اما صدایی تو رابه رفتن فرا می خواند و تو به یاد همه ی رفتن های بدون بر گشت، آن مشهد مقدس راترک می گویی تادرمشاهد شریفه ی دیگر به زیارت چمران های دیگرنیز نایل شوی.می روی و می روی ...تابه قتل گاه شهدای هویزه می رسی.بنا ومسجدی غریب در میان صحرایی دور افتاه.
جوانی با سیمای خاطره انگیز،ازکربلای هویزه می گوید.از شبی می گویدکه حق درمحاصره ی باطل قرار می گیرد.حق پویان کربلای هویزه ، شب را با آب اندک غسل شهادت کرده و به راز ونیاز می پردازند. و روز بعد بر اثرحمله ی تانک های دژخیمان گرگ صفت بعثی ، یکی پس از دیگری به شهادت می رسند؛ تا نوبت به علم الهدی – سالار شهیدان هویزه - می رسد.او درحالی که زخمی است- همچون سالار شهیدان کربلا- یارانش را یکی، یکی می خواند.اما از هیچکدام جوابی نمی شنود. پس خود به تنهایی به مبارزه برخواسته و به شهادت می رسد. متجاوزین عراقی به شهادت آن ها اکتفا نکرده، بر اجساد مطهر شان تانک می رانند. وقتی خبر شهادت حسین گونه ی علم الهدی را به خانواده اش می رسانند، مادر عارفش، با رویی باز وسینه ای گشاده، خبر تلخ شهادت فرزند – بلکه فرزندانش - را به شیرینی لبخندی پاسخ گفته و وصیت می نمایدتا پس از مرگ، او رادر کنار آن ها دفن کنند. و امروز شیر زنی در کنار خیلی از شیرمردان پاک باخته، در خاک غمناک هویزه خفته است و علم الهدایش – به حق – علم هدایتی است بر فراز قله ی زمان. وتو که از لابه لای قبرهای مطهرو معطر شهیدان هویزه می گذری از حکایت غریب آن ها به یاد کربلای حسین (ع) می افتی که همگی در روز شهادت غسل کردند و اجساد مطهرشان پس از شهادت پایمال سُم ستوران جهل ودنیا طلبی گردید. پس سلام بر پاکان ، هر چند درزیر خاک باشند و نفرین بر ناپاکان، هر چند بر روی خاک به سر برند. ننگ بر کسانی که خرمشهر را خونین شهر کردند. وآفرین بر کسانی که خونین شهر را خرمشهر نمودند. خرمشهری که از میان بزم آرایان سفره ی غفلتش «جهان آرا» یانی برخاستند تا « محمد » وار بانگ «قولوا لااله الا الله» را به قصد تحقق بخشیدن به هدف مقدس «تفلحوا» در گوش حق طلبان پهنه ی گیتی فریاد کنند. و تو امروز دوست داری پژواک فریاد آن ها باشی. صدای حسینیان و زینبیان کربلای ایران را در گوش جهانیان فریاد کنی: «گناه خرمشهر چه بود که شهری چنان خرم، به تلّی از خاکستر وآهن تبدیل شد؟ وشلمچه چه گناهی مرتکب شده بود که باید در وجب به وجب خاک آن ، بوته ی داغ عزیزی سربر آورد»؟
جهان شلمچه را نمی شناسد. حق هم دارد.زیرا او که توان شنیدن فریاد آوارگان افغانی، ضجه های مادران هرزگوینی و شیون مصیبت زدگان کوزوویی را ندارد، چگونه می تواند در برهوت دور افتاده ی شلمچه صدای تلاوت دسته جمعی قرآن را از شهیدانی بشنودکه مظلوم وگمنام در کنار هم در گودالی آرمیده اند. شنیدن آوای ملکوتی، گوش ملکوتی می خواهد تا از ملکوتیان خفته در ناسوت ، بشنود که می گویند: «ای ره گم کردگان وادی غفلت! پیدایمان کنید تا پیداشوید».
و اکنون به یمن همین قدم ها ، نفس ها وپیکر های پاک است که فضای شلمچه تو را وامی دارد تا در مقابل عظمت آن ها زانو زده و بر آستان عظمت آفرین شان نماز عشق بگزاری. به یاد سالار، معشوق و محبوب این شهیدان و به سوی کربلای او ، در گوشه ای خلوت گزیده و زیارت عاشورا می خوانی. اما ... اما به هوش باش که هنوز گوشه های وسیعی از کربلای ایران باقی است تا روح وجان خویش رابازیارت آن ها متبرک گردانی. اگر زیارت دیگری درپیش نبود مطمئناً ماندن در شلمچه را باهیچ چیز عوض نمی کردی. اما باید رفت. رفتن به شهر برج های آتشین واستوانه های غول پیکرآهنین.البته امروز چیزی از آن ها باقی نمانده است .دیدن برج های خاموش و مخازن درهم ریخته و سورا خ – سوراخ، دل می سوزاند وجگر می خراشد. آری «آبادان» رامی گویم! شهری که پالایشگاه اش در جهان مشهور بود. اما تو امروز باقلبی مالامال از اندوه و نفرت، از کنار آن ها می گذری تا بار دیگر دفتر خاطرات خود رادر کنار«اروند» بگشایی و دمی هم با شهیدان آن رود پر خروش به سر بری.
