تنها نجاتیافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیرهی دورافتاده، افتاده بود. او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست. سرانجام خسته و ناامید، از تختهپارهها کلبهای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن لختی بیاساید. اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبهاش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. بدترین اتفاق ممکن افتاده، و همه چیز از دست رفته بود. از شدت خشم و اندوه در جا خشکاش زد. فریاد زد: « خدایــــــــــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟». صبح روز بعد با صدای بوق کشتیای که به ساحل نزدیک میشد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود. نجات دهندگان میگفتند: "خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم!!!
تاریخ : چهارشنبه 87/2/4 | 9:39 عصر | نویسنده : علی رضائی |
نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.