دلا گذر کن ازين خاکدانِ مردم خوار / که ديو هست درو، بس عزيز و مردم خوار
همان به است که شيران ز بيشه بر نايند / که گربکان تنک روي مي کنند شکار
همان به است که بازانش پر شکسته بُوَند / ز عالَمي که کلنگش بود قطار قطار
همان به است که کُنجي گزيند اسکندر / چو روستايي ده گنج مي نهد به حصار
همان به است که پنهان بماند آب حياط / که آب شور فزون دارد اين زمان مقدار
برو خموش که در پيش چشم مُشتي کور / چه سنگ ريزه فشاني چه لل شهسوار