به کنار اروند که می رسی،ابتدا نگاهت به اطراف می چرخد و همه جا را خوب ور انداز می کند. پس از لحظاتی، از دیدن اطراف فارغ می شوی.کنج خلوتی می جویی تابغضت رابگشایی وآب چشمانت را با آب اروند پیوند زنی.به یاد وضوهای عاشقانه و نماز های عارفانه ی رزمندگان اسلام وضویی می سازی و همین طور که دست در آبِ به ظاهر آرام اروند فرو برده ای، سفره ی دل خویش را درمقابلش می گشایی:«ای اروند بزرگ! مطمئناً اتفاقات تلخ و شیرینی که در این جا روی داده همه را به یاد داری. اما فکر نمی کنم تاریخ خوانده باشی و اطلاع داشته باشی زمانی راکه بعثت پیامبر رحمت (ص) پلی برای فتح ایران و رواج اسلام بود. اما پس ازقرن هااین بار پلی به نام «بعثت» توسط ایران بر آب خروشانت احداث می گردد که نویدبخش بعثت دوباره ی اسلام است.اما این بار پرچم بعثت توسط ایرانیان برافراشته شده است.و این رانیز به خوبی به یاد داری که برای احداث پل بعثت، چه سختی ها ومرارت هایی به رزمندگان اسلام تحمیل شد. آیاهیچ می دانی احداث پل بعثت برای همه ی رسولان حق طلب تاریخ با رنج های طاقت فرسا همراه بوده است؟ راستی چگونه توانستی بَلَم های عشق را که حامل پیام آوران عدالت بود در کام خویش فروکشی وپلاک های آویزان شده بر قلب های « اشداء علی الکفار ورحما ء بینهم» را در شکم کوسه های پستی و ددمنشی بنگری؟ خوب ... هرچه بود گذشت. اما از من به تو نصیحتی! سعی کن تاریخ راخوب مطالعه کنی تادیدن مسجد ضرار – که در آن سوی تو و درکنار اسکله ی بصره بنا شده است تو رانفریبد».
...هنوز درد دل هایت تمام نشده، اما حرکت دوستان همسفر، بر این دلالت دارد که از اروند نیز باید جداشوی. تو همراه با ره توشه ای سنگین، دامن سفر از خطه ی جنوب بر می چینی. آخرین منزل این سفر دزفول قهر مان است و «امامزاده سبزقبا» بهترین مکانی است که می توانی با خواندن چند رکعت نماز، خستگی راه رااز تن و روان خویش بزدایی. بعداز نماز، درصحن مبارک آن آستان مقدس بیتوته نموده وفرصتی می یابی تا آن چه راکه دیده ای یک باردیگر مرور نمایی.غمی که در این سفر بارها وبارها به سراغت آمده بود، بار دیگر نیز چون نیشتری بر قلبت فرود می آید و درد آن، سراسر وجودت را فراگرفته و تا مغز استخوانت نفوذ می کند.در آن حال است که با خود زمزمه می کنی :
- کاش مرغ روح ما نیز همسفر و همنشین شهیدان بود!
- کاش سرو قامتانی که در جای- جای این خاک مقدس به شهادت رسیده اند، با همان اخلاص بر ما فرود می آمدند تا حافظ ارزش هایی باشند که خود آفریده اند!
- کاش مسؤولین ما هر سال – یا چند سال- یک بار از خاک مقدس و گلگون جنوب دیدن می کردند!
- کاش آن همه زمین های پهناور وحاصل خیز، بادست های توانای جوانان این مرز وبوم آباد می شد!
- کاش برای حفظ ارزش های دفاع مقدس سرمایه ای بیش از این ها نثار، و راهی بهتر از این ها طی می شد!
- کاش نسل های بعد از جنگ با آن چه که در این هشت سال گذشت – تاحدی – آشنا می شدند!
کاش می شد جبهه را آباد کرد بار دیگر فکه را آزاد کرد
کاش ... و کاش... و...
وخلاصه سطوری که از نظر مبارک تان گذشت با کمال شرمندگی نگاشته شده است. زیرا
«ایثار کجا وشرح ایثار کجا ...» ؟
و سلام بر شما وتمام مجاهدان وشهیدان راه عزت وآزادی
خرداد/ 1378
.: Weblog Themes By Pichak :.