نقد و بررسی دیدگاه اقبال:
علامه طباطبائی:
اولین ناقد اقبال در مسئله خاتمیت، علامه طباطبایی است. او معتقد است فرضیه بی نیازی از وحی در عصر پیامبر خاتم (ص) موجب یک تناقض صریح است؛ چون پیامبر خاتم (ص) با آوردن شریعت اسلام مردم را به پیروی از آن دعوت کرده و به همین مناسبت در قرآن خطاب های زیادی وجود دارد که همگی دلالت بر دعوت به شریعت خاتم و پیروی از وحی و آموزه های آن و همچنین دلالت بر حرمت تخلف از آن دارد. آیا این نوع خطاب های قرآن متناقض با بی نیازی از وحی و جانشین شدن عقل به جای وحی نیست؟ بنابراین تکالیفی را که خداوند توسط پیامبر خاتم (ص) برای مردم قرار داده است ، تنها با رجوع به وحی قابل انجام است. چگونه می توان گفت، بعد از پیامبر خاتم (ص) از وحی بی نیاز می شویم؟ چگونه امکان دارد پیامبر (ص) مبعوث به رسالت شود تا به مردم بگوید: ای مردم از این به بعد خودتان راه بیفتید، حال آن که این همه تکالیف و معارفی که به مردم عرضه شده ، خیلی از آن ها را نمی توان با عقل استقرائی فهمید.
شهید مطهری:
شهید مطهری نیز در نقد دیدگاه اقبال، مواردی را در کتاب وحی و نبوت متذکر می شود که جالب توجه است. او می گوید: «اگر حرف اقبال در فلسفه خاتمیت درست باشد ، نه تنها به وحی جدید و پیامبر جدید نیاز نیست ، بلکه مطلقاً به وحی نیاز نیست. به عبارت دیگر این ختم دیانت است نه ختم نبوت. و این نه تنها خلاف ضرورت اسلام است ، بلکه مخالف نظریه خود اقبال است. تمام کوشش های اقبال در این است که علم و عقل برای جامعه بشر لازم است؛ اما کافی نیست. بشر به دین و ایمان مذهبی همان اندازه نیازمند است که به علم نیاز دارد. اقبال خود تصریح می کند که زندگی نیازمند به اصول ثابت و فروع متغیر است و کار اجتهاد اسلامی ، کشف انطباق فروع بر اصول است. بنابراین ، بیان اقبال از یک تناقض درونی رنج می برد. آنچه می توان در پاسخ اقبال گفت تفصیل بین ختم نبوت تشریعی و تبلیغی است. در فلسفه ختم نبوت تشریعی رشد عقلی بشر هیچ دخالتی ندارد بلکه فلسفه خاتمیت در نبوت تشریعی آن است که بعد از پیامبر خاتم (ص) هیچ سخن نگفته و راه نرفته ای وجود ندارد تا پیامبر دیگری بیاید و آن سخن را بیان کند و آن راه را بپیماید. از این رو با توجه به کامل بودن آموزه های اسلام ، می توان به راز خاتمیت تشریعی پی برد. اما در قسمت خاتمیت تبلیغی می توان برای رشد عقلی بشر حسابی باز کرد. مردم عصر دین خاتم به درجه ای از رشد رسیده بودند که توانستند از پیامبران تبلیغی که مبلغ دیگر شرایع بودند ، مستغنی شوند و کاری را که آنها (پیامبران تبلیغی) انجام می دادند به عهده بگیرند. به عبارت دیگر علم و دانش جانشین نبوت تبلیغی شد. خدای متعال با توجه به کامل شدن دین خاتم ، افرادی را جانشین پیامبر خاتم کرد که توانستند جانشین تبلیغی پیامبر گردند. آن جانشینان (امامان معصوم علیهم السلام) با توجه به بلوغ فکری انسان ها، آن ها را تحت تعلیم و تربیت قرار داده و توانستند افرادی را تربیت نمایند تا بتوانند حافظ مواریث پیامبران الهی باشند. بنابراین امت پیامبر خاتم با رشد عقلی توانست از دین خود محافظت کرده و تا حدودی آن را از تحریف باز دارد(!) ناگفته نماند زمانی بلوغ عقلی امت در خاتمیت کارساز است که در کنار امام معصوم (ع) باشد. بر این اساس، عقل بشر بدون وجود هادیان معصوم علیهم السلام نمی تواند انسان را به کمال برساند.
