تاریخ : سه شنبه 91/4/13 | 2:3 عصر | نویسنده : سیدحسن حسینی | نظر

قاضی: خوب جناب آقای (س.ج)! کیفرخواست شما به عنوان متهم ردیف پنجم قرائت شد. اگر سخنی در دفاع از خود دارید، بفرمایید.

edaaaaaaame




تاریخ : سه شنبه 91/4/6 | 2:1 عصر | نویسنده : سیدحسن حسینی | نظر

 چوپانی هر روز گله ی روستاییان را برای چِرا به کوه و دشت می برد. روزی یک گرگ گرسنه به گله حمله کرد...

بقیه رادر این جا BEKHANID




تاریخ : دوشنبه 91/3/22 | 2:1 عصر | نویسنده : سیدحسن حسینی | نظر

دوم خرداد آمد و گذشت ولی ما اصلاً متوجه نشدیم. شاید ویروس بی خیالی رسانه های داخلی در این مورد به ما هم سرایت کرده؛ اما درهرحال وجیزه ای در موضوع «اشکالات آقای خاتمی» تهیه کرده و تقدیم دوستان می کنیم تا خیلی هم خالی از عریضه نباشد.

ادامه ی مطلب




تاریخ : شنبه 91/3/6 | 1:56 عصر | نویسنده : سیدحسن حسینی | نظر

 

شعری از مرحوم کیومرث صابری (گل آقا )

منبع: سایت تابناک

**************************************************

ای زلال جاری اروند

در رگ خونین خرمشهر

ای رها از بند

کرکسان رفتند

کاکلی ها باز می گردند

--------------

آی خرمشهر !

کاکلی های تو در راهند

خوشه های عشق در منقار

شرح هجران را

رو به سوی ساحل اروند می آیند

------------

آی شهر عشق !

کاکلی های تو می آیند و

می آییم.

سنگ سنگ کوچه هایت را

برگ برگ نخل های ساحل اروند رودت را

با گلاب اشک می شوییم.

----------

آی خرمشهر  !

کاکلی های تو می آیند و

می آییم.

 

سالروز آزادی خرمشهر گرامی باد 

(یاد باد آن روزگاران یاد باد)




تاریخ : سه شنبه 91/3/2 | 2:10 عصر | نویسنده : سیدحسن حسینی | نظر

در را که باز می کنم، می بینم یک گاونر، یک بُزنر، یک گوسفندنر و یک خروس را آورده و با شلاق به جانشان افتاده و دارد می زند. از تعجب شاخ در می آورم. به او می گویم «مرد حسابی! چرا این حیوان های بی گناه را می زنی»؟

edame





تاریخ : پنج شنبه 91/2/28 | 7:57 صبح | نویسنده : سیدحسن حسینی | نظر

"فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم." و این اوّلین دروغی بود که به من گفت.

زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام میکرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود می‏رفت. مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم. یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند. به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت. شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم.مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا میکرد و میخورد؛ دلم شادبود که او هم مشغول خوردن است. ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند. امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت":بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمیدانی که من ماهی دوست ندارم؟" و این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت.

قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه میرفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس ومدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباسفروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به درمنازل مراجعه کرده به خانمها بفروشد و در ازاء آن مبلغی دستمزد بگیرد. شبی از شبهای زمستان، باران می‏بارید. مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم. ازمنزل خارج شدم و در خیابانهای مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه میکند. ندا در دادم که، "مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیروقت است و هوا سرد؛ بقیه کارها را بگذار برای فردا صبح." لبخندی زد و گفت: "پسرم، خسته نیستم." و این دفعه سومی بود که مادرم به من دروغ گفت.

به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام میرسید. اصرار کردم که مادرم با من بیاید. من واردمدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد. موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم. مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق ازسوی خداوند تعالی داد. در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود تا من موقع خروج بنوشم. از بس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و "نوش جان، گوارای وجود" می‏گفت. نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، "مادر بنوش." گفت:"پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم." و این چهارمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

بعد از درگذشت پدرم، تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوهزنی که تمامی مسئولیت منزل بر شانهء او قرار گرفت. می‏بایستی تمامی نیازها را برآورده کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم. عموی من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل ما.غذای بخور و نمیری برایمان می‏فرستاد. وقتی مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر می‏شود، به مادرم نصیحت کرد که با مردی ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگی نماید، چه که مادرم هنوز جوان بود. امّا مادرم زیر بار ازدواج نرفت و گفت:من نیازی به محبّت کسی ندارم…" و این پنجمین دروغ او بود.

