در قرن 15میلادی، در یک دهکدهی کوچک، نزدیک نورنبرگ، خانوادهای با 18بچه زندگی میکردند. برای امرار معاش این خانواده، پدر میبایست 18 ساعت در روز به هر کار سختی که در آن حوالی پیدا میشد تن میداد. در همان وضعیت اسفناک، دو تن از فرزندان خانواده، رویایی را در سر می پروراندند. آنها آرزو داشتند که هر کدام نقاش چیرهدستی شوند، اما خیلی خوب میدانستند که پدرشان هرگز نمیتواند آنها را برای ادامهی تحصیل به نورنبرگ بفرستد. یک شب پس از مدت زمان درازی بحث در رختخواب، دو برادر تصمیم گرفتند قرعه بیندازند؛ بازنده میبایست برای کار در معدن به جنوب میرفت و برادر دیگرش را حمایت مالی میکرد تا در آکادمی به فراگیری هنر بپردازد، و پس از آن برادری که تحصیلش تمام شد باید در چهار سال بعد برادرش را از طریق فروختن نقاشیهایش حمایت مالی میکرد تا او هم به تحصیل در دانشگاه ادامه دهد. آنها صبح روز یکشنبه در کلیسا سکه انداختند؛ آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدنهای خطرناک جنوب رفت و برای 4 سال به طور شبانهروزی کار کرد تا برادرش را که در آکادمی تحصیل میکرد و جزء بهترین هنرجویان بود حمایت کند. نقاشیهای آلبرشت حتی بهتر از اکثر استادانش بود. در زمان فارغالتحصیلی او درآمد زیادی از نقاشیهای حرفهای خودش به دست آورده بود. وقتی هنرمند جوان به دهکدهاش برگشت، خانواده دورر برای موفقیتهای آلبرشت و برگشت او به کانون خانواده پس از 4 سال یک ضیافت شام برپا کردند. بعد از صرف شام آلبرشت ایستاد و یک نوشیدنی به برادر دوست داشتنیاش برای قدردانی از سالهایی که او را حمایت مالی کرده بود تا آرزویش برآورده شود، تعارف کرد و چنین گفت: آلبرت، برادر عزیزم حالا نوبت توست، تو حالا میتوانی به نورنبرگ بروی و آرزویت را تحقق بخشی و من از تو حمایت میکنم. تمام سرها به انتهای میز که آلبرت نشسته بود برگشت. اشک از چشمان او سرازیر شد. سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت: نه! از جا برخاست و در حالی که اشکهایش را پاک میکرد به انتهای میز و به چهرههایی که دوستشان داشت، خیره شد و به آرامی گفت: نه برادر، من نمیتوانم به نورنبرگ بروم، دیگر خیلی دیر شده، ببین چهار سال کار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندین بار شکسته و در دست راستم درد شدیدی را حس می کنم، به طوری که حتی نمیتوانم یک لیوان را در دستم نگهدارم. من نمیتوانم با مداد یا قلممو کار کنم، نه برادر، برای من دیگر خیلی دیر شده...
بیش از 450 سال از این ماجرا میگذرد. هماکنون صدها نقاشی ماهرانهی آلبرشت دورر، قلمکاریها و آبرنگها و کندهکاریهای چوبی او در هر موزهی بزرگی در سراسر جهان نگهداری میشود. یک روز آلبرشت دورر برای قدردانی از همه سختیهایی که برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پینه بسته برادرش را که به هم چسبیده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصویر کشید. او نقاشی استادانهاش را صرفاً "دستها" نامگذاری کرد اما جهانیان احساساتش را متوجه این شاهکار کردند و کار هنرمندانهی او را "دستان دعاکننده" نامیدند.
یادمان نرود کسانی بودند که نردبان ترقی ما شدند؛ بیایید قدردان آنها باشیم؛
تاجر ثروتمندی 4 زن داشت. زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با جواهرات گرانقیمت و غذاهای خوشمزه گرامی میداشت. بسیار مراقبش بود و تنها بهترین چیزها را به او میداد. زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار میکرد. پیش دوستانش او را برای جلوهگری میبرد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مردی دیگر برود و تنهایش بگذارد. واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست میداشت . او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود. مرد در هر مشکلی به او پناه میبرد و او نیز به تاجر کمک میکرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید. اما زن اول مرد، زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود، اصلا مورد توجه مرد نبود. با اینکه از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانهای که تمام کارهایش با او بود حس میکرد و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت.
