شهید مطهری در یکی از کتابهایش نقل میکند که یکی از مستشرقین به هنگام حضور در ایران به پیرمردی برخورده بود که حرفهایی ناب و حکیمانه میزد و نکته ای که برایش جالب توجه شده بود این بود که این پیرمرد هیچ سوادی نداشت ، مستشرق نتوانست شگفتی خود را از کلمات حکیمانه پیرمرد پنهان کند و از او پرسیده بود که چگونه است که شما بدون خواندن کتاب اینقدر حرفهای حکیمانه میزنید ؟؟؟
پیرمرد هم با صداقت تمام پاسخ داده بود : من از آنجایی که سواد نداشتم نمیتوانستم کتاب بخوانم و به همین خاطر ناگزیر بودم که بیشتر وقتم را به تفکر بگذرانم و این حرفها حاصل این تفکرهاست !
خاطرم هست که تابستان چند سال قبل به شهر اراک رفته بودم و بعد از ظهری را در بوستانی به همراه خانواده زیراندازی پهن کرده بودیم و بساط چای نیز فراهم بود ، بچه ها نیز در گوشه ای مشغول بازی بودند . در همین اثنا پیرمردی با لباس روستایی که سنش از هفتاد هم عبور کرده بود با گونی ای که در دستش بود به نزدیک ما آمد و تبلیغی شیرین از کالایی که در گونیش بود میکرد : بیا بیا پفک به شرط چاقو !!!
حرف پیرمرد و نوع تبلیغش از کالایی که میفروخت برایم جالب به نظر آمد و صدایش کردم که بیاید و چند تا پفک به ما بفروشد ، یکی دو جمله ای بین ما رد و بدل شد و احساس کردم که خوبست او را به صرف چای دعوت کنم . از او تقاضا کردم که نزد ما بنشیند و چای بخورد ، دعوتم قبول کرد اما گفت نمیتواند خیلی بنشیند و اشاره کرد که میخواهد برود و پفکها را بفروشد . من هم که مشتاق هم صحبتی با او بودم گفتم که من همه پفکهایت را یک جا میخرم و نیازی نیست که نگران فروش آنها باشی !
پیرمرد لبخندی زد و گفت من دعوتتان را قبول میکنم و پیش شما می نشینم اما پفکهایم را به شما نمیفروشم ، چون اینها وسیله کاسبی آخرت من است !
لبخندی زدم و گفتم : پفک فروشی و آخرت طلبی ، این دوتا چه نسبتی با هم دارند ؟
پیرمرد نگاهی به من کرد و پیش ما نشست واستکانی چای برایش ریختم. پیرمرد در حالیکه استکان چای را سر میکشید ، گفت : من سالها شغلم کشاورزی بود ولی الان دیگر توان انجام کار کشاورزی را ندارم و زمین کشاورزیم را اجاره داده ام و زندگی قانعانه ام از محل اجاره آن زمین میگذرد و نیازی به کار کردن ندارم . اما چند وقتیست که بعد از شنیدن حدیثی از امام صادق علیه السلام که آن حضرت فرموده بود خداوند به نیتهای افراد هم پاداش میدهد ، تصمیم گرفته ام که بیکار در منزل ننشینم ، روزها این گونی پفک را در دست میگیرم و در این پارک میگردم . در این گشت و گذار و خرید و فروش، گاهی به فقیری بر میخورم با خودم میگویم کاش من ثروتی داشتم که این فقیر را از فقر رهایی میبخشیدم و یا اگر دختر و پسر جوانی را می بینم ، آرزو میکنم کاش ثروتی داشتم که شرایط ازدواجشان را فراهم میکردم ، هر وقت هم خسته میشوم و در کنار خانواده ای می نشینم و از غمشان آگاه میشوم بازهم به خدا عرضه میکنم که کاش توانی داشتم که گره از کار فروبسته این خانواده میگشودم و....
در یک کلام این فروختن پفک برای من بهانه ای است که با نیتهایم آخرتم را آباد کنم ، اگر من در خانه ام می نشستم چگونه میتوانستم از درد این فقیر و رنج این جوان و گرفتاری این خانواده مطلع شوم و برای حل مشکلشان نیتم را خالص کنم ، برای همین است که گونی پفکهایم را به شما نفروختم ، اگر من دنبال کاسبی دنیا بودم ، قطعا پیشنهاد شما پیشنهاد خوب و فریبنده ای بود و من از آن چشم نمیپوشیدم !
گفتگوی من با پیرمرد ساعتی به طول انجامید و البته حال آن مستشرقی را که شهید مطهری خاطره اش را نقل کرده ، خیلی خوب درک کردم ، پیرمرد سوادی از جنس سوادهای ما نداشت اما دلش روشن بود ، آنقدر روشن که گفت من تنها یک حاجت دنیوی دارم و آن حج بیت الله الحرام است و میخواهم که همین زمین را بفروشم و آرزوی دنیاییم را برآورده کنم و یک حاجت آخرتی دارم و آن اینکه خداوند مرا جزء " فقرای صابر " بپذیرد ، چرا که شنیده ام فقرای صابر بدون حساب وارد بهشت میشوند ، من سعی کرده ام در این سالها بر فقری که همواره همراهم بوده صابر باشم ، نمیدانم خدا با من چه رفتاری خواهد داشت ....
حرفهای حکیمانه پیرمرد ، برای مدتی روح ما را آسمانی کرد ، بعد از ساعتی پیرمرد از پیش ما رفت و البته مرا با افکار مختلفی تنها گذاشت ، حالا دیگر بیشتر باورم شده بود که :
الحکمه نور یقذفه الله فی قلب من یشاء
و اینکه میتوان فرصت طلب بود اما " فرصت طلب " نبود !
.: Weblog Themes By Pichak :.