بنابراین ختم نبوت در اثر کمال دین و جامعیت آن است و ختم نبوت هرگز به این معنا نیست که نیاز بشر به تعلیمات الهی و وحیانی پایان یافته و بشر در اثر بلوغ و رشد فکری، نیازی به این تعلیمات ندارد. لذا نظریه اقبال با ملاحظاتی مواجه است:
اول - اگر ایده اقبال در مورد خاتمیت درست باشد ، نه تنها به وحی جدید و پیامبر جدید نیازی نیست، بلکه مطلقا نیازی به راهنمایی وحی نیست؛ زیرا هدایت عقل تجربی جانشین هدایت وحی است. این مطلب نه تنها با ضروریات اسلام سازگار نیست که مخالف نظریه خود اقبال هم میباشد.( مجموعه آثار شهید مطهری ، ج37 ، ص189-190) همه کوشش اقبال در این است که ثابت کند علم و عقل برای جامعه بشر لازم است ولی کافی نیست. وی با طرح «اصل اجتهاد» بر نیاز دایمی انسان به راهنمایی وحی و سازگاری دین ابدی اسلام با مقتضیات زمان تصریح میکند.( احیای فکر دینی در اسلام،فصل«اصل حرکت در ساختمان اسلام»)
دوم - این که اقبال وحی را از نوع غریزه دانسته است ، خطاست؛ غریزه ویژگی صددرصد طبیعی و ناآگاهانه و نازل تر از عقل است اما وحی ، هدایتی مافوق حس و عقل است و تا حدود زیادی اکتسابی و کاملاً آگاهانه است.( مرتضی مطهری، همان، ص 192)
به نظر میرسد، تفسیر نادرستی که اقبال از وحی دارد، موجب شده تا عقل را جایگزین وحی سازد. اگر در قرآن کریم وحی در موارد گوناگون به کار رفته است، به این معنا نیست که وحی بر پیامبران همسان وحی زنبور عسل است. وحی بر غیر انسان، ناآگاهانه است ولی بر پیامبر کاملاً آگاهانه است.
سوم - اقبال تصور میکند با وجود منابع سه گانه معرفت؛ یعنی طبیعت، تاریخ و تجربه درونی ، دیگر نیازی به وحی نیست. بدیهی است که میان وحی و تجربه های باطنی ، تفاوت بسیار است. از جمله آن که اولاً: در الهام و تجربه های باطنی دستورالعمل های کلی برای سعادت انسان ارائه نمی شود و ثانیاً: تجربه های باطنی برای دیگران حجیت ندارد. اما در وحی پیامبرانه ، معارف و دستورالعمل هایی برای هدایت بشر ارائه می شود که نه تنها حجیّت دارد بلکه هیچ گاه دستاوردهای عقل بشری نمی تواند جایگزین آن شود.( انتظار بشر از دین ، ص 108)
نکته:
به نظر می رسد اقبال در صدد نفی و انکار وحی و شریعت از زندگی مردم نیست بلکه راه پیمائی پس از ختام رسالت(تشریع احکام جدید) و انسداد باب نبوت(تبلیغ دین جدید) را بر عهده خود مردم و به واسطه عقل بشری می داند نه آن که از اساس وحی نبوی و احکام شریعت محمدی را بخواهد منکر شود.
