سفارش تبلیغ
صبا ویژن

   وارد اتوبوس شدم، جایی برای نشستن نبود، همانجا روبروی در، دستم را به میله گرفتم…

   پیرمرد با کتی کهنه، پشت به من، دستش به ردیف آخر صندلی های اقایون میشود گفت تقریبا در قسمت خانم ها  گره کرده! 
   آقای دیگری وارد اتوبوس شد، کنار دست من ایستاد، چپ چپ نگاهی به پیردمرد انداخت، شروع کرد به غرلند کردن!
ـ برای چی رفته تو قسمت زنونه! این همه جا!
ـ آقای عزیز اینطوری نگو، حتما نمی تونسته بره! پیرمرده دیگه!
ـ ای جوون کجای کاری مردم رو نشناختی هنوز! دستش کجه نمی تونه بشینه یا پاش خم نمیشه؟
ـ شاید پاش درد میکنه نمی تونه بره بشینه! یا زود میخواد پیاده بشه.
سکوت کردم، فقط خدا خدا میکردم پیرمرد صحبت ها را نشنیده باشد!
بیخیال شدم، صورتم را طرف پنجره کردم تا بارش برفها را تماشا کنم…
به ایستگاه نزدیک می شدیم و پیرمرد میخواست پیاده شود
دستش را داخل جیبش برد و پنجاه تومنی پاره ایی را جلوی صورتم گرفت و گفت: پسرم این چند تومنیه؟!

بغض گلویم را گرفت، پیرمرد نابینا بود!
آقای بغل دست من خجالت زده سرش را پایین انداخت و سرخ شد… 

   برای گفتار و کرداری که از برادرت سر می زند، عذری بجوی و اگر نیافتی، عذری بتراش! پیامبر اعظم «صلی الله علیه و آله»




تاریخ : یکشنبه 89/12/15 | 9:20 عصر | نویسنده : علی رضائی | نظر