سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در رویاهایم دیدم که با خدا گفت­وگو می­کنم. خدا پرسید:پس تو می­خواهی با من گفت­وگو کنی؟ من در پاسخش گفتم: اگر وقت دارید. خدا خندید و گفت: وقت من بی­نهایت است. در ذهنت چیست که می­خواهی از من بپرسی؟ پرسیدم: چه­چیزِ بشر شما را سخت متعجب می­سازد؟

خدا پاسخ داد: کودکی­شان. این­که آنها از کودکی­شان خسته می­شوند، عجله دارند که بزرگ شوند؛ و بعد دوباره پس از مدت­ها ، آرزو می­کنند که کودک باشند... این­که آنها سلامتی خود را از دست می­دهند تا پول به دست آورند و بعد پول­شان را از دست می­دهند تا دوباره سلامتی خود را به دست آورند؛ این­که با اضطراب به آینده می­نگرند و حال را فراموش کرده­اند و بنابراین نه در حال زندگی می­کنند و نه در آینده؛ این­که آنها به گونه­ای زندگی می­کنند که گوئی هرگز نمی­میرند و به گونه­ای می­میرند که گوئی هرگز زندگی نکرده­اند. دست­های خدا دستانم را گرفت برای مدتی سکوت کردیم و من دوباره پرسیدم به عنوان یک پدر می خواهی کدام درس­های زندگی را فرزندانت بیاموزند؟

او گفت: بیاموزند که آنها نمی­توانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد، همه کاری که می­توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خودشان دوست داشته باشند. بیاموزند که درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند، بیاموزند که فقط چند ثانیه طول می­کشد تا زخم­های عمیقی در دل آنان که دوستشان داریم ایجاد کنیم اما سال­ها طول می­کشد تا آن زخم­ها را التیام بخشیم. بیاموزند ثروتمند کسی نیست که بیشترین­ها را دارد، بلکه کسی است که به کمترین­ها نیاز دارد. بیاموزند که آدم­هایی هستند که آنها را دوست دارند فقط نمی­دانند که چگونه احساسات­شان را نشان دهند؛ بیاموزند که دو نفر می­توانند با هم به یک نقطه نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند. بیاموزند که کافی نیست فقط آنها دیگران را ببخشند،بلکه آنها باید خود را نیز ببخشند.

من با خضوع گفتم: از شما به خاطر این گفت­وگو متشکرم آیا چیز دیگری هست که دوست دارید فرزندان­تان بدانند؟ خداوند لبخند زد و گفت : فقط اینکه بدانند من اینجا هستم، همیشه.

از: رابیندرانات تاگور




تاریخ : دوشنبه 87/3/6 | 11:59 صبح | نویسنده : | نظر