روزی مرد احساس مریضی کرد و قبل از آنکه دیر شود فهمید که به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت: من اکنون 4 زن دارم، اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت، چه تنها و بیچاره خواهم شد. بنابرین تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند. اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت: من تو را از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کردهام و انواع راحتیها را برایت فراهم آوردهام، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه میشوی تا تنها نمانم؟ زن به سرعت گفت: "هرگز". همین یک کلمه، و مرد را رها کرد. ناچار با قلب شکسته نزد زن سوم رفت و گفت: من در زندگی ترا بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟ زن گفت: البته که نه! زندگی در اینجا بسیار خوب است. تازه من بعد از تو میخواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم؛ قلب مرد یخ کرد. مرد تاجر به زن دوم رو آورد و گفت: تو همیشه به من کمک کردهای. این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر، میتوانی در مرگ همراه من باشی؟ زن گفت: این بار با دفعات دیگر فرق دارد. من نهایتا میتوانم تا گورستان همراه جسم بیجان تو بیایم اما در مرگ،...متاسفم! ؛ گویی صاعقهای به قلب مرد آتش زد. در همین حین صدایی او را به خود آورد، " من با تو میمانم، هرجا که بروی" ؛ تاجر نگاهش کرد، زن اول بود که پوست و استخوان شده بود، انگار سوء تغذیه بیمارش کرده باشد. غم سراسر وجودش را تیره و ناخوش کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود. تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت: "باید آن روزهایی که میتوانستم به تو توجه میکردم ..."
در حقیقت همه ما چهار زن داریم! الف: زن چهارم که بدن ماست. مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی، وقت مرگ، اول از همه او ترا ترک می کند. ب: زن سوم که داراییهای ماست. هرچقدر هم برایت عزیز باشد وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد. ج: زن دوم که خانواده و دوستان ما هستند. هر چقدر هم صمیمی و عزیز باشند، وقت مردن نهایتا تا سر مزارت کنارت خواهند ماند. د: زن اول که روح ماست. غالبا به آن بیتوجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست میکنیم. او ضامن توانمندیهای ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش کردهایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد اما دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است.
شاگردی از استادش پرسید: عشق چست؟ استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی! شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: چه آوردی؟ و شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم . استاد گفت: عشق یعنی همین! شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟ استاد به سخن آمد که : به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور. اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی! شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت . استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم. همین!!
این روزها، خبر تولید یا ورود مخدرهای جدید و داروهای موسوم به هورمونی، که در برخی موارد اثری هماندازه مخدرهای جدید دارند، به یکی از داغترین سوژهها تبدیل شده است. چندی پیش محمولهی بزرگی در کشور توقیف، و اقلام خطرناک زیر در آن کشف شد: هفتاد هزار آمپول در دو نوع «ارجیکو» و «جیسرانجکشن»، 156 کیلوگرم قرص با مارک Cearle و چند میلیون قرص proviron که به صورت ماهرانهای جاسازی شده بود. این در حالی است که مضرات این مواد در بروز بیماریهای حاد استخوانی و عصبی، غیرقابل انکار است. اما چرا این مواد در کشور ما از سوی جوانان مورد استقبال شدید قرار میگیرد؟ بدنسازانی که با استفاده از آمپولهای اینچنینی، هیکلهای آنچنانی درست میکنند و جوانان را فریب میدهند تا آنان نیز اینگونه رفتار کنند، از سوی چه مراکز و نهادهایی حمایت میشوند؟ به راستی فکر کردهاید که برگزاری مسابقات مردان آهنین در تعطیلات نوروزی که چند سالی است از رسانهی ملی پخش میشود چه تاثیرات بدی بر جوانان ما و انگیزههای آنان دارد؟ اصلا به ماهیت چنین مسابقاتی توجه شده است؟ آوردن چند نفر غولپیکر که فقط هیکل بزرگی دارند و تنها هنرشان بلند کردن چند وزنه و سنگ و لاستیک تراکتور است، به راستی مروج کدام ارزش والای انسانی است که از بیتالمال برای آن هزینه میشود و بهترین ساعات و اوقات جوانان ما را در رسانهی ملی اشغال میکند؟