درس من تمام شد و از مدرسه فارغالتّحصیل شدم. بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسئولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید. سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمی‏توانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزیهای مختلف می‏خرید و فرشی در خیابان می‏انداخت و می‏فروخت. وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفهء من بداند که تأمین معاش کنم. قبول نکرد و گفت:"پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازهء کافی درآمد دارم." و این ششمین دروغی بودکه به من گفت.

درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقاء رتبه یافتم. یک شرکت آلمانی مرا به خدمت گرفت. وضعیتم بهتر شد و به معاونت رئیس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است. در رؤیاهایم آغازی جدید را می‏دیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود. به سفرها می‏رفتم.با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند. امّا او که نمی‏خواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت:"فرزندم، من به خوش‏گذرانی و زندگی راحت عادت ندارم."و این هفتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید. به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و در کنارش باشد. امّا چطور می‏توانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شهری فاصله بود. همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم. دیدم بر بستر بیماری افتاده است. وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که همهء اعضاء درون را می‏سوزاند. سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که من می‏شناختم. اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد و گفت:"گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمیکنم." و این هشتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشود. جسمش از درد و رنج این جهان رهایی یافت.

منبع: سایت سیب ترش

فرخنده زاد روز بانوی دو عالم حضرت فاطمه(س) ، روز زن و روز مادر گرامی باد.




تاریخ : شنبه 91/2/23 | 2:20 عصر | نویسنده : سیدحسن حسینی | نظر

استخری در برزیل و استخری در شهر قم

هردو دلچسبند، اما این کجا و آن کجا!

edame




تاریخ : پنج شنبه 91/2/14 | 12:3 عصر | نویسنده : سیدحسن حسینی | نظر

یک شب که جناب آقای سید عزت الله ضرغامی (مدیر عامل محترم صدا و سیما) در خواب بود، ندایی او را مخاطب قرارداد که: شیرضرغام! ... جناب شیرضرغام!

ضرغامی با نگرانی جواب داد: بله! ... شما کی هستید؟

صدا جواب داد: من وجدانت بیدم.

edame ye matlab




تاریخ : سه شنبه 91/1/29 | 2:11 عصر | نویسنده : سیدحسن حسینی | نظر

 

 چندی پیش جوکی به زبان انگلیسی در دنیای نت زاده شد که نکات ارزشمندی را در خصوص سیاست های رسانه های آمریکا در برداشت. ترجمه ی فارسی جوک به شکل زیر است

مردی دارد در پارک مرکزی شهرنیویورک قدم می زندکه ناگهان می بیند سگی به دختر بچه ای حمله کرده است. مرد به طرف آن ها می دود و با سگ درگیر می شود. سرانجام سگ را می کشد و زندگی دختربچه را نجات می دهد. پلیسی که صحنه را دیده به سمت آن ها می آید و می گوید:
فردا در روزنامه ها می نویسند که یک نیویورکی شجاع، جان دختر بچه ای را نجات داد.
آن مرد می گوید: من نیوریورکی نیستم.
پلیس می گوید:پس روزنامه های صبح می نویسندکه یک آمریکایی شجاع، جان دختر بچه ای را نجات داد.
آن مرد دوباره می گوید: من آمریکایی نیستم.

پلیس :خب پس تو کجایی هستی؟
مرد می گوید: من اهل کشور مصر و مسلمان هستم.
فردای آن روز روزنامه ها این طور می نویسند:

یک تندروی مسلمان سگ بی گناه آمریکایی را کشت. 

 

حاشیه ی ما بر متن:

شما اصلاً به این موضوع فکر نکنید که یک پلیس آمریکایی می تواند یک فرد آمریکایی و یک فرد مصری را به راحتی از هم تشخیص دهد. دریافت پیام متن از همه مهم تر است.

منبع: گروه فرهنگی مرصاد (با کمی ویرایش)




تاریخ : چهارشنبه 91/1/23 | 1:44 عصر | نویسنده : سیدحسن حسینی | نظر