سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یاد دارم در غروبی سرد سرد 

می‌گذشت در کوچه ما دوره گرد 

داد می‌زد کهنه قالی می‌خرم

دست دوم جنس عالی می‌خرم 

کاسه و ظرف سفالی می‌خرم 

 گر ندارید کوزه خالی می‌خرم

 اشک در چشمان بابا حلقه زد 

عاقبت آهی کشید بغضش شکست

اول ماه است و نان در سفره نیست 

ای خدا شکرت ولی این زندگی است؟

 بوی نان تازه هوشش برده بود 

 اتفاقا مادرم هم روزه بود 

خواهرم بی روسری بیرون دوید 

گفت آقا  سفره خالی می‌خری؟




تاریخ : شنبه 92/3/18 | 7:56 عصر | نویسنده : حمید فاضل | نظر