سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پیر مرد همیشه بعد از من به اتوبوس سوار وقبل از من پیاده می شد.قیافه ی موقر و مهربانی داشت. بیشتر مواقع جا برای نشستن پیدا نمی کرد والبته هیچ وقت هم بدون جا نمی ماند؛چون همیشه کسی بود که بلند شود و جایش را به او بدهد.پیر مرد هم همیشه به خاطر قدردانی از کسی که صندلی اش رابه او میداد، هنگام پیاده شدن کرایه ی اش را می پرداخت.

یک روز به این فکر افتادم که هر وقت پیر مرد می آید،من قبل از دیگران برایش بلند شده و صندلی ام را به او بدهم تا ضمن ادای احترام، در کرایه ی اتو بوس هم صرفه جویی کنم.

مدت ها از این موضوع گذشت و من از لبخند پیرمرد هنگام نشستن متوجه شدم که او هم فکر مرا حوانده است.

من با صرفه جویی کرایه ی اتوبوس توانستم یک جلدازکتاب دو جلدی موردعلاقه ام را بخرم و آن روز که جایم را به پیر مرد می دادم، کتاب را هم به او دادم و گفتم:آقا! چون این کتاب را به لطف شما خریده ام دوست دارم در صفحه ی اول آن یک یادگاری بنویسید.او اول نمی پذیرفت.اما در مقابل اصرار من با اکراه قبول کرد و نوشت: ................................................

بعد کتاب را بست و پس از چند لحظه نگاه کردن به جلد آن گفت: به نظر می رسد کتاب خیلی خوبی باشد. آیا می توانی جلد دوم این کتاب را برای من بخری؟ من قبول کردم و او پول اش را با اصرار زیاد به من داد. فردا که باز صندلی خود را به او تعارف می کردم جلد دوم کتاب راهم به او دادم. پیر مرد کتاب را به سرعت ورق زد و بعد روی صفحه ی اول نوشت:................................................

و همراه با لبخندی آن را به من هدیه کرد.

 سوال: اگر شما به جای پیر مرد بودید در صفحه ی اول جلد اول و دوم آن کتاب چه می نوشتید؟

                                                                                                                             17/2/1388




تاریخ : دوشنبه 88/8/4 | 11:27 عصر | نویسنده : سیدحسن حسینی | نظر