خواجه حمدالله استرآبادی در نمطی از کتاب «رنجنامه» آورده است که: روزی کارمندی برای گشایش گرهی که اتفاقاُ!!! در کارش افتاده بود دربانکی تقاضای وام بنمود. و چون از مبلغ اقساط وام پرسید دریافت که سه برابر حقوق ماهیانهی اوست. رنگ خویش بازید و اعتراض آغازید که این چه تسهیلات است؟
رئیس بانک که غایت متانت در سخنانش هویدا بود بگفت: آنچه از تعالیم دینی برهمیآید این است که حیات یومیه را سه ثلث باشد؛ ثلثی برای کار باشد، و ثلثی برای خوراک و تفریح و استراحت، و ثلث آخر برای امورات معنوی و عبادت. اما تو را که نه پولی است برای خوراک و تفریح، ونه مجالی برای خواب و عبادت و استراحت. پس مرا پیشنهادی است مر تو را که تمام سه ثلث را به کار کردن پردازی تا هم از ادای اقساط ماهیانه عقب نمانی و هم صواب خویش درکسب روزی حلال سه برابر گردانی.
کارمند با تعجب بگفت: اگر من زندگی به همین منوال که تو همیگویی سپری سازم بی شک پس از چندی جان خویش همیبازم و به دیار باقی همیشتابم.
رئیس بانک بگفت: ای کارمند عزیز! آیا دار باقی افضل باشد یا دارفانی؟
کارمند بگفت: پر واضح است که دار باقی.
رئیس بانک بگفت: پس سعی وافر تو برای باقی ماندن در این کهنهدیر فناپذیر چیست؟ دنیا از آن دنیاداران و قدرتمندان و بانکداران و آقازادگان و... باشد. گویا که با «چسب چوب» بدان چسبانیده شده باشند. تو که با هزار من چسب به گوشهی کوچکی از این دنیا هم نخواهی چسبید چه جای ماندن وسرود غم خواندن؟ بگذار و بگذر که حوریان سیمین عذار درانتظارند و جنات نعیم بر قدومت بی قرار.
نو شدن و نوآوری و نو ماندن مقولهای است که اگر از جامعهای رخت بربندد، آن اجتماع را میفرساید و گرفتار احتضار و کهنگی میکند و چنانچه روح آن در پیکر جامعهای بدمد شادابی و نشاط با خود میآورد و به آن مانایی میبخشد. همان رسالتی که طبیعت در دستور کار کارستان خویش دارد و هر ساله در بهار شاهد عظمت این رویش هستیم.
نوآوری و شکوفایی دو همزاد هستند که یکی بدون دیگری راه به جایی نمیبرد. نوآوری بدون شکوفایی سرقت این عنوان است و شکوفایی منهای نوآوری، سرابی است فریبنده که هیچ گاه به دست نمیآید.
باید پوست انداخت تا جوانه بدمد و باید جوانه زد تا شکوفا شد. شکوفه بی جوانه محال است؛ جوانه هم بدون نو شدن و پوست انداختن دمل چرکین و کهنهای است پر از التهاب که اگر سر باز کند بیرون را آلوده میکند و اگر بسته بماند درون را به تحلیل میبرد.
نوآوری پیامد بیداری از خواب سنگین زمستانی است. باید بیدار شد تا نو و شکوفا گشت. باید خرقهی کهنگی را جسورانه انداخت و جامه نو را شجاعانه بر تن کرد و صیاد صدف از ژرفای اقیانوس وجود خویش گشت.
جامعهای که آحاد آن، خود را از تعصب کور رها نسازد هرگز نو نمیشود. از جهل و تحجر باید دل کند تا شمس عقل توانِ طلوع پیدا کند و از افق سر بر آورد. تا خسرو خاور، علَم عقلانیت بر گستره حیات نزند و لایههای بر هم انباشته و تودرتو و در هم تنیدهی جمود را نسوزاند و بر تن زندگی قبای نو نور نپوشاند نوآوری و شکوفایی پدیدار نمیشود.
نمیشود جلوی آدمها ایستاد و آنها را در محیطی بسته و محدود محبوس کرد و همای تفکر را در قفس تنگ تعصب اسیر نمود و تمنای نوآوری هم داشت.
