سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آنگاه که خداوند جهان را، خورشید را و ماه و ستارگان را، تپه­ها را و کوه­ها را، جنگل­ها را و سرانجام مرد را آفرید به آفرینش زن پرداخت. پروردگار گرامی ما، پیچش پیچک­ها، لرزش و جنبش علف­ها، سستی نی­ها، نازکی و لطافت گل­ها، سبکی برگ­ها، تندی نگاه آهوان، روشنی پرتو خورشید، اشک ابرهای تیره، ناپایداری باد، ترس و رمندگی خرگوش، غرور طاووس، نرمی کرک، سختی الماس، شیرینی عسل، درندگی ببر، گرمای آتش، سرمای برف، پر گویی زاغ وصدای کبوتر را یکجا درآمیخت و از آن زن را آفرید و او را به مرد داد.

روزگار مرد سرشار از خوشبختی شد. زیرا اینک وی کسی را داشت که انباز خوشی­ها و شادی­هایش باشد. با این همه پس از چندی مرد روی به درگاه خدای آورد و گفت: خداوندا این موجودی که به من ارزانی داشتی زندگی مرا تیره و تار ساخته، یکسره پرچانگی می­کند و جان مرا به لب رسانده است. هرگز مرا تنها نمی­گذارد و توجه دایمی می­خواهد، بیهوده فریاد می­کشد و همیشه تنبل است، من آمده­ام او را پس بدهم! چرا که نمی­توانم با او زندگی کنم. خداوند زن را پس گرفت. هشت روز گذشت. آنگاه مرد به درگاه خدا آمد و گفت: خداوندا ! از روزی که زن رفته زندگی من پوچ و تهی شده است. به یاد می­آورم که چگونه با من می­خندید و زندگی را سرشار از لذت می­ساخت. به یاد می­آورم که چگونه بر من می­آویخت و آنگاه که خورشید پنهان می­شد و تاریکی پیرامون مرا فرا می گرفت زندگی من چه آسوده و شیرین می­گذشت. خداوند زن را پس داد. یک ماه گذشت... دوباره مرد به آستان خداوند آمد و گفت: پروردگارا من نمی­توانم او را بشناسم و رفتارش را دریابم اما می­دانم که او پیش از آنکه مایه­ی خوشبختی من باشد مایه­ی رنج و آزار من است. خداوند پاسخ داد به راه خود برو و آنچه نیک است به جای آر. مرد شکوه­کنان گفت: اما من نمی­توانم با او زندگی کنم. خداوند گفت: بی او هم نمی­توانی زندگی کنی.

برگرفته از متون دینی سانسکریت




تاریخ : یکشنبه 87/1/4 | 11:8 صبح | نویسنده : علی رضائی | نظر