سفارش تبلیغ
صبا ویژن

   آورده اند استادی شاگردانش را سرمشقی بداد و امر بفرمود شب از روی آن مشق کنند و فردا به مکتبخانه آورند.

فردا جملگی شاگردان، مشق خویش به حضور استاد ببردند و به هدایتش گرد نادانی از چهره ی جهالت بستردند، جز یکی از آن ها که لوحش از هر حرف و نقشی خالی بود.

   استاد او را بفرمود: «ای شاگرد! چرا چون گذشته بر نِبشتن مشق تعلل همی ورزی؟ چون بر این سیاق مداومت کنی، به هیچ نیرزی».

شاگرد به تندی جواب بداد: «ای استاد! من خود نخبه، وچه بسا سر آمد نخبگانم. مرا به این مشق ها نیاز نباشد».

**ه**

   سال ها از این موضوع بگذشت و آن شاگرد بر همان شهر حاکم بشد. روزی که با خَدم وحَشم فراوان ازمیدان شهر همی گذشتی، چشمش به استاد پیرخویش بیفتاد و به تمسخر بگفت: «ای استاد! حال که مرا خلعت حاکمیت به بر باشد و تاج سروری به سر، باز هم باید آن مشق های بی فایده ی گذشته را بنگارم»؟

   استاد پس ازمکث ونیشخندی بگفت: «هم آن مشق ها و هم این مشق جدید را هزار بار بر لوح وجودت بنگار که: ادب مرد به ز دولت اوست».

(25/3/1388)




تاریخ : شنبه 96/4/24 | 11:42 صبح | نویسنده : بچه شلوغ | نظر