سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چند سال پیش ، یک روز در مسیر رفتن به محل کارم سوار ماشین پرایدی شدم که راننده میانسالش در ابتدای خط منتظر اولین مسافر بود ، تا سوار شدم ، راننده سلام علیکی کرد و راه افتاد . به او گفتم که من عجله ای ندارم و میتواند طبق معمول همه راننده ها برای سوار کردن بقیه مسافرین صبر کند . با خوشرویی در پاسخم گفت : کسانی که تاکسی سوار میشوند حتما برای رفتن به محل کارشان عجله دارند و تاکسی اساسا برای بردن یک مسافر طراحی شده ، هرچند در کشور ما اینطوری عمل نمیشود، اما من شیوه ام این است که با همان کرایه ای که بقیه میگیرند یک مسافر را به مقصدش برسانم و در این فاصله با مسافرم گپی میزنم و به دنبال برکتی در این گفتگوها هستم. فاصله ای که در خدمت او بودم برای خود من پر برکت بود، از حرفهایی که صادقانه زد وشکری که از نعمتهای الهی در بیانش آشکار بود و مخصوصا قسمت پایانی آن . وقتی به مقصد رسیدم ، یک هزار تومانی به راننده دادم و از او خواستم که به پاس لطفی که کرده کرایه دربست را با من حساب کند ( کرایه دربست هزار تومان بود ) ، او به شدت استنکاف کرد و در عوض از من خواست که چون پول خرد ندارد به او یک 200 تومانی خرد بدهم .در پاسخ به او گفتم که هیچ پول خردی ندارم و تنها پول خرد من یک 200 تومانی بسیار پاره است که چند روزیست مهمان جیب من است و رویم نمیشود آن را به کسی بدهم . با لبخندی به من گفت : همان را بده ، اشکالی ندارد ، این بار من استنکاف کردم و گفتم شما که 1000 تومانی را از من نگرفتید ، دیگر این بی انصافی است که من 200 تومانی از رده خارج را به عنوان کرایه به شما بدهم !

راننده بازهم لبخندی زد و کشوی زیر داشبوردش را باز کرد و گفت اینجا را ببین ، خوب که نگاه کردم کشوی زیر داشبوردش پر بود از اسکناسهای پاره و مچاله شده ای که روی هم انبار شده بودند . راننده گفت : من کارمند بازنشسته هستم ، چند وقت پیش با خودم فکر کردم من که  روزها کار زیادی ندارم ، از طرفی هم دیده ام که بسیاری از دعواهای بین مسافرین و راننده ها بر سر همین اسکناسهای فرسوده است ، برای همین من از همه مسافران پولهای فرسوده شان را میگیرم و ماهی یکبار که فراغت دارم به بانک ملی مرکز میروم و همه آنها را با پول نو عوض میکنم ، پیش خودم فکر کرده ام شاید با این کارم زمینه برخی از دعواهای بین مومنین را در جامعه از بین ببرم . من نه توان مالی دارم و نه هنری بلدم ، اما رفتن تا بانک ملی مرکز را بلدم !

200 تومانی را دادم و خداحافظی کردم ، بی اختیار یقین کردم که خداوند به دلیلی که تنها خودش میداند مرا برای لحظاتی مهمان سفره یکی از ابدال عالم کرده بود ، کسانی که گوشه ای نشسته اند و مقدرات عالم بر اساس نیتهای بزرگ آنان رقم میخورد ، چند لحظه ای نگاهم را به ماشینش دوختم ، انتظار داشتم نوری بشود و به آسمان برود و من هم آدم کرامت دیده ای بشوم ، اما نور نشد و به مسیرش درهمین شلوغیهای شهرم ادامه داد و قاطی شد با همین آدمهایی که خیلی وقتها حقیر میبینیمشان و با نیتهای کوچکمان و عقلهایی که تا بانک ملی مرکز هم پیش نمیرود  برایشان برنامه ریزی فرهنگی و دینی و اخلاقی میکنیم!!!




تاریخ : دوشنبه 92/12/5 | 7:27 صبح | نویسنده : سیدمجید حسینی | نظر