تشنه اي! مي دانم، اما جان من لب ترمکن/ در طبق، زهر هلاهل، جاي شربت مي برند
چشم بگشا و ببين؛ با کشتي کين و نفاق/ روي درياي محبت، بار نفرت مي برند
بر وقايع با مهارت چاشني هاي دروغ/ مي زنند و تلخي از طعم حقيقت مي برند