صدور حکم قصاص پسری که در اتفاقی هولناک به صورت دختر مورد علاقهاش، اسید پاشیده بود ـ دختری که تقاضای ازدواج او را رد کرده بود ـ تلنگر محکمی بر وجدانهای بیدار جامعه و مسئولان و خانوادهها بود. این دختر که از داشتن بینایی محروم شده و تمامی صورت و قیافهاش را به فجیعترین شکل ممکن از دست داده است، در دادگاهی که پس از چهار سال برگزار شد، حکم قصاص پسری را شنید که در کمال آرامش از کارش دفاع کرده و در نهایت محکوم به کور شدن چشمهایش شد. اما مطالعهی مباحث دادگاه، ابهامات جدی در ساختار قضایی و انگارههای اجتماعی و فرهنگی جامعهی ما را آشکار میسازد که گویی برای تمام افراد این جامعه به صورت امری عادی درآمده است؛ شما خود قضاوت کنید:
جلسهی دادگاه: اولین جملهی قربانی پس از حضور در جایگاه این بود: «ازشما میخواهم او را که من را به این روز انداخته، به زندگی مثل من دچار کنید». قاضی از وی پرسید آیا میخواهی همانطور که او به صورت تو اسید پاشید، به صورتش اسید پاشیده شود، دختر جوان پاسخ داد: این کار وحشیانه و غیرممکن است، فقط بیست قطره اسید در چشمانش بریزید تا بفهمد من چه زجری را تحمل میکنم. دختر جوان در تشریح حادثه میگوید: پس از مزاحمتهای پیاپی این جوان، با مراجعه به کلانتری موضوع را گزارش دادم، اما در کلانتری گفتند تا حادثهای اتفاق نیفتاده ما نمیتوانیم کاری کنیم. دو روز پس از آن، زمانی که از محل کارم به خانه برمیگشتم یک دفعه سوزش شدیدی را در صورتم احساس کردم و آخرین تصویری که دیدم مرد جوان بود که در حال فرار بود.
سپس متهم به جایگاه فراخوانده شد و گفت: جرم اسیدپاشی را میپذیرم اما من قصد انتقام نداشتم بلکه قصد ازدواج داشتم و تحت فشار دوستانم که میگفتند چرا این دختر برای تو کلاس میگذارد این کار را کردم. چرا با کسانی که بعد از من جرم اسیدپاشی را مرتکب شدند، اینگونه برخورد نشد و فقط برای من جنجال ایجاد شد؟ الان چهار سال است که روزنامهها از من مینویسند.
و اما ابهامات موجود را هم بررسی کنیم: 1. گذشت 4 سال برای اعلام رای یک دادگاه! آن هم جرمی که احساسات تمام جامعه را جریحهدار کرده بود؛ 2. دقت کردید قربانی چه گفت: "اما در کلانتری گفتند تا حادثهای اتفاق نیفتاده ما نمیتوانیم کاری کنیم". پس پیشگیری از جرم چه میشود؟ حالا که "اتفاقی افتاده" کلانتری چکار میتواند بکند! 3. متهم گفت "برای من جنجال ایجاد شد"، و به راحتی، تباه کردن زندگی یک دختر جوان را نمیبیند؛ تا وقتی که جرم در کشور ما به خوبی تبیین نشده باشد هر لحظه باید منتظر چنین حوادثی باشیم؛ 4. چرا ابعاد اجتماعی جرایم در کشور ما مغفول مانده و نگاه تکبعدی بر نظام قضایی ما حاکم است؟ اگر به این بعد توجه میشد دیگر نیروی انتظامی نمیتوانست بگوید تا حادثه رخ ندهد ما کاری نمیکنیم، مضافا بر اینکه اطلاعرسانی نسبت به سرانجام چنین جرایمی، نقش مهمی در پیشگیری از جرایم مشابه خواهد داشت؛ 5. روابط خارج از ضابطههای شرعی و اخلاقی، همواره رابطه معناداری با وقوع چنین جرایمی دارد، آگاهی خانوادهها از چنین مسایلی و نیز توجه آنان به دوستیهای فرزندانشان، بسیار کارساز است.
روزی حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد: دلم میخواد یکی از اون بندگان خوبت رو ببینم. خطاب اومد: برو توی صحرا، اونجا مردی هست که داره کشاورزی میکنه. او از خوبان درگاه ماست. حضرت اومد دید یه مردی هست داره بیل میزنه و کار میکنه. حضرت تعجب کرد که او چطور به درجهای رسید که خداوند میفرماید از خوبان ماست. از جبرئیل پرسید؛ جبرئیل عرض کرد: الان خداوند بلائی بر او نازل میکند ببین او چه کار میکنه. بلا یی نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش رو از دست داد. فورا نشست؛ بیلش رو هم گذاشت جلوی روش؛ گفت: مولای من تا تو مرا بینا میپسندیدی من داشتن چشم را دوست میداشتم. حال که تو مرا کور می پسندی من کوری را بیش از بینایی دوست دارم. حضرت دید این مرد به مقام رضا رسیده، رو کرد به آن مرد و فرمود: ای مرد من پیغمبرم و مستجابالدعوه، میخوای دعا کنم خدا چشاتو بهت برگردونه؟ گفت: نه. حضرت فرمود: چرا؟ گفت: آنچه مولای من برای من اختیار کرده بیشتر دوست دارم تا آنچه را که خودم برای خود بخواهم.
