سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

درسوم خرداد سال 1378 توفیق دیداری از مناطق جنگی پیش آمد. نوشته ی زیر سفرنامه گونه ای است حاصل همان دیدار. البته چون درسال 78 نوشته شده ممکن است بعضی از قسمت های آن با شرایط امروز همگون نباشد. لذا چاره ای نیست مگر این که آن را با احساس سال 78 بخوانید.ضمن گرامی داشت این روز با شکوه، مطلب زیر با عنوان « سفرعشق» به شما تقدیم می گردد.

 

 

سفر عشق

گاهی دل هوای تنوع داردو تنفس در فضایی که هوای همیشگی در آن جریان نداشته باشد. گشتن در چمنزاری، نشستن در کنار جویباری و گوش سپردن به نغمه ی بلبل و قناری که دل برباید وغم بزداید. اما در ماه خرداد- و آن هم در آستانه ی سوم خرداد- دل به تماشای بزک کرده ی طبیعت قانع نمی شود. زیرا بدون سوم خرداد، چمنزار خارستان است، جویبار بوی تعفن می دهد و قناری کلاغی است که آوازش گوش جان می خراشد.

آری! در سوم خرداد عقربه ی قبله نمای عشق به سوی وادی جنون است. خفتگان این وادی لیلاوشانی هستند که روزی مجنون را به تواضع واداشته بودند وامروز دسته – دسته مجنون به زیارت خویش فرا می خوانند؛ آن ها که خدا رابر ترکش وگلوله، دردوجراحت، قطعه قطعه وخاکستر شدن ترجیح دادند و تو امروز زیارتشان رابرهر چیز دیگر ی ترجیح می دهی. چنان به سوی شان می شتابی که گویی تکه ای از قلب خویش را در کنار تربت آن ها جاگذاشته ای.خستگی راه برایت مفهومی ندارد.زیرا فقط به رسیدن می اندیشی؛ رسیدن به سر زمینی که سجاده ی نور است وقله ی غرور.

 ابتدا به شهری می رسی که رودی دروسط آن جاری است.

-          اسم این رود چیست؟

-          کرخه

-          کرخه ؟ یعنی این جا شوش است و آن، گنبد وبارگاه دانیال نبی(ع) است؟

سکوت شهر، آرامش کرخه وگنبد سالم بارگاه حضرت دانیال(ع) را که می بینی. باور نمی کنی که روزی آتش جنگ گوشه ای از دامان آن راسوزانده باشد. کاش گنبد خراب شده ی آن نبی خدا را دیده بودی تا بار دیگرصفحات تاریخ درپیش چشمانت گشوده شده و مظلومیت پیامیران خدا و محجوریت ادیان الهی در خاطرت زنده می گردید.اما امروز همه جای این شهر آرام است و تو می توانی به راحتی در کنار ضریح آن عبد صالح خداوند بنشینی و درد دل های روز های جنگ رابا او در میان بگذاری. شاید او هم با تو سخنی با این مضمون داشته باشد که :«کاش من هم در زمان جنگ بودم وهمراه با کبوتران عاشق خطه ی جنوب به سوی معبود خویش پر می کشیدم وخونم را در کنار آن مجاهدان در راه خدا نثارمعشوق می کردم».

جوانه ی این آرزو در دل تو نیز زنده است. و همین آرزو است که تو را از کنار مرقد آن نبی مکرم به سوی تنگه ی چزابه می کشاند. در راه حرکت، به شهر بستان می رسی. به گور دسته جمعی دختران بستانی. آن جا است که در می یابی بی دلیل نبود اگر خون غیرت مقدس دلاور مردان ایران زمین ، رگ بی تفاوتی را شکافت و چون سیلی خروشان، در کویر تشنه ی ایثار وجانبازی جاری شد و «بستان» را به بوستانی بدل نمود که عطر دل انگیزش مشام جان های بیدار را می نوازد وتو را که با جامه ی عقل، به زیارت شتافته ای، چنان به خلسه ی عشق وا می دارد که جامه دران وارد تنگه ی چزّابه می شوی.

