سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یک تجربه عملی در خیابان های تهران!

گشتی در خیابان های شمال تهران با چادر مشکی و روبند؛ تقریبا می توانم بگویم تمام کسانی که در نگاه اول با این ظاهر مواجه میشوند دچار شک شده و این شک را با نگاه های خیره و حتی دوری از من نشان می دادند. مسافتی را پیاده طی کردم. زیرا تقریبا تاکسی برای سوار کردن من نمی ایستاد. تنها افرادی که تقریبا عادی رفتار کردند، کارگر های افغانی بودند. به نظر می آمد که این نوع پوشش برای آنها عادی تر است.

مردم پس از گذشتن از من شروع به پچ پچ می کردند و حتی برخی از آنها ناسزا هایی می گفتند. مانند: «همین ها مملکت را به گند می کشند!» زمانی که زیر پل پارک وی رسیدم توجه مردم و واکنش ها شدیدتر شد. اغلب ماشین ها بیجا بوق می زدن و برخی شیشه های ماشین را پایین کشیده، حرفی توهین آمیز می زدند. اما با این حال ترسی در مردم وجود داشت که مبادا من از دسته ی گشت های ارشاد باشم. زمانی که به پسر و دخترهایی که با هم بودند می رسیدم. دختر ها از پسر های همراهشان فاصله می گرفتند و روسری و موهای خود را مرتب می کردند. وقتی می خواستم از عابر پیاده رد شوم هیچ ماشینی به احترام من به عنوان یک عابر نمی ایستاد و همگی طوری رد می شدند که انگار می خواهند مرا زیر بگیرند.

پایین پل برای مشاهده ی رفتار پلیس نسبت به این موضوع، به سمت پلیس رفتم. و برای این که افکار واقعی شان را متوجه شوم، از آنها آدرس تئاتر شهر را به زبان انگلیسی پرسیدم. مامور پلیسی که آنجا بود متوجه حرف من نشد و مافوق خود را که به نظرم سرگرد بود صدا کرد. ایشان نیز حرف مرا به سختی فهمید! برایم بسیار جالب بود که مامور های پلیس یک کشور زبان تقریبا بین المللی را به اندازه ی یک آدرس هم متوجه نمی شوند. سرگرد رفت و از راننده تاکسی های آن طرف آدرس خواست. آنها متوجه شدند که من فارسی بلد نیستم. به پلیس گفتند که ما دربست او را می رسانیم! پلیس پرسید چطور؟ راننده ها گفتند می‌گوییم 5-6 تا 5000 تومانی بدهد. او که ایرانی نیست! پلیس نیز چون آدرس درست را بلد نبود داشت قبول می کرد. پلیس به جای این که به خاطر گرفتن مبلغ اضافی با راننده ها برخورد کند هیچ واکنشی نشان نداد. من در این حین از آنها خواستم که راه اتوبوس را نشانم بدهند. واقعا تعجب برانگیز بود که زمانی که پلیس با یک فرد غیر ایرانی مواجه می شود و افرادی که می خواهند تخلفی انجام دهند مانند راننده ها، هیچ واکنشی نشان نمی دهد!

زمانی که سوار اتوبوس شدم توجه ها بیشتر شد. در لحظه ی اول تمام افراد به من با تعجب نگاه کردند. در نگاه برخی ها نفرت و انزجار کاملا واضح بود. واکنشی جالبی که وجود داشت این بود که خانم های چادری و باحجاب، زمان که مرا دیدند چادر خود را جلو تر می کشیدند و قسمت بیشتری از صورت خود را می پوشاندند. کنار خانمی نشستم که با ناراحتی از من فاصله گرفت. دختر و پسری کنار درِ وسط ایستاده بودند. هنگامی که من را دیدند پسر با لحنی جدی و با ناراحتی به دختر که ظاهری تقریبا ساده داشت گفت. «نگاه کن، به این می گویند خانم. چی می شد اگر تو هم یک کم اینجوری بودی!» بسیار جالب بود که هنوزم برخی از مردم و بخصوص مرد ها، این نوع پوشش را نشانه ی خانم بودن و شخصیت بالا می دانند.