این روزها، شاهد شادی برخی از افراد و حتی صاحبنظران دربارهی بحران اقتصادی هستیم که گریبان غرب را گرفته است. اما بهراستی این شادی برای چیست؟ شاید بهخاطر اینکه:
الف) این بحران صرفا در غرب رخ داده و سایر نقاط جهان از پیامدهای آن در امان هستند. ما هم که رابطه خوبی با آنها نداریم پس باید از گرفتاری آنها خوشحال باشیم دیگه!
ب) این بحران، اعلام شکست سیستم اقتصادی بازار آزاد، و آغاز برافراشته شدن مجدد اقتصاد دولتی است!
ج) با ضعف اقتصادی کشورهای گرفتار، اکنون موقع شکوفایی اقتصاد ما خواهد بود.
به نظر می رسد تنها با در نظر گرفتن چنین فروضی بتوان دلیل شادمانی افرادی را که از وقوع بحران مالی در جهان خوشحال هستند درک کرد و در غیر این صورت فهم و همراهی با آنان میسر نخواهد بود. اما واقعیت چیزی فراتر از این مفروضات ذهنی است که عده ای با نادیده گرفتن آن به شادی و پایکوبی مشغولند. باید دانست که:
اولا: اگرچه این بحران از غرب و خصوصا آمریکا شروع شد ولی با سرعت هرچه تمامتر به سایر بازارهای جهانی نیز سرایت کرد و به نوعی تمام جهان را تحت تاثیر قرار داد. اگر اقتصاد ایران به علت نبود ارتباطی زنده، پویا و دوجانبه با اقتصاد جهان با تاخیر بیشتری از این پیامدها متاثر می شود به این معنا نیست که بحران در غرب محصور شده و دیگران جان به سلامت برده اند. این واقعیت که ترکشهای مستقیم این بحران تا پشت مرزهای ما پیش آمده و کشورهای آسیا، خاورمیانه، مسلمان و... را تحت تاثیر قرار داده امری بسیار واضح است.
ثانیا: باید پذیرفت که بازندهی اصلی این بحران حتی در کشورهای اروپایی و آمریکا مردم این کشورها هستند آن هم مردم طبقه متوسط و ضعیف بنابر این، اظهار شعف از وقوع این بحران در واقع شادمانی از بیچارگی ملتهاست؛ ملتهایی که حسابشان از دولتهایشان جداست.
ثالثا: آنچه در آمریکا آغاز شد و به سراسر جهان گسترش یافت نتیجه مستقیم اجرای سازوکارهای اقتصاد باز نیست بلکه محصول اشتباهاتی است که در چارچوب اقتصاد آمریکا و از سوی مجریان و مدیران اقتصادی این کشور صورت گرفت . چه مدافع اقتصاد باز باشیم چه منتقد آن باید بپذیریم که حتی اگر این اتفاق به معنای شکست تئوری اقتصاد باز باشد تا زمانی که ما به عنوان ناظران بیرونی خودمان یک مدل اقتصادی جامع و مانع برای اداره اقتصاد نداشته باشیم شادمانی از شکست یک تئوری اقتصادی کار عاقلانه ای نیست چرا که باید در عوض مدلی برای ارائه داشته باشیم.
رابعاً: این بحران محصول هر فعل و انفعالی باشد، بشر به اقتضای عقلانیت و درایتش از اشتباهات خود درس می گیرد و از آنها پلی برای نیل به موفقیتهای بیشتر می سازد. از این رو نظام اقتصاد کشورهای درگیر با عکسالعمل مدیران آنان دوباره روی پا خواهد ایستاد چنانکه در چند روز اخیر شواهدی برای مهار بحران و مدیریت آن به چشم میآید. این ما هستیم که باید با بررسی این تجربه راه وقوع این اتفاقات را ببندیم چرا که شکست دیگران لزوما به معنای پیروزی ما نیست؛ خصوصا اینکه بررسیهای کارشناسانه نشان میدهد این بحران و پیامدهای آن شرایط را درصورت عدم چارهاندیشی مناسب و به موقع برای ما دشوارتر میکند.
