متن حکایت
حیفنون هر روز در بازار گدایی میکرد و مردم با نیرنگی? او را دست میانداختند. دو سکه به او نشان میدادند که یکیشان طلا بود و یکی از نقره. اما حیفنون همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد میآمدند و دو سکه به او نشان میدادند و حیفنون همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد. تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه حیفنون را آنطور دست میانداختند? ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند? سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت میآید و هم دیگر دستت نمیاندازند. حیفنون پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست? اما اگر سکه طلا را بردارم? دیگر مردم به من پول نمیدهند تا ثابت کنند که من احمقتر از آنهایم. شما نمیدانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیرآوردهام.
شرح حکایت 1 (دیدگاه بازاریابی استراتژیک)
حیفنون با بهرهگیری از استراتژی ترکیبی بازاریابی، قیمت کمتر و ترویج، کسب و کار «گدایی» خود را رونق میبخشد. او از یک طرف هزینه کمتری به مردم تحمیل میکند و از طرف دیگر مردم را تشویق میکند که به او پول بدهند. «اگر کاری که میکنی? هوشمندانه باشد? هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند.»
حیفنون درک درستی از باورهای اجتماعی مردم داشته است. او به خوبی میدانسته که گداها از نظر مردم آدمهای احمقی هستند. او میدانسته که مردم، گدایی ـ یعنی از دسترنج دیگران نانخوردن را دوست ندارند و تحقیر میکنند. در واقع حیفنون با تایید باور مردم به شیوه خود، فرصت دریافت پولی را بدست میآورده است. «اگر بتوانی باورهای مردم را تایید کنی آنها احتمالا به تو کمک خواهند کرد.»
.: Weblog Themes By Pichak :.