سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تنها نجات­یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره­ی دورافتاده، افتاده بود. او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست. سرانجام خسته و ناامید، از تخته­پاره­ها کلبه­ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن لختی بیاساید. اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه­اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. بدترین اتفاق ممکن افتاده، و همه چیز از دست رفته بود. از شدت خشم و اندوه در جا خشک­اش زد. فریاد زد: « خدایــــــــــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟». صبح روز بعد با صدای بوق کشتی­ای که به ساحل نزدیک می­شد از خواب پرید. کشتی­ ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود. نجات دهندگان می­گفتند: "خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم!!!


تاریخ : چهارشنبه 87/2/4 | 9:39 عصر | نویسنده : علی رضائی | نظر