در تئاتر شهر

زمانی که به تئاتر شهر رسیدم با همان نگاه های خیره مواجه شدم. در خیابان چند بار مردم محکم بهم تنه زدند و با واژه هایی از قبیل: طالبان، کثافت ها، آدم کش ها و... مواجه شدم. در تئاتر شهر با دوستانم قرار داشتم و قرار بود که یکی از پسر ها همراه من باشد تا عکس العمل مردم را زمانی که با یک نفر با این پوشش همراه با یک پسر ظاهر می شوند بررسی کنیم. من تقریبا قبل از این که با این ظاهر بیرون بیایم انتظار بیشتر این برخورد ها را داشتم. اما اتفاق بسیار جالبی که افتاد و انتظارش را نداشتم، برخورد با من به عنوان یک روسپی بود! زمانی که منتظر رسیدن دوستانم بودم و رفتارها را بررسی می کردم، متوجه نگاه های خیره بعضی از مردان شدم. بعضی از آنها پوزخند هایی می زدند و با شکلک هایی می خواستند چیزی را به من بفهمانند.

وقتی می خواستم به طرف دیگری بروم یکی از آنها دنبال من آمد و شروع به حرف ها و پچ پچ هایی کرد. من واقعا ترسیده بودم اما در همان لحظه یکی از دوستانم که قرار بود کنار من باشد و بقیه از دور رفتارها را زیر نظر بگیرند، رسیدند و آن فرد با این که مرا با او دید اما باز هم دست بردار نبود و همچنان پیش می آمد. رفتارهای مردم عادی در تاتر شهر، می توانم بگویم با احترام تر بود. می توان گفت که فقط نگاه های خیره ی نه چندان طولانی وجود داشت. شاید برای این که تاتر مکانی است که هر کسی نمی رود و معمولا از طرز فکر و ذهن آزادتری نسبت به دیگران برخوردارند. در خیابان افراد مختلف با طرز فکر مختلف وجود دارند اما درتئاترشهر، احساس کردم حداقل طرز فکرها شبیه به هم است.

در کافه تمدن

درکافه، اول دوستانم وارد شدند و نشستند. چند دقیقه بعد من به تنهایی وارد شدم. واکنش متصدی کافه بسیار جالب بود. کاملا وحشت کرده بود و از جایش بلند شد. زمانی که به تنهایی پشت میز نشستم تمام افراد داشتند به من نگاه می کردند. حتی برخی افراد که در دیدشان نبودم، خم شده بودند تا من را ببینند. چند دختر با دیدن من بلند بلند شروع به خندیدن کردند. زمانی که کسی وارد کافه می شود، رسم است که برایش جا سیگاری بیاورند. پیش خدمت با شک و تردید جلو آمد و جا سیگاری را تنها نشانم داد و اجازه خواست که بگذارد یا نه. این نشان می دهد که به نظر آنها یک زن با آن ظاهر سیگار نمی کشد و جا سیگاری بی احترامی تلقی می شود. شک اول زمانی بود که من با آن پوشش وارد شدم و شک دوم زمانی بود که دوستم وارد شد و سر میز من نشست. این که یک دختر با آن ظاهر با یک پسر قرار داشته باشد بسیار عجیب می نمود. و باز هم همه با تعجب به من نگاه کردند. پس از مدتی میز کناری که در مورد سیاست های خاتمی مشغول به بحث بودند، صحبتایشان به حجاب کشیده شده بود.

اما موضوعی که در کافه جالب توجه بود، این بود که کسانی که آنجا بودند به خیره نگاه کردن پی در پی ادامه نمی دادند، برخوردشان بیشتر همراه با تمسخر یا تاسف بود. زمانی که خواستم از کافه خارج شوم، کیفم را گذاشتم و به دستشویی رفتم. در همین حین دوستان دیگرم گفتند که همه ترسیده بودند و فکر می کردند که در کیف تو بمب است و می خواستند کافه را خالی کنند که تو برگشتی و...

تجربه‌ی جالبی بود. بسیار دوست دارم آن را در یک کشور غیر مسلمان هم امتحان کنم.

این گزارش ارسالی یکی از دوستان بود.




تاریخ : چهارشنبه 91/7/19 | 10:56 صبح | نویسنده : محمد رجایی | نظر