ضمن آن که نقدهای علامه طباطبائی و شهید مطهری بعضاً از عدم وزانت و وثاقت کافی رنج می بَرَد. نظیر مصونیت دین نبی مکرم اسلام از تحریفات که خود شهید مطهری در کتاب حماسه حسینی در بحث تحریفات اذعان به وقوع تحریفات معنوی در قرآن دارد باقی مسائل و قضایا هم که وضعش روشن است.
در ادامه مباحث به نقل آراء اقبال در خصوص خاتمیت می پردازم که البته جنبه توضیحی و تکمیلی دارد.
اقبال معتقد است:
یک ـ بشر دوران کودکی و دوران بزرگسالی خود را تجربه کرده است. آدمی در دوره کودکی گوش به فرمان شهوت و غریزه است و در دوره بزرگسالی و پس از بلوغ، تحت حاکمیت عقل قرار میگیرد که تنها همین ابزار سبب تسلط وی بر محیط است. چون عقل تولد یافت، باید آن را با اشکال دیگر معرفت تقویت کند. بنابراین، در دوره جدید (بزرگسالی بشر) چیزی به نام «خرد استقرایی» پا به عرصه گذاشته است که انسان را بر طبیعت و محیط اطرافش چیره کرده و به جای غرایز نشسته است.
دو ـ پیامبری، نوعی انرژی روانی است که انسان با آن، در اندیشه فردی و انتخاب راه زندگی، از طریق پیروی از دستور ها، داوری ها، انتخاب ها و راه های عمل آماده صرفه جویی میشود، ولی در دوره جدید، با تولد عقل و ملکه نقادی ـ که عصر سیطره غریزه به پایان رسیده است ـ بساط وحی برچیده و نبوت متوقف میشود. بنابراین، وحی و پیامبری متعلق به دوران سیطره غریزه است؛ زیرا وحی نوعی غریزه است.
سه ـ پیامبر اسلام میان جهان قدیم و جهان جدید ایستاده است. تا آنجا که به منبع الهام وی مربوط میشود، به جهان قدیم تعلق دارد و از آنجا که پای روح الهام وی در کار میآید، متعلق به جهان جدید است.(مقاله «خاتمیت از دیدگاه استاد مطهری و اقبال لاهوری» ، ص 145 و 146)
به بیان دقیق تر، منبع وحی همان غریزه است که در جهان قدیم حاکمیت داشت و محتوای آن بر خرد استقرایی تأکید دارد. به باور اقبال، ظهور و ولادت اسلام، همان ظهور و ولادت عقل برهانی (کاوشگر) استقرایی است که اسلام با این کار، بشر را از دوره کودکی سلطه غرایز، به مرحله بلوغ و بزرگسالی دوران عقل رساند.(همان ، ص10-11)
اقبال، تاریخ را به دو دوره قدیم و جدید تقسیم میکرد و ظهور پیامبر را پایان دوره وحی و آغاز دوره تعقل میدانست.
در قسمت بعد نقدها بر نظریه اقبال ارائه می شود.
و اما راز ختم نبوت
مقدمه:
پس از بعثت پیامبر گرامی اسلام(ص) ، بشر به مرحله ای از بلوغ عقلی و علمی نائل آمد که طلوع دوره توانائی وی بر دریافت حقایق کلّیّه معارف و قوانین الهی و حفظ مواریث دینی و جلوگیری از بدعتها و تحریفها و نیز دعوت به دین و تبلیغ آن ، را نوید داده و زمینه ساز پایان ارسال رسولان و بعثت أنبیا شد. و ادامه طیّ طریق بر عهده خود بشر نهاده شد تا با تکیه بر عقل اعطائی و به مدد علوم اکتسابی و با کدهائی که شریعت محمدی جهت نیل به سعادت در قرآن و سنت به سبب وجود ذی جود اهلبیت(ع) به بشریت داده است ، مسیر خود را در راستای هدایت یابی و سعادتمندی بیابد. لذا بخش عمده وظایفی که در دوره پیش از بلوغ عقلی (دوره کودکی و طفولیت بشر) بر دوش وحی از طریق پیامبران بود ، در این دوره توسط نیروی عقل و علم بشری صورت میپذیرد. و شاید راز این که پیامبر فرمود: العلماء ورثه الأنبیاء همین است که از این پس بنا است علم و عقل جایگزین وحی و رسالت شود و بشر با اتّکاء به عقل و فهم خود راه پرپیچ و خم تکامل بشری را طی کند. و هر جا نیز ناهمگونی با هدایت قرآن دیده شد ، عالمان باید علم خود را در تطبیق آن با قرآن به کار اندازند (و به تعبیر نبی مکرّم اسلام إذا ظَهَرَت البِدَع فَعلی العالِم أن یُظهِرَ عِلمَه=هنگام ظهور بدعتها عالمان باید علمشان را پدیدار کنند.)
