سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آنچه در زیر می خوانید مطلبی است که توسط یکی از دوستان ما در قرن هفتم هجری ترجمه شده و در اختیار " نیشتر" قرار  گرفته است. ایشان که از دانشجویان نظامیه بغداد و از همشاگردی ها و همخوابگاهی های جناب سعدی است؛ در مورد قدمت این نوشته - که به زبان سانسکبریت و به خط نستعمیخ می باشد- اظهار بی اطلاعی کرده است.

«مورخ­زاده سیستانی» در کتاب«اعظم المصائب فی الاقمار و الکواکب» می­نویسد: «ابوالمصائب شیث ابن لیث» را پدری بود به غایت پیر و فرتوت، و با اندامی در خور کفن و تابوت. در یومی از ایام ماضیه، قلب و مغز پدر با حضرت عزرائیل بساختند و بر پیکر نحیفش بتاختند و چنان شد که انتظار همی رفتی.

ابوالمصائب و بیت معظمٌ لَه حجله عزا بیاراستند، و خانه از بهر میهمانان شهری و روستایی بپیراستند. صبحگاهان میهمانان،از ارحام و اقوام و همسایگان و آشنایان، دسته­دسته همی­آمدند و فوج­فوج همی­شدند. پس آن­گاه مجالس تشییع، تدفین، ختم، سوم، پنجم، هفتم، یادبود و چهلم یکی اندر پس دیگری به انجام برسید.

درخلال این ایام، دختران آن مرحو م، اشک غم ـ فراوان ـ بریختند و سینه هجران ـ متعدد ـ چاک بنمودند. نوه­گان، نتیجه­گان و نبیرگانش بر سریر حسرت نشستند، و درِِِ شادی به روی خویش ببستند، و اقوام و آشنایان از باب همدردی، خاک غم بیختند، و لب و لوچه آویختند.

اما گویا ابوالمصائب را نه غمی بود تا اشکش درآید و نه ماتمی تا آه از نهادش برآید؛ تاآن­جا که دیگران را تعجب برانگیخت و سخنان نیشدارشان را به­دنبال خویش آویخت. یکی به کنایت گفتی:«پدر پیر را رفتنش چه جای غم است و هجرانش را چه درخور ماتم»! و دیگری زمزمه نمودی: «مرگ ناگهانی پدر، اشک از چشمانش خشکانیده و دِماغش تکانیده»... و خلاصه هر کس چیزی بگفتی و برفتی.

****

چهل شب از فقدان والد پیر بگذشته بود که صدای ناله­ای، نظر اهل­البیت را به سوی اتاق ابوالمصائب گردانید. در اندک زمانی، ناله به گریه و سپس به ضجّه بدل گردید. ابوالمصائب بر سر و سینه همی­کوبیدی و در هجران پدر مرثیه سر همی­دادی که:

ای پدر رفتی و داغ تو مرا پیر نمود ***  روز را بر من بیچاره چنان قیر نمود

متعلّقه ابوالمصائب به­خود جرأتی بداد و زبان به شکوه بگشاد که: ای مرد! تو را چه شده است که اندر پس چهل روز، تازه یاد پدر همی­کنی؟ ابوالمصائب به­ناله بگفت:ای همسر شفیق! و ای یار و ای رفیق! چگونه توانستمی یاد پدر کنم و حال آن­که فرصتی مر مرا دست نداد. اندکی قبل از فراغت روح بلند پدر از کالبد کوتاهش، به یاد مزارش بودم که خریدنش ره به جایی بَرَد اما اندوخته­ام را به پایان نبرد. پس از وفاتش نیز مرا فکر آن بود که مهمان­داری چهل­روزه چگونه به­سر آید تا سخنی از پس آن برنیاید. و این­که میوه چه باشد و غذا چگونه «سرو» گردد و کدام مسجد برای برگزاری مراسم «رزرو» گردد؛ مداح که باشد و سخنران چه گوید؛ ظروف از کجا فراهم آید و چه کسی آن ها را بشوید؛ بر سنگ گور پدر چه نویسم و هزینه­ها چگونه کنم تا در زیر آن نخیسم و ...

ابوالمصائب ازپی آن سخنان، دوباره گریه آغازید و در آن حال بگفت: «ای پدر! بارفتنت، ثُلمه­ای عاطفی و ـ بالاخص ـ اقتصادی بر من بیچاره وارد نمودی که "لایَسُُدّها شیئ". خدایت بیامرزاد». چون سخنانش بدین­جا رسید، راه ضجه در پیش بگرفت و لحظه­ای آرام نگرفت. ضعیفه لب به اعتراض بگشود که ای مرد! گریه­ات در ماتم پدر بود و شایسته؛ اما ضجه­ات در این نیمه­شب مر چراست؟ ابو المصائب بگفت: الحال به­یاد مراسم سالگرد بیفتادم که آن­چه تاکنون بر من رفته، باز در آن هنگام تکرار همی­شود و  نمی­دانم در آن حال چه خاکی بر سر من همی­رود.

منبع: وبلاگ نیشتر




تاریخ : سه شنبه 89/1/17 | 12:44 صبح | نویسنده : سیدحسن حسینی | نظر