مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گرانقیمت خود با سرعت زیاد از خیابان کمرفتوآمدی میگذشت. ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسربچه پارهآجری به سمت او پرتاب کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد؛ اتومبیلش صدمهی زیادی دیده بود. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند.
پسرک گریان با تلاش بسیار توانست توجه او را به سمت پیادهرو جلب کند: "اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند. هر چه ایستادم و از رانندگان کمک خواستم کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم. برای اینکه شما را متوقف کنم ناچار شدم از این پارهآجر استفاده کنم". مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت... برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد... .
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنیم که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه ما پارهآجر به طرفمان پرتاب کنند! خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند؛ اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند.
این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه!
با تشکر از برادر گرامی جناب آقای س.ج.حسینی
.: Weblog Themes By Pichak :.