از آنجا که مبحث خاتمیت مقبول بین همه فِرَق اسلامی بوده و آن را به اعتبار تصریح قرآن (و نیز حدیث قطعی السند و الدلاله منزلت بین الفریقین) بدون چون و چرا پذیرفته اند ، لذا به بحث پیرامون آن از منظر چرائی و چگونگی خاتمیت نپرداخته اند و در حقیقت این بحث به نوعی از مباحث جدید تلقی شده و توسط اندیشمندان معاصر بدان پرداخته شده است.
از معاصرین ، اولین کسی که وارد این مقوله شده و از منظر عقلی و فلسفی بدان پرداخته است ، علامه اقبال لاهوری؛ شاعر بلندآوازه پاکستانی ، است.
محمد اقبال لاهوری
(1289 – 1357ه.ق)
اقبال عنصر عقل، را عامل ختم نبوت میداند و اعتقاد دارد، پیامبران متعلق به دوران حاکمیت غرائز هستند و وقتی بشر آن دوران را پشت سر گذاشته، به دوره حاکمیت عقل رسیده است، بی نیاز از وحی میشود. او خاتمیت را پایان یافتن نبوت و به سر آمدن نیازمندی به وحی تفسیر میکند و نیازمندی به وحی را مختص زمان خاصی میپندارد. او میگوید: «چون به مسئله از این لحاظ نظر شود، باید گفت که پیغمبر اکرم صلی الله علیه وآله میان جهان قدیم و جدید ایستاده است تا آنجا که به منبع الهام وی مربوط میشود، به جهان قدیم تعلق دارد و آنجایی که روح الهام وی در کار آید، متعلق به جهان جدید است. ظهور و ولادت اسلام عقل برهانی استقرائی است. حجیت و اعتبار ادعایی اشخاص به پیوستگی با مافوق طبیعت داشتن در تاریخ بشری به پایان رسیده است. اقبال دوران پیش از پیامبر اسلام را دوران پیروی از وحی میداند. او عصر نیازمندی به وحی را عصر کودکی انسان می پندارد و معتقد است با ظهور پیامبر خاتم، عصر کودکی بشر به پایان رسیده و نوبت عقل کاوشگر رسیده است. انسان عصر دین خاتم نه تنها نیاز به پیامبر ندارد، بلکه نیاز به وحی و ارتباط با فوق طبیعت هم نخواهد داشت و بر همین اساس پیامبری خاتمه یافته است.
اقبال، سخن خود را درباره خاتمیت، از سرشت وحی آغاز میکند. وی در سخنان خود از سرشت وحی، نوعی از دیدگاه تجربه دینی و از سنخ غریزه را در نظر گرفته است. اقبال این مسئله را در چارچوب اندیشه برگسونی و تجربه گرایی دینی مطرح می کند. وی چون از فلسفه برگسون تأثیر پذیرفته است، وحی را از نوع غریزه میداند و چون از سنّت تجربه دینی در آثار شلایر ماخر و ویلیام جیمز رنگ پذیرفته است، وحی را نوعی تجربه معرفی میکند.
.: Weblog Themes By Pichak :.