"پل" یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از ادارهاش بیرون آمد متوجه پسربچهی شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم میزد و آن را تحسین میکرد. وقتی نزدیک ماشین رسید پسر پرسید: "این ماشین مال شماست، آقا؟" پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: «برادرم به عنوان عیدی به من داده است». پسر متعجب شد و گفت: «منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این که دیناری بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش...»
پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی میخواهد بکند. او میخواست آرزو کند که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت. اما آنچه پسرک گفت سرتاپای وجود پل را به لرزه درآورد: «ای کاش من هم یک همچو برادری بودم»؛ پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: «دوست داری با ماشین یه گشتی بزنیم؟» «اوه بله، دوست دارم» ...
تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف او برگشت و با چشمانی که از خوشحالی برق میزد، گفت: «آقا، میشه خواهش کنم که بری به طرف خونهی ما؟» پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه میخواهد بگوید. او میخواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود... پسر گفت: «بیزحمت اونجایی که دو تا پله داره، نگهدارید»
پسر از پلهها بالا دوید؛ چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمیگشت. او برادر کوچک فلج و زمینگیر خود را بر پشت حمل کرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد: «اوناهاش جیمی، میبینی؟ درست همون طوریه که طبقهی بالا برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او دیناری بابت آن پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد ... اونوقت میتونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری که همیشه برات شرح می دم، ببینی»
پل در حالی که اشکهای گوشهی چشمش را پاک میکرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلویی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند..............
علیرضا افتخاری یکی از خوانندگان محبوب ایران، مهریه دخترانش را حفظ قرآن کریم و غزلیات حافظ شیرازی قرار داده است. مهریه دختر بزرگ افتخاری، خواننده نام آشنای کشورمان، حفظ 450 غزل از حافظ شیرازی و مهریه دختر کوچک وی حفظ 16 جزء از قرآن کریم است. تا کنون داماد بزرگش 350 غزل حفظ کرده و داماد کوچکش 8 جزء از قرآن کریم را حفظ کرده است. این در حالی است که تعیین مهریه های سنگین و نجومی چنان مرسوم شده است که مانند دیگر رسومِ دست و پا گیر، سدی بزرگ بر سر راه ازدواج جوانان شده و بهتر است با پیش گرفتن چنین سنت های حسنه ای راه ازدواج را برای جوانان آسان کنیم.
آوردهاند که شیخ جنید به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او؛ شیخ احوالِ بهلول را پرسید. گفتند او مردی دیوانه است. گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند. شیخ پیش او رفت و در مقام حیرت مانده سلام کرد. بهلول جواب سلام او را داده پرسید: چه کسی؟ عرض کرد منم شیخ جنید بغدادی. فرمود: تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد میکنی؟ عرض کرد آری. بهلول فرمود: طعام چگونه میخوری؟ عرض کرد اول «بسمالله» میگویم و از پیش خود میخورم و لقمه کوچک برمیدارم، به طرف راست دهان میگذارم و آهسته میجوم و به دیگران نظر نمیکنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمیشوم و هر لقمه که میخورم «بسمالله» میگویم و در اول و آخر دست میشویم.
بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود تو میخواهی که مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمیدانی و به راه خود رفت. مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید. بهلول پرسید چه کسی؟ جواب داد شیخ بغدادی که طعام خوردن خود را نمیداند. بهلول فرمود آیا سخن گفتن خود را میدانی؟ عرض کرد آری. بهلول پرسید چگونه سخن میگویی؟ عرض کرد سخن به قدر میگویم و بیحساب نمیگویم و به قدر فهم مستمعان میگویم و خلق را به خدا و رسول دعوت میکنم و چندان سخن نمیگویم که مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت میکنم. پس هر چه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد.
بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمیدانی. پس برخاست و دامن بر شیخ افشاند و برفت. مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت مرا با او کار است، شما نمیدانید. باز به دنبال او رفت تا به او رسید. بهلول گفت از من چه میخواهی؟ تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمیدانی، آیا آداب خوابیدن خود را میدانی؟ عرض کرد آری. بهلول فرمود چگونه میخوابی؟ عرض کرد چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه خواب میشوم، پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول (ص) رسیده بود بیان کرد.
.: Weblog Themes By Pichak :.