سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جوانی مشغول خواندن صفحات رنگارنگ روزنامه های ردیف شده بر روی شیشه ی یک مغازه ی روزنامه فروشی بود که چشمش به کاغذی افتاد. روی کاغذ باماژیک نوشته بود: «یک اسکناس پیدا شده که مبلغ آن بین2000تومان و 10000هزار تومان است. نشانی هایش را بگویید و تحویل بگیرید».

جوان ابتدا در دلش به صاحب مغازه خندید. از این پا و آن پا شدن ونگاه جسته و گریخته اش به آن اطلاعیه معلوم بود که شیطان در زیر جلدش مشغول کار است. بالاخره تاب نیاورد و وارد مغازه شد. پس ازسلام و احوالپرسی گفت: «آقا ببخشید. درمورد اسکناسی که پیدا کرده اید خدمت رسیده ام».

مغازه دار پرسید: «اسکناس مال شماست»؟

جوان: «بله».

- «نشانی اسکناس چیست»؟

- «یک اسکناس5000 تومانی».

- «می دانم، ولی باید نشانی هایش را بگویی».

- «نشانی از این بهتر که یک اسکناس5000 تومانی است»؟

- «نشد دیگر جوان...».

مغازه دار درحال صحبت کردن با جوان بود که جوان دیگری سراسیمه وارد شد. شیک پوش و کمی چاق بود و ریش پروفسوری داشت. تا وارد شد به مغازه دارد گفت: «عذر می خواهم، آقا! اگر یادتان باشد من چند دقیقه پیش یک روزنامه از شما خریدم. یک اسکناس5000 هزار تومانی ازجیبم افتاده. حدس زدم شاید درمغازه ی شما افتاده باشد».

مغازه دار لبخندی زد و گفت: «بله پیدا کرده ام. اما باید نشانی هایش را بگویید تاخدمت تان تقدیم کنم».

جوانِ اول که کنجکاو شده بود، خودش را به خواندن جلد مجلات سرگرم کرد تا پایان ماجرا را ببیند. جوانِ دوم که گویی انتظار چنین سؤالی را نداشت، مکثی کرد، با لبخندچشم هایش را درکاسه چرخاند و گفت: «فکر می کنم رویش چیزهایی با خودکار آبی نوشته بود».

مغازه دار: «می دانید چه نوشته بود»؟

جوان دوم: «نه متأسفانه. خودم هم آن را نخوانده ام».

مغازه دار اسکناس را از کشو میزش بیرون آورد و نوشته ی رویش را با اندوه خاصی بلند خواند: «امروز پانزدهم برج است و من آخرین5000 هزار تومانی حقوقم را خرج می کنم. کاش هوا آلوده نبود تا بقیه ی روزها را با خانواده ام هوا می خوردیم». سپس مغازه دار اسکناس را پشت و رو کرد و ادامه اش را خواند: «این را نوشتم که دست به دست برسد به دست مسؤولان؛ هرچند ممکن است آن ها با اسکناس5000 تومانی سروکار نداشته باشند».

مغازه دار درحالی که اشک درچشمانش حلقه زده بود ادامه داد: «البته اسکناس یک نشانی دیگر هم دارد».

جوان دوم سرش را آرام به چپ و راست تکان داد و گفت: «نمی دانم».

مغازه دار درحالی که دوسر اسکناس را با دو دستش گرفته بود و با احترام به جوان دوم می داد، گفت: «یک قطره اشک هم رویش چکیده بود».

جوان اسکناس را گرفت. لحظه ای با چشم ها به دنبال قطره ی اشک گشت و باتعجب گفت: «عجب دقّتی دارید شما. اما این جا دو قطره اشک چکیده».

مغازه دار سرش را پایین انداخت و با حُجب خاصی گفت: «حالا یکی یا دوتایش خیلی فرق نمی کند؟ مهم این است که صاحب پول پیدا و خیال من هم راحت شد».

جوان دوم لحظاتی نگاهش را به چهره ی غمناک مغاز دار دوخت. سپس از او تشکر کرد و رفت. با رفتن او، جوان اول از مغازه دار پرسید: «متن اطلاعیه ی روی شیشه ی مغازه را خودتان تنظیم کرده اید»؟

مغازه دار سرش را به علامت تأیید تکان داد و گفت: «چطور مگر»؟

جوان اول: «درنوع خودش ابتکاری و طنزآمیز بود». و درحالی که از روی خجالت نگاهش را به زمین دوخته بود حداحافظی کرد و رفت.

 

(3/12/95)




تاریخ : چهارشنبه 96/1/9 | 8:30 عصر | نویسنده : سیدحسن حسینی | نظر