهم از اینکه حوصله کردید ممنونم و از جناب آقای عباسی ، رضایی ، فاضل ، حسینی ، رجایی و دیگر دوستانی که با اظهار نظرهای خوب خودشان در رسیدن بحث به کمال کوشش کردند تشکر صمیمانه دارم و منتظر بیان نظرات تکمیلی در این زمینه هستم .
دیدگاه امام خمینی درباره نقش نظامیان در حفظ انقلاب و نظام
به مناسبت 19 بهمن، روز نیروی هوایی
اشاره
حفظ انقلاب و نظام به چیست؟ در پاسخ این پرسش نظرات مختلفی وجود دارد. عده ای هم معتقدند وجود نظامیان مقتدر و مسلح به سلاح روز؛ اعم ارتش و سپاه و بسیج و... به همراه وفاداری مطلق آنان به نظام و سران نظام و تحت فرماندهی واحد بودن و... از جمله ابزارهای حفظ انقلاب و نظام است. به ویژه قوای مسلحی که تجربه 8 سال جنگ تمام عیار را با خود همراه داشته و به لحاظ توان و وفاداری و اطاعت امتحانشان را پس داده اند. در همین راستا بعضی از صاحب نظران حتی دادن قدرت مالی و اقتصادی به قوای مسلح را تجویز کرده و حضور آنان در عرصه سیاست را جایز و گاه لازم می دانند. دیدگاه امام خمینی در این باره چیست؟ این یادداشت کوتاه در پی پاسخگویی به این نوع پرسش ها از دیدگاه امام خمینی است.
مقدمه
انقلاب اسلامی ایران در فضا و شرایطی به پیروزی رسید که رژیم پهلوی در ابعاد سیاسی، اقـتـصادی، نظامی و حمایت های بین المللی از قدرت بالایی برخوردار بود. کشور نه دچـار قحطی و ورشکستگی اقتصادی بود و نه درگیر جنگی که توان آن را نابود سازد. ارتـش و دیگر قوای نظامی مـجـهـز بـه مـدرن تـریـن سـلاح هـا بـه هـمـراه وفـاداری کامل نسبت به محمدرضا پهلوی بود. حمایت های همه جانبه آمریکا، انگلیس و حتی شوروی و چـیـن از شـاه و افزایش درآمد کشور بر اثر بالا رفتن قیمت نفت، همه شرایط از وضعیت مساعد رژیم پـهـلوی خـبـر مـی داد. بـا وجـود ایـن کشوری که جزیره ثبات در خاور میانه لقب گرفته بـود، بـا نـهضت اسلامی به رهبری امام خمینی که دارای هیچ نیروی نظامی و کادر اداری و توان مالی و... نبود، متلاطم شد و در نهایت انقلاب به پیروزی رسید و همه را به تعجب واداشت.
حال باید دید چرا با وجود موقعیت بسیار مساعد رژیم پـهـلوی به ویژه به لحاظ نظامی و ارتش تا بن دندان مسلح و با آن همه تجهیزات به روز دنیا از کنترل انقلاب اسلامی ایران عاجز ماند؟
واقعاً چرا قوای نظامی رژیم پهلوی که به لحاظ کمی و کیفی در منطقه ممتاز بود و در جهان نیز از بهترین ها! در برابر مردمی با دستان خالی آنگونه ناکارآمد شد؟
مـهـم تـریـن ابـزار قـدرت رژیـم پهلوی ابزار نظامی بود، نیروهای مسلح ایران مرکب از نیروی هوایی، زمینی، دریایی، سازمان گارد شاهنشاهی، ژاندارمری و شهربانی بود. از طـریـق کـارهـای فـرهـنـگـی و تـبـلیـغـی، بـا تلقین شعارهایی نظیر خدا، شاه ، میهن و تـخـصیص بودجه هنگفت به نیروهای مسلح و تأمین زندگی افسران ارتش تلاش می شد تا آنان به محمدرضا پهلوی وفادار بمانند. شخص شاه به نیروهای مسلح عنایت ویژه ای داشـت و سـهـم نـیـروهـای مـسـلح از بـودجـه سـالیـانـه کـشـور در طول سلطنت محمدرضا پهلوی نسبت به دیگر وزارت خانه ها و نهادها بالاترین بود. سالهای پایانی رژیم تـعداد پرسنل قوای نظامی و انتظامی نسبت به قبل چندین برابر شده بود. سابقه کودتای سوم اسفند 1299 را کـه رضـاشـاه بـه قـدرت رسید و کودتای 28 مرداد 1332 را که محمدرضا شاه به قدرت برگشت و سرکوب جنبش ظفار کشور عمان را در پرونده کاری خود داشت.
