سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به دلیل اینکه هیچ اطلاعاتی از نویسنده‌ی این متن زیبا (از نظر حقیر) و سابقه و لاحقه‌ی آن ندارم، از هرگونه اظهارنظر پیرامون آن خودداری می‌کنم و این مهم را به دوستان متخصص که الحمدلله کم هم نیستند واگذار می‌کنم. البته ممکن است بسیاری از دوستان قبلاً آن را دیده و خوانده باشند که در این صورت مرا خواهند بخشید.

سخت آشفته و غمگین بودم  
به خودم می گفتم:
بچه‌ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم می‌گیرند
درس ومشق خود را
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند

خط کشی آوردم،
در هوا چرخاندم!
چشم‌ها در پی آن، هر طرف می‌غلطید
مشق‌ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید!

اولی کامل بود،
دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم ...
سومی می‌لرزید ...
خوب، گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود ...
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف، آن طرف، نیمکتش را می‌گشت
تو کجایی بچه؟؟؟
بله آقا، اینجا
همچنان می‌لرزید ...
"
پاک تنبل شده‌ای بچه‌ی بد"
"
به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"
"
ما نوشتیم آقا"

بازکن دستت را ...
خط کشم بالا رفت، خواستم بر کف دستش بزنم
او تقلا می‌کرد
چون نگاهش کردم
ناله‌ی سختی کرد ...
گوشه‌ی صورت او قرمز شد
هق هقی کرد و سپس ساکت شد ...
همچنان می‌گریید ...
مثل شخصی آرام، بی‌خروش و ناله
ناگهان حمدالله، در کنارم خم شد
زیر یک میز، کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد ...

گفت : آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن !

چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود
سرخی گونه‌ی او، به کبودی گروید ...

صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش و یکی مرد دگر
سوی من می‌آیند ...

خجل و دل نگران،
منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه‌ای یا گله‌ای، یا که دعوا شاید

سخت در اندیشه‌ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام،
گفت: لطفی بکنید،
و حسن را بسپارید به ما

گفتمش، چی شده آقا رحمان؟؟؟
گفت: این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمی‌گشته
به زمین افتاده
بچه‌ی سر به هوا،
یا که دعوا کرده
قصه‌ای ساخته است
زیر ابرو و کنار چشمش،
متورم شده است
درد سختی دارد،
می‌بریمش دکتر
با اجازه آقا ...

چشمم افتاد به چشم کودک ...
غرق اندوه و تاثر گشتم
منِ شرمنده معلم بودم
لیک آن کودک خرد وکوچک
این چنین درس بزرگی می‌داد
بی کتاب ودفتر

من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم

عیب کار از خود من بود و نمی‌دانستم
من از آن روز معلم شده‌ام
او به من یاد بداد درس زیبایی را ...
که به هنگامه‌ی خشم
نه به دل تصمیمی
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی

یا چرا اصلا من عصبانی باشم
با محبت شاید، گرهی بگشایم
با خشونت هــرگــز ...
هــرگــز.




تاریخ : چهارشنبه 90/8/11 | 12:52 عصر | نویسنده : حجت اله علیمحمدی | نظر