با نام خدای بزرگ و مهربان انشای خود را آغاز می کنم. ما دو خواهر و چهار برادریم که با پدر و مادرمان در یک زیر زمین اجاره ای زندگی می کنیم. پدرم مریض است و نمی تواند کار کند. مادرم هم مریض است ولی مجبور است در خانه ی این و آن کار کند تا زنگی ما را بچرخاند. چند روز پیش صاحب خانه آمده بود و می گفت اجاره ی شما چهار ماه است که عقب افتاده، چرا اجاره تان را نمی دهید. خیلی عصبانی بود. پدرم گریه کرد و قول داد وقتی مادر حقوقش را گرفت، همه اش را به او بدهد. مادرم پیش یک آقایی کار می کند که کارمند دولت است و می گویند بیست میلیون تومان حقوق می گیرد. پس چرا پسر دایی من که یک معلم است و بیست و هفت سال سابقه ی کار دارد، یک میلیون تومان حقوق می گیرد؟ یک روز به پدرم گفتم بیست میلیون تومان چقدر است؟ گفت: بیست برابر یک میلیون تومان است. گفتم: یک میلیون تومان چقدر است؟ گفت: ده برابر صدهزار تومان. گفتم: صدهزار تومان چقدر است؟ گفت: ده برابر ده هزار تومان؟ گفتم: ده هزار تومان چقدر است؟ پدرم که از سؤال های من کلافه شده بود گفت: همان مقداری هست که صاحب کار مادرت هر روز به او دستمزد می دهد. ببخشید که اصلاً یادم رفت به موضوع اصلی انشا بپردازم. دوماه پیش وقتی همه ی ما به عروسی دختر عموی مان رفته بودیم دزد آمده بود و خانه ی ما را زده بود. وقتی به خانه برگشتیم، خواهرم به پلیس 110 زنگ زد. آن ها فردا به خانه ی ما آمدند و یک چیزهایی نوشتند و رفتند. چند روز پیش، از پدرم پرسیدم دزدها را دستگیر کرده اند یا نه. عموی کوچکم که از سربازی به مرخصی آمده و برای دیدن ما به خانه ی ما آمده بود گفت: بله. چند نفر از آن ها را دستگیر کرده اند و چندین و چند نفر شان هم هنوز دستگیر نشده اند. من اصلاً باور نمی کردم که این همه آدم برای دزدی به خانه ی ما آمده باشند. به عمویم گفتم: پس آن ها کی چیزهایی را که از ما دزدیده اند را برمی گردانند؟ گفت: غصه نخور! چند دزد چند هزار میلیاردی را دستگیر کرده اند. اگر احتمالاً آن ها را محاکمه کنند و پولی در بساط مانده باشد، حتماً به شما برمی گردانند. پدرم می گفت اگر این همه پول دزدی را به ما برگردانند، می توانم در شب عید برای همه تان یک جفت کفش نو بخرم. نمی دانم چرا وقتی آن ها این حرف ها را می زدند، به هم نگاه می کردند و می خندیدند. راستی! این میلیاردهایی که عمویم می گفت چند برابر ده هزار تومان است و چند تا مداد و خودکار و دفتر و آدامس می شود با آن خرید؟ من فردای آن روز می خواستم از پدرم بپرسم که اگر ما این همه پول داشتیم پس چرا وضع مان خوب نیست، ولی همان شب حال پدرم بد شد و او را به بیمارستان بردند. الآن یک هفته است که پدرم در بیمارستان است. مادرم به من می گوید به جای بیست تا نان، ده تا نان بخر؛ چون دواهای پدر گران است و ما باید صرفه جویی کنیم تا بتوانیم آن ها را بخریم. خدایا! من هیچ وقت نمی خواهم از راه دزدی پولدار شوم؛ چون می ترسم از کسانی دزدی کنم که خانواده ی فقیری باشند و پدرشان مریض باشد و مادرشان با سختی کار کند و مجبور باشند به جای بیست تا نان، ده تا نان بخرند. این بود انشای من. والسلام.
(6/12/93)
.: Weblog Themes By Pichak :.