شاید وجه تسمیه سال 87 به نو آوری و شکوفایی شکستن بازار ملالآور خرافهپردازانی است که چشمههایی از عملکرد زشت آنها دلهای بسیاری را آزرد. و الحق در این وانفسا چه هوشیارانه مقام معظم رهبری صلای نو آوری و شکوفایی در دادند تا طلسم جمود بشکند و زمینه برای زدودن قلمرو فرهنگ از عصبیتها آماده شود. تا رخت نو بر تن تمام عرصهها از سیاست تا اقتصاد و فرهنگ جلوهگر شود؛ تا تعامل جایگزین خودرایی، و کارشناسی و تکیه بر خورشید تعقل دائرمدار هر طرح و برنامه گردد و یک دندگی و لجاجت که میوه تلخ کهنهگرایی است جای خود را به انصاف و فتوت در گزینش صحیح از سقیم بدهد.
با این آرزو که دو واژه نوآوری و شکوفایی در جایگاه حقیقی خود محترم و محتشم بنشیند، بر تمام عرصهها نور بپاشد و از دستبرد سارقان مفاهیم سالم بماند سال نو را آغاز می کنیم.
آنگاه که خداوند جهان را، خورشید را و ماه و ستارگان را، تپهها را و کوهها را، جنگلها را و سرانجام مرد را آفرید به آفرینش زن پرداخت. پروردگار گرامی ما، پیچش پیچکها، لرزش و جنبش علفها، سستی نیها، نازکی و لطافت گلها، سبکی برگها، تندی نگاه آهوان، روشنی پرتو خورشید، اشک ابرهای تیره، ناپایداری باد، ترس و رمندگی خرگوش، غرور طاووس، نرمی کرک، سختی الماس، شیرینی عسل، درندگی ببر، گرمای آتش، سرمای برف، پر گویی زاغ وصدای کبوتر را یکجا درآمیخت و از آن زن را آفرید و او را به مرد داد.
روزگار مرد سرشار از خوشبختی شد. زیرا اینک وی کسی را داشت که انباز خوشیها و شادیهایش باشد. با این همه پس از چندی مرد روی به درگاه خدای آورد و گفت: خداوندا این موجودی که به من ارزانی داشتی زندگی مرا تیره و تار ساخته، یکسره پرچانگی میکند و جان مرا به لب رسانده است. هرگز مرا تنها نمیگذارد و توجه دایمی میخواهد، بیهوده فریاد میکشد و همیشه تنبل است، من آمدهام او را پس بدهم! چرا که نمیتوانم با او زندگی کنم. خداوند زن را پس گرفت. هشت روز گذشت. آنگاه مرد به درگاه خدا آمد و گفت: خداوندا ! از روزی که زن رفته زندگی من پوچ و تهی شده است. به یاد میآورم که چگونه با من میخندید و زندگی را سرشار از لذت میساخت. به یاد میآورم که چگونه بر من میآویخت و آنگاه که خورشید پنهان میشد و تاریکی پیرامون مرا فرا می گرفت زندگی من چه آسوده و شیرین میگذشت. خداوند زن را پس داد. یک ماه گذشت... دوباره مرد به آستان خداوند آمد و گفت: پروردگارا من نمیتوانم او را بشناسم و رفتارش را دریابم اما میدانم که او پیش از آنکه مایهی خوشبختی من باشد مایهی رنج و آزار من است. خداوند پاسخ داد به راه خود برو و آنچه نیک است به جای آر. مرد شکوهکنان گفت: اما من نمیتوانم با او زندگی کنم. خداوند گفت: بی او هم نمیتوانی زندگی کنی.
برگرفته از متون دینی سانسکریت
اگر امروز صبح سالم از خواب برخاستید، قدر سلامتى خود را بدانید زیرا یک میلیون نفر تا یک هفته دیگر زنده نخواهند بود.
اگر تاکنون از آسیبهاى جنگ، تنهایى در سلول زندان، عذاب شکنجه، یا گرسنگى در امان بودهاید، وضعیت شما از وضعیت 500 میلیون نفر در دنیا بهتر است.
اگر میتوانید بدون ترس از زندانى شدن یا مرگ، وارد مسجد (یا کلیسا) شوید، وضع شما از 3 میلیون نفر در دنیا بهتر است.
اگر در یخچال شما خوراکى و غذا وجود دارد، اگر کفش و لباس دارید، اگر تختخواب و سرپناهى دارید، در این صورت شما از 75درصد مردم جهان ثروتمندتر هستید.
اگر در بانکى حساب دارید، و اگر در جیبتان پول دارید، شما به 8 درصدمردم دنیا که چنین شرایطى دارند تعلّق دارید.
اگر شما این نوشته را میخوانید، از سه خوشبختى بهرهمند هستید:
1- کسى به فکر شما بوده است.
2- شما به 200 میلیون نفرى که قادر به خواندن نیستند تعلّق ندارید.
3- و ... شما جزو 1 درصداز مردم دنیا هستید که کامپیوتر دارند.
.: Weblog Themes By Pichak :.