در طول سال های 1341 تا 1357 نیز نقش ارتش شاهنشاهی و دیگر مراکز نظامی و امنیتی روشن است؛ سـرکـوبـی تـظـاهـرات 15 خـرداد 42 و 17 شـهـریـور 1357 و 19 دی 1356 و سرکوبی تظاهرات سایر شهرستانها؛ قـابـل ذکـر اسـت کـه شـاه بـرای کـنـتـرل ارتـش از یک پلیس سری نیز بنام سازمان شـاهـنـشـاهـی و رکـن 2 که مستقیماً زیر نظر خودش بود اسـتـفـاده می کرد. لذا ارتش مهمترین وظیفه اش حفظ و تضمین ادامه حیات رژیم پهلوی بود. پس چرا نتوانست به وظیفه اش عمل نماید و...؟
بررسی پاسخ حضرت امام به این پرسشها
صاحبنظران در تعریف یک کشور مستقل گفته اند: کشوری است که در یک سرزمین مشخص دارای حاکمیت معین با جمعیت و ملت پایدار. یعنی سه رکن اصلی و اساسی یک کشور؛ سرزمین، ملت و حکومت می باشد. هر کدام از این سه رکن وجود خارجی و عینی نداشته باشد، وجود کشور نیز معنا پیدا نمی کند. وجود دیگر شریان های حیاتی کشور و یک حکومت، نهادها، سازمان ها و... همه به این سه رکن برگشت دارند، حتی وجود قوای نظامی و ارتش و سپاه و... هیچکدام هم ردیف این سه رکن نبوده و نیستند. با این توضیح حضرت امام پاسخ سؤالات فوق را می دهند:
از دیدگاه ایشان قوای مسلح هرچقدر هم به لحاظ کمی و کیفی بالا باشند و قدرتمند، اگر پشتیبانی ملت را نداشته باشند، توان هیچ کاری را نخواهند داشت. لذا می فرمایند:
«ملت مى رود سراغ فرهنگش، یک فرهنگ فلج؛ یک فرهنگى که از آن هیچ کار نمى آید و نمى تواند یک نقش صحیحى داشته باشد در ملت. مى رود سراغ ارتشش، مى بیند که یک ارتشى است که انگل است... تحت فرمان ملت نیست، براى ملت نیست، به نفع ملت نیست. همه قوایشان را روى هم گذاشتند براى کوبیدن این ملت، به امر شاه و به امر دستگاههاى بالاتر... و شاه را مى خواهند با همه جنایتش نگه دارند.» (صحیفه امام، ج4، ص 135)
پس می بینیم که نیروی مسلحی که با ملت و در خدمت ملت و به نفع ملت نباشد، ولو در خدمت حکومت و کشور باشد، از نظر امام «انگل» است. چون همه توان و قوایشان به امر شاه برای کوبیدن ملت است.
و در جای دیگر تأکید می کنند:
«ارتشْ ارتش ما نیست! ارتش استقلال ندارد... بر خلاف آن چیزى که ملت مى خواهد. ملت مى گوید.» (صحیفه امام، ج5، ص 49)
حضرت امام ارتش زمان شاه را ضمن اینکه از قوی ترین و بهترین بازوان قدرت رژیم می داند، اما به لحاظ عدم حمایت مردمی و بجای در خدمت مردم بودن، در برابر مردم و در خدمت شاه و بیگانگان بود، مورد سرزنش قرار داده و می فرماید:
«این ارتش که در رأس همه [قدرت] هاست نسبت به مقاصد شاه و همیشه به این ارتش مى نازد، این ارتشش که این طور است نه در خدمت مردم [و]، ملت است، و در خدمت امریکاست؛ براى اینکه منافع او را [تأمین کند] مى کُشد ملت خودش را که منافع او ... تحقق پیدا بکند!» (صحیفه امام، ج5، ص 51)
با اوجگیری انقلاب و پیوستن گام به گام ارتش و دیگر قوای مسلح به مردم حضرت امام در پیامی به نیروهای مسلح و ارتش شاهنشاهی جدایی قوای مسلح از مردم را موجب تزلزل آنها دانسته و توصیه به نزدیکی به هم و وحدت می کنند:
«مى بینید که الآن شماها وقتى در آغوش مردم مى روید، با کمال خوشرویى و کمال رأفت، با شما رفتار مى کنند، براى شما شعار مى دهند، براى ارتش شعار مى دهند. و این بهترین چیزى [است] که براى یک ملتى است که این استقلال یک ملتى را حفظ مى کند، که همه قوا با هم باشند. این طور نباشد که ملت خودش را از [شما] جدا ببیند، از قواى انتظامى جدا ببیند، قواى انتظامى هم خودش را از مردم جدا ببیند. این جداییها اسباب این مى شود که تزلزل پیدا بشود. و هر چه با هم مجتمعتر باشید، طمأنینه بیشتر حاصل مى شود، و به مقصد زودتر مى رسید.» (صحیفه امام، ج11، ص 44)
نقش نظامیان پس از انقلاب در حفظ نظام و انقلاب
