سفارش تبلیغ
صبا ویژن

الف) استفاده از ماهواره فعلا بر اساس قوانین موجود در نظام جمهوری اسلامی ایران، و همچنین فتاوای بسیاری از مراجع دینی معاصر، ممنوع است.

ب) نیروی انتظامی در شرایط کنونی، مسئول اجرای قانون منع استفاده از تجهیزات ماهواره ای در ایران است.

نیروی انتظامی

نیروی انتظامی

نیروی انتظامی

ج) این بندگان خدا وظیفه ای را که قانون به عهده ایشان نهاده اجرا می کنند. حالا کار به درستی یا نقص قانون  در این زمینه نداریم. اما آیا چالشهای  فرهنگی جامعه را می توان تنها با تکیه بر قوه قهریه علاج کرد. متولیان فرهنگ جامعه از حوزه گرفته تا حکومت و رسانه ملی، چه راه حلی و چه برنامه ای تدارک دیده اند. اصلا، دین مداران جامعه ما تا چه میزان به وظیفه و تکلیف عملی خود در زمینه حل چالشهای فرهنگی پیرامون خود باور و اعتقاد دارند؟

ماهواره

ماهواره

د) حکایتی را از مرحوم سیدمهدی قوام در این زمینه مناسب یافتم، شاید الگویی باشد برای همه کسانی که در جایگاه ایده پردازی و اجرای اقدامات فرهنگی هستند. این حکایت در منابع بسیاری نقل شده است، اما به اقتضای فرهنگ حاکم بر دنیای مجازی آن را از سایت "الف" نقل می کنم:

آقا سید مهدی که از پله‌های منبر پایین می‌آید، حاج شمس‌الدین ـ بانی مجلس ـ هم کم کم از میان جمعیت راه باز می‌کند تا برسد بهش. جمعیت هم همینطور که سلام می‌کنند راه باز می‌کنند تا دم در مسجد. وقت خداحافظی، حاجی دست می کند جیب کتش…
ـ آقا سید، ناقابل، اجرتون با صاحب اصلی محفل…
ـ دست شما درد نکند، بزرگوار!
سید پاکت را بدون اینکه حساب کتاب کند، می‌گذار پر قبایش. مدت‌ها بود که دخل را سپرده بود دست دیگری!
ـ آقا سید، حاج مرشد شما رو تا دم در منزل همراهی می‌کنن…
حاج مرشد، پیرمرد 50 ، 60 ساله، لبخندزنان نزدیک می‌شود. التماس دعای حاج شمس و راهی راه…
***
زن، خیلی جوان نبود. اما هنوز سن میانسالی‌اش هم نرسیده بود. مضطرب، این طرف آن طرف را نگاه می‌کرد. زیر تیر چراغ برق خیابان لاله زار، جوراب شلواری توری، رنگ تند لب‌ها، گیس‌های پریشان… رنگ دیگری به خود گرفته بود. دوره و زمونه‌ای نبود که معترضش بشوند…
***
ـ حاج مرشد!
ـ جانم آقا سید؟
ـ آنجا را می‌بینی؟ آن خانم…
حاجی که انگار تازه حواسش جمع آن طرف خیابان شده بود، زود سرش را انداخت پایین.
ـ استغفرالله ربی و اتوب‌الیه…
سید انگار فکرش جای دیگری است…
ـ حاجی، برو صدایش کن بیاید اینجا.
حاج مرشد انگار که درست نشنیده باشد، تند به سیدمهدی نگاه می‌کند: حاج آقا، یعنی قباحت نداره؟! من پیرمرد و شمای سید اولاد پیغمبر! این وقت شب… یکی ببیند نمی‌گوید اینها با این فاحشه چه کار دارند؟ سبحان الله…
سید مکثی می‌کند.
ـ بزرگواری کنید و ایشون رو صدا کنید. به ما نمی‌خورد مشتری باشیم؟!
حاج مرشد، بالاخره با اکراه راضی می‌شود. اینبار، او مضطرب این طرف و آن طرف را نگاه می‌کند و سمت زن می‌رود.
زن که انگار تازه حواسش جمع آنها شده، کمی خودش را جمع و جور می‌کند.
به قیافه‌شان که نمی‌خورد مشتری باشند! حاج مرشد، کماکان زیرلب استغفرالله می‌گوید.
 ـ خانم! بروید آنجا! پیش آن آقاسید. باهاتان کاری دارند.
زن، با تردید، راه می‌افتد.
حاج مرشد، همانجا می‌ایستد. می‌ترسد از مشایعت آن زن!… زن چیزی نمی‌گوید. سکوت کرده. مشتری اگر مشتری باشد، خودش…
ـ دخترم! این وقت شب، ایستاده‌اید کنار خیابان که چه بشود؟
شاید زن، کمی فهمیده باشد! کلماتش قدری هوای درد دل دارد، همچون چشم‌هایش که قدری هوای باران:
ـ حاج آقا! به خدا مجبورم! احتیاج دارم…
سید؛ ولی مشتری بود!
پاکت را بیرون می‌آورد و سمت زن می‌گیرد: این، مال صاحب اصلی محفل است! من هم نشمرده‌ام. مال امام حسین(ع) است… تا وقتی که تمام نشده، کنار خیابان نایست!…
سید به حاجی ملحق می‌شود و دور…
انگار باران چشم‌های زن، تمامی ندارد…
***
چندسال بعد…نمی‌دانم چندسال… حرم صاحب اصلی محفل!
سید، دست به سینه از رواق خارج می‌شود. زیر لب همینجور سلام می‌دهد و دور می‌شود. به در صحن که می‌رسد، نگاهش به نگاه مرد گره می‌خورد و زنی به شدت محجوب که کنارش ایستاده.
مرد که انگار مدت مدیدی است سید را می‌پاییده، نزدیک می‌آید و عرض ادبی.
ـ زن بنده می‌خواهد سلامی عرض کند.
مرد که دورتر می‌ایستد، زن نزدیک می‌آید و کمی نقاب از صورتش بر می‌گیرد که سید صدایش را بهتر بشنود. صدا، همان صدای خیابان لاله زار است و همان بغض:
ـ آقا سید! من را نشناختید؟ یادتان می‌آید که یکبار، برای همیشه دکان مرا تعطیل کردید؟ همان پاکت… آقا سید! من دیگر… خوب شده‌ام!
این بار، نوبت باران چشمان سید است…
***

این فرد از روحانی های اخلاقی دهه 40 تهران بود که برای چالشهای فرهنگی زمان خود، راه حل فرهنگی داشت و اقدام فرهنگی می کرد.

روزی که پیکر سید مهدی قوام را آوردند قم که دفن کنند،به اندازه‌ی دو تا صحن بزرگ حرم حضرت معصومه کلاه شاپویی و لنگ به دست آمده بودند و صحن را پر کرده بودند.
زار زار گریه می‌کردند و سرشان را می‌کوبیدند به تابوت




تاریخ : چهارشنبه 91/1/30 | 1:41 عصر | نویسنده : حمید فاضل | نظر