آورده اند استادی شاگردانش را سرمشقی بداد و امر بفرمود شب از روی آن مشق کنند و فردا به مکتبخانه آورند.
فردا جملگی شاگردان، مشق خویش به حضور استاد ببردند و به هدایتش گرد نادانی از چهره ی جهالت بستردند، جز یکی از آن ها که لوحش از هر حرف و نقشی خالی بود.
استاد او را بفرمود: «ای شاگرد! چرا چون گذشته بر نِبشتن مشق تعلل همی ورزی؟ چون بر این سیاق مداومت کنی، به هیچ نیرزی».
شاگرد به تندی جواب بداد: «ای استاد! من خود نخبه، وچه بسا سر آمد نخبگانم. مرا به این مشق ها نیاز نباشد».
**ه**
سال ها از این موضوع بگذشت و آن شاگرد بر همان شهر حاکم بشد. روزی که با خَدم وحَشم فراوان ازمیدان شهر همی گذشتی، چشمش به استاد پیرخویش بیفتاد و به تمسخر بگفت: «ای استاد! حال که مرا خلعت حاکمیت به بر باشد و تاج سروری به سر، باز هم باید آن مشق های بی فایده ی گذشته را بنگارم»؟
استاد پس ازمکث ونیشخندی بگفت: «هم آن مشق ها و هم این مشق جدید را هزار بار بر لوح وجودت بنگار که: ادب مرد به ز دولت اوست».
(25/3/1388)
.: Weblog Themes By Pichak :.