از دیدگاه حضرت امام حفظ پیروزى به دست آمده، از اصل آن دشوارتر است. در همین زمینه می فرماید: «بدانید که حفظ یک پیروزى مشکلتر است از پیروزى به دست آوردن، کشورگشایى از حفظ کشور آسانتر است. الآن ما در مشکل حفظ نظام جمهورى اسلامى هستیم، یعنى آن مرحله اول که پیروزى ابتدایى بود گذشت و پیروز شدید بحمد اللَّه، لکن بقاى این پیروزى و بقاى این دستاوردهایى که شما به دستتان آمد، امروز مشکلتر از خود آن پیروزى است که به دستتان آمد، نگهداریش مشکل است. باید همه کوشش کنید که این چیزى که به دست آوردید نگه دارید.» (صحیفه امام، ج18، ص 281)
حال عامل و قدرت اصلی حفظ این دست آورد بزرگ چیست؟ داشتن نیروی های مسلح مقتدر و و بزرگ؟ به دست آوردن تجهیزات پیشرفته و مدرن نظامی روز؟ در اختیار گرفتن انرژی و صلاح هسته ای؟ و...
با بررسی نظرات حضرت امام که با یک جستجوی گذری در آثار ایشان می توان بدان دست یافت، تشکیل سپاه و ارتش و بسیج و... در حد متعارف از ضروریات کشور است. ایشان وجود نیروی نظامی مقتدر و منظم و مجهز به پیشرفته ترین سلاح روز برای حفظ و اقتدار نظام و کشور ضروری می دانند، اما آن را عامل اصلی و درجه یک حفظ انقلاب و نظام نمی دانند. از نظر امام حفظ انقلاب و کشور با قوای مسلح، به شرط اینکه حمایت و رضایت ملت را به همراه داشته باشند ممکن است والا آنها نه کشور و نظام و انقلاب را می توانند حفظ و حراست نمایند و نه خودشان را! لذا حضرت امام به آنان توصیه می کنند:
«شما حیثیت مملکت ما را خودتان باید حفظ کنید؛ و حفظش به این است که نظام را حفظ کنید و آن چیزى که در قانون نظام است شما باید حفظ بکنید. و ما پشتیبان شما و شما پشتیبان ما باشید و ملت پشتیبان همه باشد.» (صحیفه امام، ج7، ص 25)
و در سخنرانى در جمع پرسنل ژاندارمرى و نیروى انتظامى می فرماید:
«قواى انتظامى بیدار باشند که بین آنها و ملت جدایى نیفتد... ما همه از شما هستیم و شما از ما. و همه پاسداران اسلام و همه برادر. مثل زمان طاغوت نیست که بین ما و شما را جدایى انداختند. اجانب بودند که مى خواستند قواى انتظامى از ملت جدا [باشند]. مردم را از قواى انتظامى مى ترساندند. قواى انتظامى از ماست؛ نباید ما از آنها بترسیم و نباید آنها از ما. هیچ هراسى در کار نیست، برادر هستیم؛ برادرها از هم نمى ترسند، همه در خدمت هم هستند ما همه در خدمت اسلام.» (صحیفه امام، ج7، ص 87)
شاید بتوان در پاسخ شما چنین گفت که وقتی پای اصل دین در میان است منافع و حتی حقوق شخصی جایگاهی ندارد. چنان که فرمایش امیرمؤمنان -ع- را آوردم. یادآوری میکنم که گر چه ما از حیات پربار امام حسین -ع- فقط حدود هفت ماه را -یعنی از نیمه ماه رجب که معاویه مرد و یزید زمام امور را به دست گرفت تا اربعین شهادت آن حضرت- میدانیم و ارج مینهیم اما امام حسین در طول حیات سیاسی خود -چه آن هنگام که فرزندی مطیع در دوران سکوت پدر بزرگوارش در قبال تحولات سیاسی آن زمان بود و چه آن هنگام که فرماندهی دلاور در عهد خلافت پدر بزرگوارش بود و چه آن زمان که مشاوری امین و صادق برای برادر گرامیش بود و چه آن زمان که خود امامت و زعامت معنوی امت را در عهد معاویه بر عهده داشت- چنان که خود آن حضرت و دیگر تحلیلگران گفته اند و آورده اند ، علت این که آن حضرت به مانند برادرش هیچ اقدامی در سرنگونی حکومت معاویه و به دست گرفتن حکومت انجام ندادند ، این بود که گر چه تحریفاتی در روند حکومت و حاکمیت دینی از طرف متولیان امر حکومت اسلامی صورت گرفته بود اما این تحریفات و حتی تغییرات تا بدانجا نبود که به اساس دین آسیب بزند و تا وقتی که دین آسیب جدی نمیدید امام بر خود فرض نمیدید که دست به شمشیر و قیام بزند ، چنان که نزد. بنابر این باید برای این مقوله جایگاهی قائل شد.