تنگه ی چزابه، تنگه ی بیرون آمدن ازپوسته ی خود خواهی، تکاثر طلبی وحب دنیا است. جاده ی باریکی است در میان نیزارهای انبوه که در انتهای آن هنوز هم چشم های پلیدی و بدسگالی تو را می پاید.وقتی وارد چزابه می شوی ذره- ذره ی وجودت به تواضع وسجده می افتد. ناخود آگاه به سوی قبله می ایستی و دو رکعت نماز می خوانی. نماز نه! که دو رکعت عشق است.چه بگویم از آن دو رکعتی که ناگفتنش گویا تر است.بعداز نماز به آسمان چزّابه و به نیزارهایش خیره می شوی که هنوز هم آثار جنگ در میان آن ها به چشم می خورد. آیا این چزّابه همان چزّابه ی زمان جنگ است؟ آیا این همان است که از جای جایش دود و آتش بر می خاست ؟به یاد می آوری زمانی راکه صدای انفجار های پی در پی، امانت را بریده و اجساد عاشقانی بر باتلاق های آن نقش بسته بود که خواسته بودند آنجا را نردبان عروج خویش به ملکوت قراردهندو سنگری رامی دیدی که براثر انفجار ، با تمام یارانش به مشتی خاکستر بدل شده بود. و اینک تو در لبه ی جاده و در کناره ی نیزار نشسته ای وتصاویر آن روزهای تلخ را بر پرده ی بزرگ وشفاف تصور خود مرور می کنی و در همان حال به نی های بلند وانبوه – که در آن روزها ، جز چند تکه ی نیم سوخته چیزی از آن ها به چشم نمی خورد- نگاه می کنی که چگونه با نسیم بهشتی چزّابه به آرامی حرکت می کنند. گویی در سوگ شهیدان آ ن دیار غریب نشسته و غمنامه ی فراق شان را با صدای حزین سر می دهند. تو نیز با آن هاهم آوا می شوی.اشکی که هنگام ورود به چزابه از چشمانت جاری شده است، اینک فواره می کشد. سر و شانه هایت هماهنگ باسمفونی نیزار به حرکت درمی آید و این بار، رنگ چزابه رادرپشت منشور اشک، بهتر می بینی: رنگ خون سرخ شهیدان، رنگ سبز هور ورنگ نوری که نمی دانی از کجا تلأ لؤ می نماید. خلاصه فضایی است که دل کندن از آن- مانند جان کندن- مشکل است. اما هزاران حیف که باید با آن قطعه ی بهشتی وداع گفته و به مناطق دیگر کربلای ایران نیز سفر کنی.باید به عباس دلیر وغریب این کربلا هم عرض ارادتی نمود. آری سفر به دهلاویه. به منطقه ی ناشناخته ای که طبق سخن عمیق ومنیع « شرف المکان بالمکین»، «مشهد» نام گرفت ومشهور شد.مشهد چمران را می گویم. شهادتگاه مردی از تبار عشق و دلدادگی که بر اساس سخن قدسی «اولیائی تحت قبائی لایعرفهم غیری»، تنها زیست و تنها وغریبانه به شهادت رسید. هرچندبنای رفیعی بر شهادتگاهش ساخته شده است، اما غربتی که اولیای بزرگ الهی عمر شریفشان را درآن به سر بردند درمشهد چمران نیز به وضوح احساس می شود. وقتی در میان بنای یادبود شهید چمران قرار می گیری، دنیا و مافیها در نظرت خرد وکوچک می شود. دوست داری با مناجات های چمران بزرگ – که دراطراف بنا و بر کاشی های لاجوردین آن نگاشته شده اند – هم آوا شوی. دلت می خواهد از مشهد چمران کشتی معرفت بسازی و در اقیانوس اشک خویش سفر عشق آغاز نموده و مانند آن عزیز عارف، هستی خود را با هستی آن « هست کن اساس هستی» پیوند زنی وچون نقطه ای درافق محبت او گم شده وآن جا را تا ابد معبد خویش گردانی. اما...

(ادامه دارد)




تاریخ : دوشنبه 90/3/2 | 2:30 عصر | نویسنده : سیدحسن حسینی | نظر