دیگر آن که چنان که بارها گفته شده است ما شیعیان برای ائمه خود سه شأن را قائلیم که پائینترینش تصدی حکومت ظاهری دنیوی بر مردمان آن هم در صورت تمایل و خواست خود مردم - ارجاع میدهم به فرمایش امیرمؤمنان(ع) که لولا حضور الحاضر و قیام الحجة و نیز استناد امام حسین(ع) به نامه ها و درخواستها و خواهشهای مردم کوفه و اجابت دعوت آنان - است. آنچه که در درجه اول از شأن و اهمیت است ولایت معنوی ایشان است که در حقیقت این شأن بیشتر مطمح نظر بوده و کسی هم از مسلمانان با آن مخالفتی نداشته و دربست آن را پذیرفته بودند. و این همان منصبی است که دست بشر از آن کوتاه است و نمیتواند در آن دخالتی داشته و دخل و تصرفی کند. دیگر ولایت علمی و مرجعیت دینی است که از قضا این منصب را هم همه مسلمین پذیرفته بودند و از باب اهل البیت أدری بما فی البیت در مراجعات خود این بزرگواران را شایسته ترین افراد در زمان حیات و زعامت خود میدانستند و به ایشان مراجعه میکردند ، گر چه رویکرد سیاسی و اجتماعیشان متفاوت بود. اما در باب مقوله سوم یعنی تصدی اداره امور سیاسی و اجتماعی و رتق و فتق امور بین ما و شیعیان تفاوت نگرش دیده میشود که نمیتوان این را نقطه مرکزی تبیین نور و ظلمت تلقی کرد. اول بدان دلیل که ما نباید آن دو جایگاه اول را که بسیار پر اهمیت تر از این جایگاه سوم است ، نادیده بگیریم و دیگر آن که نباید فراموش کنیم که شیعه -یعنی کسانی که امام علی(ع) را امام پس از پیامبر و جانشین ایشان در جایگاه معنوی و سپس علمی و بعد خلافت ظاهری مبدانند- خود بر سه دسته است که زیدیه -یعنی آنان که از امام باقر به سمت زید ورغلتیدند- معتقدند گر چه ابوبکر و عمر خطا کردند که حق امام علی را تصاحب کردند اما از باب جواز تقدم مفضول بر فاضل و بلکه افضل این جایز بوده و غصب تلقی نمیشود. فراموش نکنیم که زید همان است که در مقوله امامت با برادر خود امام باقر بحث و جدل داشت و قیام به سیف را از ارکان امامت میدانست و او همان است که عنوان رحم الله عمّی زید را پس از کشته شدنش از برادر زاده اش -امام صادق(ع)- گرفته است. حال این سؤال باید پاسخ داده شود که ما از کدامین زاویه به مطلب مینگریم؟ این دیگر دعوای شیعه و سنی نیست که بخواهیم در نص قرآنی خدشه و جدل کنیم بلکه اختلافی است که بین خود گروه شیعیان وجود دارد.
باز تکرار میکنم همان نکته کلیدی را -که شما آن را احساسی دانسته اید- که فکر نمیکنید همین چنین نگرشی خود خروج از نور و ورود در ظلمت تاریک اندیشانه نسبت به یک جریان که در طول تاریخ تداوم پیدا کرده است ، نیست؟ و آیا نباید این نگرش را اصلاح کرد؟ و البته کسی در محوریت نور بودن خدا و در امتداد او پیامبر(ص) و سپس علی(ع) و فرزندانش تردید ندارد اما آیا نباید نوع نگاه به این مقوله تغییر یابد تا هم سعه وجودی به این بزرگواران داده شود و هم این گرامیان را از این ضیق جایگاه رهایی بخشیم و در دایره تنگ نگاه مضیّق خود گرفتارشان نکنیم و آن را هم به ریش باور اعتقادی و تبیین و تفسیر آیت قرآنی و اساس دین نبندیم؟!!!
.: Weblog Themes By Pichak :.